داستان فرهنگ : « پدر و من » اثری از پرلاگر كوئیست «پدر و من»

بعد‌از‌ظهر یكشنبه بود و پدر فراغتی از كار یافته بود. طول خطوط راه آهن را گرفته بودیم می‌رفتیم، كسی دیگر اجازه نداشت. پدر سوزن‌بان بود. این‌طور می‌توانستیم مستقیم و بدون طی پیچ و خم‌هایی به دل جنگل برسیم.

1397/07/08
|
16:43

درباره نویسنده : پرلاگر كوِئیست:متولد ورشو(1891-1974) برنده جایزه نوبل(1951)آثار كه از این نویسنده به فارسی ترجمه شده اند عبارتند از باراباس،كوتوله،فابیان . داستان كوتاه « پدر و من » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی مرتضی محمودی در زیر می خوانید .


یادم می‌آید تقریباً ده سالم بود كه بعد‌از‌ظهر یكشنبه‌ای پدر دستم را گرفت و با خود به جنگل برد تا به آواز پرندگان گوش دهیم. برای مادر كه بخاطر تهیه‌ی شام خانه ماند و نتوانست با ما بیاید دست تكان داده و خداحافظی كردیم. خورشید تابش گرمی داشت و ما سرخوش راه افتادیم. آواز پرندگان در‌واقع چندان هم برایمان چیز تازه‌ای نبود و جذابیت خاصی نداشت؛ هم من هم پدر در دامن طبیعت به‌دنیا آمده و بی آن‌كه غلو كنم با آن خوم كرده بودیم.
بعد‌از‌ظهر یكشنبه بود و پدر فراغتی از كار یافته بود. طول خطوط راه آهن را گرفته بودیم می‌رفتیم، كسی دیگر اجازه نداشت. پدر سوزن‌بان بود. این‌طور می‌توانستیم مستقیم و بدون طی پیچ و خم‌هایی به دل جنگل برسیم.
آواز پرندگان در یك آن همراه صداهایی دیگر به گوش رسید؛ صدای چَه‌چَهِ پرندگان كوچك بر شاخه‌ها و صدای چكاوك‌ها و گنجشك‌ها كه همه جا را پُر كرده بود. انبوه زمزمه‌هایی كه تنها وقتی آدم به جنگل می‌آید پیرامون او را فرا می‌گیرد. زمین پوشیده از شقایق جنگلی1 بود، سپیدارها تازه جوانه و كاج‌ها تِجِه2 زده بودند و رایحه‌ای همه‌ی گوشه كنارها را پر كرده بود. در ته جنگل دمه‌ای از دل جنگل و در زیر تابش آفتاب به هوا برمی‌خاست. همه‌جا از زندگی و شادابی پُر بود. زنبورها از سوراخ‌هایشان بیرون می‌آمدند، پشه‌كوره‌ها دور آبگیرها چرخ می‌خوردند و پرندگان از دل بوته‌ها بیرون می‌جهیدند، آنها را شكار كرده بازمی‌گشتند. در همان موقع قطاری سفیركشان آمد و ما مجبور شدیم به پایین و به درون مرتع برویم. پدر با گرفتن دو انگشت لبه‌ی كلاه مخصوص یكشنبه‌هایش كه سرش بود به راننده‌ی لوكوموتیو سلام داد و راننده هم به همان نشان دستش را بالا برد. همه چیز پر شتاب گذشت.
به راهمان بر روی تراورس‌ها كه زیر تابش داغ نور خورشید قیرشان داشت آب می‌شد ادامه دادیم. بوی واگن قطار و بوی شكوفه‌های بادام و قیر و خاربُن و بوی چیزهایی دیگر كه مشخص نبود، همه‌جا را پُر كرده بود. برای آنكه كفش‌هایمان پاره نشود، روی تراورس‌ها تراورس به تراورس گام برمی‌داشتیم. رِیل‌ها زیر نور آفتاب برق می‌زدند. دوطرف ریل‌ها، تیرهای تلفن قد برافراشته بودند و از كنارشان كه می‌گذشتیم با باد می‌خواندند. روز خوشی بود. آسمان كاملاً صاف بود. یك تكه ابرهم در آن دیده نمی‌شد. پدر عقیده داشت در همچه روزی هوا اصلاً ابری نمی‌شد. لحظه‌ای بعد به كشتزاری از جو صحرایی رسیدیم. جوها كیپ هم و هم قد بالا آمده بودند. پدر با نوعی خُبرگی آنها را امتحان كرد و دیدم كه راضی به نظر آمد. من هیچ این‌جور چیزها سرم نمی‌شد، برای اینكه در شهر به‌دنیا آمده بودم. سپس به پُل روی نهری رسیدیم كه كمتر وقت‌ها پُر آب است اما حالا جریانی تند از آن می‌گذشت. دست‌های همدیگر را گرفته بودیم كه به میان تراورس‌ها نلغزیم. از آنجا به بعد دیگر زیاد طول نمی‌كشید تا به مكان كوچك سوزن‌بانی كه كاملاً مُحاط در سبزه و درختان سیب و بوته‌های خارتوت است برسیم. وقتی رسیدیم رفتیم داخل سلام كردیم و ما را به نوشیدن شیر دعوت كردند و خوك‌ها و مرغ‌هایشان را دیدم و درختان میوه‌ای را كه شكوفه داده بودند. پس از آن به راهمان ادامه دادیم. می‌خواستیم به نهر بزرگ برسیم، جایی كه زیباتر از همه جا بود. چیز خاصی با آن بود. جایی بالاتر، از كنار خانه‌ی كودكی پدر می‌گذشت. عادت داشتیم تا به آنجا نمی‌رفتیم بر نمی‌گشتیم و امروز هم پس از یك پیاده روی نسبتاً طولانی به آنجا رسیدیم. نزدیكی‌های ایستگاه بعدی بودیم اما به ایستگاه نرفتیم. پدر تنها تیر چراغ راهنمای قطار را وارسی كرد راست ایستاده باشد. به فكر همه‌چیز بود. كنار نهر ایستادیم. جریان آب در بِستری از نور به جلو می‌غلتید و پشت ساحل آن جنگلی بزرگ از درختان پُر برگ، در آبِ صاف تصویر خود را باز می‌یافت. همه چیز روشن و شاداب بود. خُرده بادی از سمت آبگیرهای بالایی می‌آمد. پایین رفته و كناره‌ی رود را گرفته و قدم زدیم. پدر به نشانه‌ی اندازه‌گیر آب اشاره كرد. وقتی كه پسر بود اینجا روی سنگ‌ها می‌نشست و تمام روز را منتظر آببوره‌ها 3 می‌ماند. همه جا ساكت بود و نشانی از حركتی دیده نمی‌شد اما با این وصف زندگی حضور خُجسته‌ای داشت. زیاد وقت نبود. دور زدیم رفتیم لحظه‌ای را كنار ساحل به گپ زدن گذراندیم. تكه‌های پوست درختان را توی آب می‌انداختیم كه جریان آب آن را با خود می‌برد، یا قلوه سنگ توی آب پرتاب می‌كردیم ببینیم چه كسی دورتر می‌اندازد. شاد و خرم از حضور یكدیگر. بعد كه احساس خستگی كردیم به طرف خانه راه افتادیم.
هوا داشت تاریك می‌شد. جنگل جور دیگری شده بود. هنوز تاریكِ تاریك نشده بود. شتاب كردیم. حالا مادر كه حتماً غذا پخته و منتظرمان بود داشت دلواپس می‌شد. همیشه می‌ترسید مبادا اتفاقی بیفتد. همچه چیزی كه نشده بود. جز اینكه روز خوشی را سپری كرده باشیم اتفاق دیگری نیفتاده بود. از همه چیز راضی بودیم. هوا داشت تاریك و تاریك‌تر می‌شد. درختان عجیب به نظر می‌آمدند. مطیع ایستاده بودند و غریبانه هر قدمی كه برمی‌داشتیم ما را تماشا می‌كردند. زیر یكی‌شان كِرم‌شبتابی بود. از درون تاریكی به ما خیره شده بود. دست پدر را چسبیدم اما او آن روشنایی غریب را نمی‌دید؛ تنها به جلو گام بر می‌داشت. همه‌جا در تاریكی فرو رفته بود. به پُلِ روی نهر رسیدیم. جریان آب با غُرش از زیر پاهایمان می‌گذشت. جوری كه بخواهد ما را به درون خود بكشاند، به درون ورطه‌ای كه آن پایین دهان گشوده بود. با احتیاط روی تراورس‌ها راه می‌رفتیم. دستهای یكدیگر را سفت چسبیده بودیم به پایین نلغزیم. فكر می‌كردم پدر مرا به دوش می‌كشید اما چیزی نگفت، مثل اینكه وانمود كند كه چیزی نیست. به راهمان ادامه دادیم. پدر آرام در تاریكی قدم برمی‌داشت، با گام‌هایی هماهنگ بی‌آنكه چیزی بگوید. در افكار خودش بود. اصلاً نمی‌توانستم فكرش را بكنم كه با وجود آنهمه تاریكی چطور می‌توانست آنقدر آرام باشد. با ترس به اطرافم می‌نگریستم. تنها تاریكی بود. جرات نمی‌كردم نفس عمیق بكشم. می‌ترسیدم تاریكی را هم ببلعم. چیزی كه فكر می‌كردم خطرناك بود و آدم را می‌كشت. یادم هست كه اینطور فكر می‌كردم. بستر رِیل‌ها به سراشیبی تندی فرو می‌رفت؛ انگار كه بخواهد در گرداب سیاهی فرو غلتد. تیرهای تلفن مانند اشباحی رو به آسمان قد كشیده بودند و غرشی سهمگین در تنشان افتاده بود. مثل اینكه كسی از تَهِ زمین حرف بزند. كلاهك‌های چینی سفید‌رنگ وحشت‌زده كیپ هم خاموش نشسته بودند. همه چیز ترسناك بود. درست و واقعی نبودند. خود را به پدر چسباندم و نجوا كردم:
ـ "پدر، چرا هوا وقتی تاریكه اینهمه ترسناكه؟"
ـ "نه عزیزم ترسناك كه نیس"، پدر این را گفت و دستم را چسبید.
ـ "چرا، هس."
ـ "نه پسرم، نباید اینطور فكر كنی. می‌دونی كه خدا هم هس."
بسیار احساس تنهایی كردم. رها شده. عجیب بود تنها من بودم می‌ترسیدم و عجیب‌تر آنكه آنچه كه گفت، حتا از خدا هم، هیچ از وحشتم نكاست. در نظرم او هم ترسناك آمد. هراس‌انگیزتر اینكه همه‌جا هم بود، در میان تاریكی، زیر درختان و در تیرهای تلفن كه می‌غریدند ـ مظمئناً او بود ـ همه جا. تازه هیچوقت هم آدم او را نمی‌دید.
خاموش راه می‌رفتیم. هر كدام با افكار خود. قلبم آنقدر در هم فشرده شده بود كه انگار تاریكی در من رخنه كرده دست برده بود آن را به درون خود بكشاند.
توی پیچی ناگهان صدای غرشی از پشت سر شنیده شد! با وحشت رشته‌ی افكارمان از هم گسیخت. پدر مرا به سراشیبی كنار ریل و درون ورطه‌ای كشاند و همانجا نگه‌ام داشت. قطار با شتاب گذشت. قطاری سیاه با واگن‌های خاموش و با سرعتی سرسام آور. چه بود. در این ساعت كه قطاری رد نمی‌شد! با دلهُره به آن نگریستم. آتش از لوكوموتیو غول‌آسا و از جایی‌كه با بیل در آن ذغال‌سنگ می‌ریختند زبانه می‌كشید و جرقه‌های وحشی آن توی شب پخش می‌شد. راننده لوكوموتیو، خوف‌انگیز ایستاده بود بی‌رنگ و بی هیچ حركتی، با چهره‌ای تراشیده شده از سنگ كه آتش آن را روشن می‌كرد. پدر او را نشناخت. ندانست كه بود؛ او تنها به جلوی روی خود خیره مانده بود، مثل اینكه بخواهد در تاریكی فرو رود، در اعماق تاریكی، چیزی كه پایانی نداشت.
نفس‌زنان غرق در اندوه و اضطرابی عظیم مانده بودم و آن منظره‌ی هولناك را تماشا می‌كردم كه درون شب گُم شده بود. پدر مرا به بالای ریل‌ها كشاند و با عجله به راهمان ادامه دادیم:



ـ "عجیبه، این دیگه چی بود؟ راننده‌شو هم نشناختم" پدر گفت و خاموش به راهش ادامه داد. لرزشی اما در تمامی وجود من افتاده بود. بطور حتم منظور من بودم، اینهمه بخاطر من بود. احساس می‌كردم چه بود، رنجی كه فرا می‌رسید، تمامی ناشناخته‌ها، چیزی كه پدر هیچ از آن خبر نداشت و نمی‌توانست مرا در مقابل آن پناهی باشد. پس آن جهان، آن زندگانی از آن من می‌شد، نه مثل آن كه از آنِ پدر بود و همه چیز آن معلوم بود و قرین آرامش. جهانی واقعی نبود آن زندگانی. تنها شعله‌ور خود را در تن تاریكی افكند، تاریكیی كه پایانی نداشت.




دسترسی سریع