البته كه میدانست، آنهم بهتر از هر كس دیگر، كه ذرهای شانس ندارد، حتی به اندازۀ یك سر سوزن. اصلاً تصورش هم نامعقول بود؛ اینقدر نامعقول كه هیچ تعجب نمیكرد اگر پدر دخترك...
درباره نویسنده : كتلین مَنسفیلد مری (Kathleen Mansfield Murry) (14 اكتبر 1888 - 9 ژانویه 1923) نویسنده داستان كوتاه نوگرای اهل نیوزیلند بود. تخلص او كاترین منسفیلد بود. وی 888 در شهر ولینگتن، پایتخت نیوزیلند، به دنیا آمد.
علاقهاش به نویسندگی خیلی زود آشكار شد و در 1897 به خاطر قطعهای به نام «سفر در دریا» برندهی انشای انگلیسی مدرسه شد.
در اكتبر 1907، سه قطعهی توصیفی از او به نام «شرح مختصر» در مجلهی نِیتیو كامپنین در ملبرن استرالیا منتشر شد كه اولین اثر منتشرشدهی او در بزرگسالی است. او در ششم ژوئن 1908، در نوزده سالگی، برای دومینبار راهی انگلستان شد و تا پایان عمر دیگر به نیوزیلند بازنگشت.
در دوم دسامبر 1920، مجموعهی دوم داستانهای منسفیلد به نام سعادت چاپ شد. این مجموعه با استقبال فراوانی روبهرو شد و در فوریهی 1921 در امریكا هم به چاپ رسید. یكی از پركارترین دوران زندگی منسفیلد از سپتامبر 1921 آغاز شد و تا ژانویهی 1922 ادامه داشت. منسفیلد پرطرفدارترین و پرخوانندهترین داستانش را در این دوران نوشت- «گاردن پارتی».
كاترین منسفیلد هیچگاه رمان ننوشت، با این حال همان داستانهای كوتاهش باوجود سادگی ظاهری، ازجذابیتی برخوردار بودند كه به واسطه آنها از شهرتی جهانی بهره مند شود.
منسفیلد یكی از بزرگترین داستان كوتاه نویس های تاریخ ادبیات است. داستان نویسی متاثر از چخوف كه برخلاف خیلی ها روح خودش را در داستان هایش می شود دنبال كرد.
داستان كوتاه « آقای كبوتر و بانو » اثری از این نویسنده است .
البته كه میدانست، آنهم بهتر از هر كس دیگر، كه ذرهای شانس ندارد، حتی به اندازۀ یك سر سوزن. اصلاً تصورش هم نامعقول بود؛ اینقدر نامعقول كه هیچ تعجب نمیكرد اگر پدر دخترك... خب، هر كاری كه پدر دخترك میكرد برای او كاملاً قابل فهم بود. در واقع هیچ چیز جز درماندگی محض، جز این واقعیت كه این براستی آخرین روز اقامتش در انگلستان بود- تا كیاش را فقط خدا میدانست- نمیتوانست او را به حركت وادارد. تازه همین حالایش هم... یك پاپیون چارخانۀ كرم و لاجوردی از توی كشوی كمد انتخاب كرد و لب تختخوابش نشت. اگر دخترك بر میگشت و میگفت:«چهغلطها!»، آیا تجعبی داشت؟ ضمن اینكه یقهاش را بالا میزد و روی پاپیون بر میگرداند به این نتیجه رسید كه اصلاً و ابداً تعجبی نداشت. فیالواقع منتظر بود جوابش چیزی توی همین مایهها باشد. راستش، اگر با بی طرفی به قضیه نگاه میكرد، هیچ نمیدانست كه چه جواب دیگری ممكن بود بگیرد.
ظاهر و باطن همین بود! جلوی آینه با حالت عصبانیت پاپیونش را بست، موها را با هر دو دست روی سرش خواباند، و لبۀ جیب كتش را بیرون كشید. مردی با در آمد سالانه پانصد الی ششصد پوند از باغ میوهای در رودزیا- انگار جا تو دنیا قحط بود! بی هیچ سرمایهای. بی یك شاهی درآمد اضافی تا دست كم چهارسال دیگر. از بابت ریخت و قیافه و این جور چیزها هم كه چندان چنگی به دل نمیزد. حتی نمیتوانست به تندرستیاش بنازد، چون این جریان افریقای شرقی چنان از پا انداخته بودش كه ناچار شده بود شش ماهی را مرخصی بگیرد. هنوز هم كه هنوز بود رنگ و رویش جا نیامده بود و، همانطور كه دولا شده بود و خودش را توی آینه نگاه میكرد، به نظرش رسید كه در آن بعد از ظهر وضعش از حد معمول هم خرابتر شده است. ای دل غافل! چه اتفاقی افتاده است؟ انگار رنگ موهایش سبز شده بود. لعنت بر شیطان، هر عیبی كه داشت، رنگ موهایش مغز پستهای نبود. این یكی دیگر نور علی نور بود! اما دمیبعد نور سبز رنگ توی آینه اندكی لرزید: بازتاب سایۀ سبز درخت توی حیاط بود. رجی پشت به آینه كرد و قوطی سیگارش را در آورد، اما یادش آمد كه خانم جان چقدر بدش میآید كه كسی توی اتاق سیگار بكشد، این بود كه دوباره آن را توی جیبش گذاشت و به طرف كمد لباس رفت. نخیر، محال بود بتواند یك نكتۀ مثبت در سرتا پایش پیدا كند، حال آنكه دخترك... آه!... از رفتن باز ماند، دستها را در هم قلاب كرد، و به كمد تكیه داد.
ولی با وجود موقعیت دخترك و ثروت پدرش، و با وجود اینكه بچۀ یكی یكدانه و در ضمن محبوبترین دختر محله بود؛ با وجود زیبایی و هوش سرشار- هوش! یك چیزی میگویم یك چیزی میشنوید، هیچ كاری نبود كه از عهدهاش ساخته نباشد؛ رجی حتم داشت كه اگر لازم میشد میتوانست در هر زمینهای نبوغ به خرج دهد- و با وجود اینكه پدر و مادرش او را میپرستیدند و او هم آنها را میپرستید، و محال بود كه بگذارند راه به آن دوری... خلاصه، با وجود هر مانعی كه فكرش را بكنید، عشقش به او اینقدر شدید بود كه نمیتوانست امیدوار نباشد. اما، آیا واقعاً امید بود؟ یا اینكه مربوط میشد به این تمنای غریب و آمیخته به حجب كه بتواند از او مراقبت كند، هرچه را كه بخواهد برایش مهیا كند، و نگذارد جز عشق هیچ چیز دیگری نزدیكش شود؟ اما چقدر عاشقش بود! خود را به كمد فشرد و زمزمه كرد:«دوستش دارم، دوستش دارم!» و همان دم خود را همراه او در راه اومتالی یافت. شب بود. دخترك در كنجی نشسته و خوابش برده بود. چانه لطیفش در یقه پیراهنش فرو رفته بود. مژگان قهوهای- طلائیاش بر گونههایش خوابیده بود. رجی شیفته بینی كوچك و قلمی، لبهای خوش تركیب، و گوشهای كودكانه او بود كه حلقه موی قهوهای- طلایی میپوشاندشان. حال از میان بیشهای میگذشتند. هوا گرم و تاریك بود و فرسنگها با آبادی فاصله داشتند. آنوقت دخترك از خواب بیدار میشد و میپرسید:«خوابم برده بود؟» و او در جواب میگفت:«بله. حالت خوبست؟ بیا، بگذار-» و به طرف او خم میشد...روی او خم میشد. این تصورات چنان سرمست كننده بود كه نتوانست به خیال پردازی ادامه دهد. اما در عوض این جسارت را یافت كه از پلهها سرازیر شود، كلاه حصیریاش را از توی سرسرا بردارد، و وقتی در ورودی را پشت سرش میبست بگوید:«خب، لااقل میتوانم بختم را بیازمایم،همین و بس.»
اما بختش، خیلی كه ارفاق كنیم، فیالمجلس به او دهان كجی كرد. خانم جانش در معیت چنی و بیدی، دو سگ پیر از نژاد چینی در باغ مشغول گردش و رفت و آمد بود. البته كه رجی نالد به خانم جانش علاقه داشت و خانم جانش هم در مجموع- به هر حال نیتش خیر بود و جرأت و استقامتش حد و حصری نداشت ووو... اما هیچ نمیشد انكار كرد كه به عنوان یك مادر خیلی عبوس و سختگیر بود. و در زندگی رجی لحظات زیادی پیش میآمد، البته تا قبل از اینكه عمو آلیك بمیرد و باغ میوه به او برسد، كه شك نداشت كه تنها فرزند یك بیوه زن بودن سختترین مجازاتی است كه میشود برای یك جوان در نظر گرفت. و چیزی كه كار را از سخت هم سختتر میكرد این بود كه تنها دار و ندار او در دنیا مادرش بود. او نه تنها نقش مشترك هر دو والدین را برایش بازی میكرد، بلكه با تمام بستگان خودش و پدرش جنگیده بود تا رجی صاحب اولین شلوار جیبدارش شود. برای همین بود كه هر وقت دل رجی در غربت میگرفت و در مهتابی تاریك زیر نور ستارهها مینشست و به صدای گرامافون گوش میداد كه مینالید:«عزیزم، زندگی چیزی نیست جز عشق» تنها چیزی كه در نظرش مجسم میشد قد و بالای خانم جانش بود كه همراه چینی و بیدی در پیاده روی باغ میخرامید...
خانم جان همانطور كه دو تیغۀ قیچی را از هم گشوده بود تا سر شاخه یا گل خشكیدهای را بچیند، با دیدن رجی بر جا میخكوب شد.
با این كه میدید رجی آماده رفتن است پرسید:«بیرون كه نمیروی رجی نالد؟»
رجی دستها را در جیب كتش فرو برد و با صدایی ضعیف گفت:«برای چای بر میگردم، خانم جان.»
تق! سرشاخهای چیده شد. رجی تقریباً از جا پرید. خانم جان گفت:«فكر میكردم اقلاً این بعد از ظهر آخری را با مادرت میگذرانی.»
سكوت. سگها زل زل نگاهش میكردند. آنها تمام حرفهای خانم جان را میفهمیدند. بیدی با زبان آویزان روی زمین دراز كشید. اینقدر چاق و براق بود كه به تكه شكلاتی در حال ذوب شدن میمانست. اما چنی چشمهای چنی- مانند خود را با غصه به رجی دوخت و بینیاش را طوری آهسته بالا كشید كه گویی تمام دنیا بوی گند میداد. صدای«تق» قیچی از نو بلند شد. بوتههای بی زبان؛ دخلشان آمده بود!
خانم جان پرسید:«اجازه هست مادرتان بداند كجا تشریف میبرید؟»
عاقبت بازجویی پایان گرفت، اما رجی تا وقتی از دیدرس خانه دور نشده و به نیمه راه منزل سرهنگ نرسیده بود از سرعت قدمهایش كم نكرد. تازه آن موقع بود كه متوجه شد چه بعد از ظهر جانانهای است. تمام صبح یك دم باران باریده بود، از آن بارانهای گرم و پركوب و سیلآسای آخرهای تابستان، و اكنون آسمان صاف شده بود و تنها دنبالهای از لكه ابرهای كوچك سفید، مثل قطاری از بچه اردكها، بر فراز جنگل در پرواز بود. نرمه بادی میوزید، اینقدر كه آخرین قطرات باران را از تن شاخسار بتكاند؛ یك ستاره ولرم روی دستش پاشید. شلپ! یكی دیگر با ضرب روی كلاهش خورد. جادۀ خلوت میدرخشید، پرچینها بوی نسترن میدادند، و گلهای خطمیدرشت میان حیاط خانههای ویلایی چه برقی میزدند. و این هم منزل سرهنگ بود- به همین زودی رسیده بود. دستش را روی در آهنی گذاشت، آرنجش بوتههای یاس بنفش را تكاند و گلبرگ و گرده گل روی آستین كتش پخش شد. اما، یك كم آرامتر! روی هم رفته خیلی تند آمده بود. قصدش این بود كه قبلاً همه چیز را یك كم سبك و سنگین كند. یك كم یواشتر! اما پاهایش او را در پیاده روی باغ میان بوتههای گل سرخ كه در دو سویش قد برافراشته بود پیش میبرد. آخر، همینطور بی مقدمه كه نمیشود! اما دستش ریسمان زنگ را گرفته و كشیده بود و چنان سر و صدایی راه انداخته بود كه گفتی آمده بود تا خبر آتش گرفتن خانه را بدهد. انگار دخترك خدمتكار هم توی سرسرا كشیك میداد چون در خانه بی معطلی باز شده بود و قبل از اینكه طنین زنگ لعنتی خاموش شود رجی را توی سالن پذیرایی محبوس كرده بود. تازه آنوقت بود كه سالن بزرگ و سایه روشن، با چتر آفتابیی كه روی پیانوی بزرگ قرار داشت، او را به هیجان آورد و دستخوش دلهره و بیقراری كرد. همهجا در سكوت فرو رفته بود،اما همین حالا بود كه در سالن باز شود و سرنوشتش تعین شود. حالش بی شباهت به وقتی نبود كه به مطب دندانسازی میرفت؛ دست از جان شسته بود. ولی درست در همان حال، با حیرت فراوان، صدای خودش را شنید كه میگفت:«پروردگارا، خودت میدانی كه چندان كاری برای من نكردهای...» و همین او را به خود آورد؛ دوباره متوجهش كرد كه او ضاع تا چه اندازه جدی است. اما دیر شده بود. دستگیره چرخید. آن داخل شد، فاصله سایه روشن بینشان را پیمود، دستش را در دست او گذاشت و با صدایی نرم و لطیفی گفت:«خیلی متأسفم، رجی. پدرم رفته بیرون. مادرم هم رفته شهر كه كلاه بخرد. اینست كه فقط من ماندهام كه ازت پذیرایی كنم.» رجی كه نفسش به زحمت بالا میآمد، كلاهش را به دكمههای جلوی كتش فشرد و با لكنت گفت:«راستش را بخواهی، فقط آمدم كه... خداحافظی كنم.»
آن نرم و آرام گفت:«عجب!» برقی در دیدگان خاكستری رنگش به رقص در آمد و یك قدم از او فاصله گرفت و افزود:«خیلی سفر كوتاهی بود!»
آنوقت ضمن اینكه چانهاش را بالا گرفته بود و او را ورانداز میكرد، قهقهه بی مقدمه و طولانیی سرداد و رو به پیانو رفت، به آن تكیه داد و شروع كرد به بازی كردن با منگوله چتر.
- «جداً متاسفم كه این طوری میخندم. هیچ نمیدانم چرا خندهام میگیرد. خیلی عا-عادت بدی است.» و ناگهان كفش خاكستری را به زمین كوفت و دستمالی از توی جیب بلوز پشمیسفیدش بیرون آورد. بعد گفت:«جداً باید این كار را كنار بگذارم، خیلی عادت مزخرفی است.»
رجی به صدای بلند گفت:« چه حرفها میزنی، آن، من عاشق شنیدن خندههای توام. اصلاً چیز قشنگتری-»
اما واقعیت، كه هر دو آن را میدانستند، این بود كه دخترك همیشه هم نمیخندید؛ در واقع عادتش نبود. منتها از همان روز اولی كه با هم آشنا شده بودند، از همان لحظه اول، بنا به دلیلی مجهول كه رجی آرزو میكرد آن را بفهمد، آن به او خندیده بود. برای چه؟ اصلاً مهم نبود كه كجا باشند یا راجع به چه چیزی حرف بزنند. امكان داشت درگیر جدی ترین گفتگوی ممكن- دست كم از نظر رجی- باشند، كه آن غفلتاً نگاهی به او میانداخت و لرزۀ كوتاه و سریعی بر چهرهاش میدوید. لبانش از هم میگشود، برقی در دیدگانش میرقصید، و شروع میكرد به خندیدن.
از آن عجیبتر این بود كه رجی گمان میبرد خودش هم دلیل خندهاش را نمیداند. بارها دیده بود كه رویش را برمیگرداند، اخم میكند، گونههایش را مك میزند، و دستهایش را به هم میفشارد. اما فایدهای نداشت. حتی وقتی خود آن شكوه میكرد:«والا نمیدانم چرا خندهام میگیرد،» باز هم صدای قهقهۀ ملایم و طولانیاش بلند میشد؛ خلاصه،معمایی بود...
آن دستمال را كنار گذاشت و گفت:«چرا نمینشینی؟ یك سیگار روشن كن. سیگار ها توی همان جعبه كوچك كنار دستت هستند. من هم یكی میكشم.» رجی سیگارش را برایش روشن كرد و همانطور كه به سمت او خم شده بود انعكاس شعله كوچك را توی حلقۀ مرواریدی كه به انگشتش بود دید. آن پرسید:«فردا باید بروی، نه؟»
رجی جواب داد:«بله، همین فردا،» و همزمان با ادای این جمله، چتر كوچك دود را با فوت به كناری راند. لعنت بر شیطان، چرا اینقدر عصبی شده بود؟ تازه، كلمۀ «عصبی»هم تعریف مناسبی نبود.
و افزود:«باور كردنش خیلی- خیلی مشكل است.»
آن با صدای ملایم گفت:«آره- جداً خیلی مشكل است،نه؟» و دولا شد و نوك سیگارش را توی زیر سیگاری سبزرنگ چرخاند. در این حال چقدر قشنگ شده بود!- جداً قشنگ- و توی آن مبل غولآسا چقدر كوچك دیده میشد. گرمای محبت در جان رجینالد دوید. اما صدایش، آن صدای ملایم و رخوتناك، بود كه تمام وجود رجی را به لرزه درآورد. آن گفت:«احساس میكنم سالهای سال است كه اینجایی.»
رجی نالد پك عمیقی به سیگارش زد و گفت:« حتی تصور برگشتن هم وحشتناك است.»
از دل خاموشی صدایی برخاست:« بغ- بغو-بغ- بغو.»
آن گفت:« اما از بودن آنجا كه راضی هستی، مگرنه؟» انگشت سبابه را در گلوبند مرواریدش قلاب كرد و افزود:« همین چند شب پیش بود كه پدرم میگفت به نظر او تو خیلی خوشبختی كه روی پای خودت هستی.» و به او خیره شد. لبخند رجی نالد رنگی نداشت. سرسری گفت:« چندان هم احساس خوشبختی نمیكنم.» باز هم صدا آمد:« بغ- بغو- بغ- بغو.» آن زمزمه كرد:«منظورت غربت و تنهایی است؟» رجینالد گفت:« اتفاقاً، غربت و تنهایی زیاد ناراحتم نمیكند.» و سیگارش را توی زیر سیگارش له و لورده كرد:« میتوانم خیلی خوب باهاش كنار بیام. راستش، آنوقتها خوشم هم میآمد. اما حالا كه-» و ناگهان با وحشت تمام احساس كرد صورتش گر میگیرد.
« بغ- بغو- بغ- بغو!» آن از جا جست و گفت:« پاشو بیا با كبوترهای من خداحافظی كن. آنها را بردهایم گوشه ایوان. تو كه از كبوتر خوشت میآید، مگرنه؟» رجی چنان با حرارت حرف او را تصدیق كرد كه وقتی در ایوان را برایش گشود و كنار ایستاد تا رد شود، آن به سرعت جلو دوید و به جای اینكه به او بخندد به كبوترها خندید.
یك جفت كبوتر مدام روی ماسههای سرخ رنگ كف قفس میرفتند و بر میگشتند، میرفتند و باز میگشتند. یكی از آنها همیشه جلوتر از دیگری بود. اولی جلو جلو میرفت و سر و صدایی میكرد و دومیاو را تعقیب میكرد و با جدیت هرچه تمامتر دولا و راست میشد. آن من باب توضیح گفت:« میدانی، آن یكی كه جلوجلو میرود خانم كبوتر است. او نگاهی به آقای كبوتر میكند و خنده نخودی تحویلش میدهد؛ بعد میافتد جلو و آقای كبوتر هم دنبالش میدود و مرتب تعظیم میكند. خانم كبوتر دوباره خندهاش میگیرد و پا به دو میگذارد و آقای كبوتر-» حرفش را قطع كرد، سرپا نشست، و افزود:« آقای كبوتر هم دنبالش میدود و مرتب تعظیم میكند... و تمام زندگیشان در همین خلاصه میشود. هیچوقت هیچ كار دیگری نمیكنند.» از جا بر خاست و مشتی دانه زرد رنگ را از توی كیسهای كه روی سقف قفس بود بیرون آورد. « هر وقت در رودزیا یاد آنها افتادی، بدان و آگاه باش كه جز این كاری ندارند...»
رجی هیچ نشانهای حاكی از اینكه كبوترها را دیده باشد یا یك كلمه از حرفهای او را شنیده باشد از خود بروز نداد. در آن دم تنها چیزی كه شش دانگ حواسش را به خود مشغول میداشت صعوبت فاش كردن راز دلش برای آن بود. « آن، فكر میكنی هیچ وقت توجهی به من پیدا كنی؟» تیر را از كمان رها كرده بود. كار یكسره شده بود. در وقفه كوتاهی كه متعاقباً پیش آمد، نگاه رجینالد باغ را كه در نور غوطه میخورد، آسمان فیروزه فام را، جنبش ملایم برگها را روی دیركهای ایوان، و آن را كه دانههای ذرت را با انگشت میان گودی مشتش پشت و رو میكرد در بر گرفت. اما وقتی آن دستش را آهسته بست و آرام زمزمه كرد:« نه، نه آنطوری.» این دنیای تازه رنگ باخت. لكن پیش از آنكه بتواند دردی احساس كند، آن با سرعت به راه افتاد و او نیز ناچار به دنبالش از پلهها سرازیر شد، از پیادهروی باغ گذشت، از زیر داربست رزهای صورتی رد شد، و زمین چمن را پشت سر گذاشت. در آنجا آن پشت به آن زمینۀ سبز فام و چشم نواز ایستاد، رویش را به رجینالد كرد، و گفت:« نه خیال كنی ازت خوشم نمیآید، برعكس. اما»- چشمهایش گشادتر شد- « نه آنطوری» - لرزهای بر چهرهاش دوید - «آخر، آدم باید خیلی»- لبهایش از هم جدا شدند؛ نتوانست جلوی خودش را بگیرد، و شروع كرد به خندیدن. بعد بلند گفت:« بفرما، میبینی؟ همش تقصیر این پاپیون شطرنجی تو است، حتی در این لحظه كه آدم فكر میكند كه باید راستی راستی جدی باشد، پاپیون تو منو به یاد فكلهایی میاندازد كه توی عكس به گردن گربهها میبندند! وای، تو را به خدا من را ببخش كه این قدر مزخرفم، جداً ببخش!»
رجی به سرعت گفت:« چه حرفها میزنی، آن، این چیزها كه احتیاج به بخشیدن ندارد. خودم میدانم چرا تو را به خنده میاندازم. تو از بس در همه چیز از من بالاتر و بهتری، به نظرت مضحك میآیم. این را خوب میفهمم. اما اگر بنا بود كه-» آن گفت:« نه، نه، اصلاً اینطور نیست. اشتباه میكنی. من اصلاً از تو بالاتر نیستم. تو خیلی از من بهتری. تو خیلی هم... مهربان و بی غل و غش هستی. من هیچ اینطوری نیستم. تو من را نمیشناسی. من بدترین اخلاق ممكن را دارم- لطفاً حرفم را قطع نكن. تازه، مسئله چیز دیگری است. مسئله اصلی ایناست كه-» سرش را تكانی داد و افزود:« امكان ندارد بتوانم با مردی عروسی كنم كه به او خندیده باشم. حتماً خودت متوجه هستی. مردی كه من زنش میشوم-» و آه ملایمی از دل برآورد. دستش را پس كشید، نگاهش را روی رجی گردش داد، و تبسمی غریب و رؤیایی بر لبانش نقش بست. « مردی كه من زنش بشوم-»
و به نظر رجی چنین آمد كه مردی خوش سیما، بلند بالا، و برازنده در مقابلش قد برافراشت و جای او را گرفت- ...
رجی در برابر این تصویر خالی سر فرود آورد و با صدایی گرفته گفت:« بله، میفهمم.»
آن گفت:« واقعاً؟ جداً امیدوارم كه بفهمی. چون از این بابت خیلی احساس شرم میكنم. توضیحش خیلی مشكل است. میدانی، من هیچوقت-» حرفش را نیمه كاره گذاشت. رجی نگاهش كرد. آن لبخند بر لب گفت:« جداً مضحك نیست؟ من میتوانم همه چیز را رك و بیپرده با تو در میان بگذارم. از همان روز اول هم همینطور بود.»
رجی كوشید تبسم كند و بگوید:« خوشحالم.» دخترك پی حرفش را گرفت. « هیچوقت تا بحال با كسی برخورد نكردهام كه به اندازۀ تو ازش خوشم بیاید. با هیچكس اینقدر خوشحال نبودهام. اما حتم دارم كه وقتی مردم یا كتابها راجع به عشق حرف میزنند مقصودشان این نیست، میفهمی؟ آخ، كاشكی میدانستی چقدر از این بابت ناراحتم. اما آخر ما هم عیناً مثل... مثل آقا كبوتر و خانم كبوتر میشویم.»
این آخری تیر خلاص بود. از نظر رجی نالد این حرف آخری چون و چرا باقی نمیگذاشت و اینقدر راست بود كه تاب تحملش را نداشت. این بود كه گفت:« احتیاج نیست شیرفهمم بكنی.» و رویش را از او برگرداند و به فراسوی چمن نگریست. در اینحال چشمش به كلبۀ باغبان و درخت بلوط تیرۀ كنارش افتاد. باریكۀ خیس و شفاف دودی آبی رنگ برفراز دودكشش معلق ایستاده بود؛ انگار واقعی نبود. اما گلویش عجب دردی میكرد! آیا صدایی از حلقومش خارج میشد؟ امتحانی كرد و با صدایی گره خورده گفت:« دیگر باید برگردم خانه.» و راه افتاد كه از میان چمنزار بگذرد. اما آن دنبالش دوید و با التماس گفت:« نه، صبر كن. نمیشود حالا بروی. امكان ندارد بگذارم با این وضع بروی.» و ضمن اینكه اخم كرده بود و لب را به دندان میگزید به او خیره شد.
رجی به خود تكانی داد و گفت:« نه، مسئلهای نیست. من ...من-» و دستش را طوری حركت داد كه انگار بگوید« با این وضع كنار میآیم.» آن گفت:« اما اینكه خیلی وحشتناك است»، دستهایش را در هم قلاب كرد و جلوی او ایستاد. «حتماً متوجه هستی كه ازدواج ما چقدر مصیبت بار خواهد بود، مگرنه؟»
رجی با دیدگانی گود افتاده نگاهش كرد و گفت:« بله، كاملاً.»
- « خیلی احساس تقصیر و بد جنسی میكنم. یعنی، میگویم كه برای آقای كبوتر و بانو خیلی هم خوبست. اما مجسم كن كه در زندگی واقعی- نه، فقط مجسم كن!»
رجی گفت:« بله، البته، البته.» و دوباره راه افتاد كه برود. اما باز هم آن مانعش شد. آستینش را گرفت و رجی با شگفتی تمام دید كه اینبار به جای خندیدن به دختر بچهای میماند كه كم مانده زیر گریه بزند.
آن زارید:« اگر میفهمی، پس چرا اینقدر غم- غمگینی؟ چرا اینقدر دلخوری؟ چرا اینقدر پك- پكری؟»
رجی آب دهانش را قورت داد، از نو چیزی را به اشارۀ دست از خود دور كرد و گفت:« دست خودم نیست. بدجوری ضربه خوردم. اگر همینحالا راهم را بكشم و بروم، میتوانم-»
آن با لحنی تحقیرآمیز گفت:« چطور میتوانی حرف رفتن را بزنی؟» پایش را به نشانۀ اعتراض به زمین كوبید و چهرهاش گلگون شد. «چطور میتوانی اینقدر سنگدل باشی؟ من كه نمیگذارم همینطوری بروی، مگر اینكه مطمئن بشوم كه باز هم به اندازۀ وقتی كه هنوز از من تقاضای ازدواج نكرده بودی خوشحالی. این را كه حتماً میفهمی، چون خیلی ساده است.»
اما از نظر رجینالد نه تنها ساده نبود بلكه به نحوی باور نكردنی پیچیده و غامض هم بود.
- « حتی اگر هم نتوانم با تو ازدواج كنم، چطور میتوانم تحمل كنم كه بدانم تك و تنها در آن دیار غربت هستی و هیچكس را جز آن مادر وحشتناك نداری كه برایش نامه بنویسی و خیلی ناراحت و غصه داری، و تمامش هم تقصیر من است؟»
- « اصلاً تقصیر تو نیست. فكرش را هم نكن. اینها همه قسمت است.»
رجی با ملایمت گفت:« نمیخواهم دلت به حالم بسوزد، آن عزیز و نازنین.» و این بار تقریباً به حال دو از زیر داربست صورتی رد شد و از پیادهروی باغ گذشت.
از روی ایوان صدا برخاست:« بغ- بغو! بغ- بغو!» و از میان باغ صدا برخاست:« رجی، رجی.»
رجی برجا ایستاد و به طرف صدا برگشت. وقتی چشم آن به قیافۀ مظلوم و مبهوت او افتاد، خندۀ كوتاهی كرد و گفت:« برگرد، آقا كبوتر، برگرد.» و رجینالد آرام آرام از میان زمین چمن بازگشت