مینویسی، انگار كه زندگیات به نوشتن بستگی دارد. هم زندگی تو هم زندگی آنها. همه را ثبت میكنی. طبیعتشان، ظاهرشان، عاداتشان، گذشتهشان. اسامی را عوض میكنی....
درباره نویسنده: مارگارت اِلنور اتوود (به انگلیسی: Margaret Elenor Atwood) (زاده 18 نوامبر 1939) شاعر، داستاننویس، منتقد ادبی، سرشناس كانادایی است. او جوایز ادبیات پرنسس آستوریاس و آرتور سی. كلارك را دریافت كردهاست؛ پنج بار برای جایزه بوكر نامزد شده كه از این میان یكبار برنده آن بودهاست؛ همچنین، بارهای متعدد در مرحله پایانی جایزه فرماندار كل كانادا (Governor General) حضور داشته و دو بار آن را بدست آوردهاست. نام او در سال 2001 در میان ستارهداران پیادهراه مشاهیر كانادا قرار گرفت. او همچنین یكی از بنیانگذاران بنیاد نویسندگان كانادا است؛ سازمانی غیرانتفاعی كه برای تقویت جامعه نویسندگان كانادا میكوشد. در كنار خدمات بیشمارش به ادبیات كانادا، او از متولیان بنیانگذاری جایزه شعر گریفین است. كتابهای آدمكش كور برندهٔ جایزهٔ بوكر سال 2000 و اوریكس و كریك از آثار او هستند.
داستان كوتاه « خیمه » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
درون خیمه هستی. فضای بیرون پهناور و سرد است. برهوتی كه صدای زوزه در آن می پیچد. پوشیده از پاره سنگ، یخ و شن و گودالهای عمیق پر از حشرات، كه میتوانی بهراحتی برای همیشه در آنها فرو روی. همینطور خرابهها، خرابههای فراوانی كه اطرافشان پر است از آلتهای شكسته موسیقی، وانهای فرسوده، استخوانهای پستانداران منقرض شده، كفشهایی بدون پا، و قطعات اتومبیل... و بوتههای خاردار، و درختان به هم پیچیده، و بادهای بلند. اما شمع كوچك درون خیمه گرم نگهت میدارد.
زوزههای مختلفی میشنوی. انسانهایی كه زوزه میكشند. بعضی از غم مرگ یا كشته شدن عزیزانشان و بعضی از سر شادمانی، برای پیروزی در كشتن عزیزان دشمنانشان. بعضی زوزه میكشند و كمك میخواهند. بعضی برای انتقام و بقیه برای خون زوزه میكشند. صدا، كر كننده است و ترسناك. زوزهها به تو نزدیك میشوند؛ داخل خیمه خودت در سكوت كز میكنی تا دیده نشوی. میترسی. برای خودت و بهخصوص كسانیكه دوستشان داری. میخواهی از آنها محافظت كنی. میخواهی همه آنها را درون خیمهات جمع كنی تا در امان باشند.
اما خیمهات از كاغذ ساخته شده است و كاغذ نمیتواند از ورود چیزی جلوگیری كند. میدانی باید روی دیوارههای خیمه بنویسی. از بالا به پایین و از چپ به راست. باید همه فضای كاغذ را با نوشته بپوشانی. بخشی از نوشتهها باید در مورد صدای زوزهها باشد، كه صبح و شب در میان خرابههای بیرون، تپههای شنی، قطعههای یخی، استخوانها و... ادامه دارد. باید حقیقت زوزهها را بنویسی. اما مشكل است. چرا كه از پشت دیوارهای كاغذی خیمه، نمیتوانی آنچه میگذرد را درست ببینی. پس نمیتوانی حقیقت را دقیق بیان كنی. نمیخواهی از خیمه بیرون بروی و خودت از نزدیك نظارهگر باشی.
بخشی از نوشتهها باید در مورد عزیزانت باشد و نیاز تو به محافظت از آنها. این هم مشكل است، چرا كه همه آنها نمیتوانند آنطور كه تو صدای زوزهها را میشنوی آنها را بشنوند. بعضی از عزیزانت فكر میكنند صداها شبیه صدای تفریح كردن است، یا موسیقی بلند، یا صدای جشنی كنار دریا. نمیخواهند درون خیمهی تنگِ تو، با آن شمع كوچك و ترسهایت و وسواس بیمار گونهات به نوشتن، كه برایشان بیمعنی است باقی بمانند و دائم سعی میكنند از زیر دیوارهای خیمه به بیرون فرار كنند.
اینها تو را از نوشتن باز نمیدارد. مینویسی، انگار كه زندگیات به نوشتن بستگی دارد. هم زندگی تو هم زندگی آنها. همه را ثبت میكنی. طبیعتشان، ظاهرشان، عاداتشان، گذشتهشان. اسامی را عوض میكنی. نمیخواهی مدركی باقی بگذاری و توجه بیدلیلی را به عزیزانت جلب كنی. عزیزانی كه كمكم متوجه میشوی فقط افراد نیستند، بلكه شهرها هستند، مناظر طبیعی، روستاها، دریاچهها، لباسهایی كه میپوشیدی، كافههای محل و سگهایی كه دیگر وجود ندارند. نمیخواهی توجه كسانیكه زوزه میكشند را جلب كنی، اما آنها در هر صورت بهسمت تو جذب شدهاند. انگار بوی تو را فهمیدهاند. دیوارههای كاغذی خیمه آنقدر نازكند كه میتوانند نور شمع و خطوط بدنت را از بیرون ببینند و كنجكاوند بدانند آیا تو شكار مناسبی هستی یا نه؟ آیا میتوانند تو را بكشند و بعد زوزهكشان جشن بگیرند، یا برعكس اول زوزه بكشند و بعد تو را بكشند و بخورند؟ جلبتوجه كردهای و خودت را در معرض دیدشان قراردادهای. خودت را لو دادهای. به تو نزدیكتر میشوند. دور هم جمع میگردند. از زوزه كشیدن دست كشیدهاند تا سركی بكشند و اطراف را بو كنند.
چرا فكر میكنی نوشتنت، این جنون خطخطی كردن، درون غاری پوشالی، كه كمكم شبیه زندانی بهنظر میرسد، از عقب به جلو و از بالا به پایینِ دیوارها، میتواند كسی را حفظ كند؟ حتی خودت را؟ اینكه دور خود زره یا طلسمی رسم میكنی تا تو را حفظ كند، توهمی بیش نیست. آنها بهتر از تو میدانند كه این خیمه چهقدر شكننده است. كمكم صدای پاهای پوشیده در چرم شنیده میشود و صدای خراش و پنجه كشیدن و صدای خشخش نفسهایی كه نزدیك میشوند.
باد بهدرون خیمه میخزد. شمعت میلغزد و میافتد و خیمهات را به آتش میكشد. از میان سوراخهای سیاهی كه در دیوارههای خیمه بهوجود آمدهاند، چشمان كسانی را كه زوزه میكشند میبینی، سرخ و رخشانند در نور آتشِ سرپناهِ كاغذی شعلهورت. اما تو همچنان به نوشتن ادامه میدهی. دیگر چه میشود كرد؟