داستان فرهنگ : سرمه داستان كوتاهی از حسن منتو. « سرمه»

فهمیده سرمه زدن را ترك كرد اما هر روز به سرمه و سرمه­ دان نقره ­ایش نگاه می­كرد و با خودش فكر می­كرد:«چطور این دو از زندگی من خارج بشن؟» چطور می­توانست سرمه رادر چشمانش جا ندهد؟

1397/06/24
|
13:56

درباره ی نویسنده : «سعادت حسن منتو» یك غلام به دنیا آمد. در كشوری كه هنوز تحتِ اشغال انگلیس بود؛ یعنی روز 11 مه سال 1912 میلادی كه هنوز پاكستان نبود و هند در چنگ خونین اشغالگران انگلیس بود. او از كودكی بسیار می‌ترسید و با ترس بزرگ شد. در خانه از همه می‌ترسید؛ از برادران و خواهران ناتنی‌اش، از پدرِ سخت‌گیرش كه اصالتا كشمیری بود و حالا با دوازده فرزند (از جمله سعادت حسن) در هند به سر می‌برد! با این حال اولین مجموعه‌ی داستانش را به پدرش تقدیم كرد؛ به «خواجه غلام حسن.»
منتو در ابتدا درس خواندن را دوست نداشت، حتی رفتن به مدرسه را. كلاس‌های ابتدایی را در منزل گذراند. هم‌زمان زبان‌های اردو، انگلیسی، عربی و فارسی را فراگرفت.
از زمان كالج به مطالعه علاقه‌مند شد. در دوران كارشناسی بود كه «باری علیگ» مدیر روزنامه‌ی «مساوات» به دیدنش آمد. دیداری كه برایش كمتر از باران رحمت نبود و علاقه‌اش به نوشتن را بسیار افزایش داد.
با استفاده از نقطه نظرات شاعر معروف، «اختر شیرانی» كتاب «ویكتور هوگو» (روزهای آخر مصلحت) را تحت عنوان «سرگذشت یك اسیر» ترجمه كرد كه در سال 1933 میلادی به چاپ رسید.
اولین داستان كوتاهش به نام «تماشا» در هفته نامه‌ی «خلق» در آگوست 1934 میلادی به چاپ رسید.
داستان كوتاه « سرمه » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی سمیرا گیلانی در زیر می خوانید .

فهمیده وقتی ازدواج كرد سنش بیشتر از نوزده سال نبود. جهیزیه­ ا ش آماده بود. به همین دلیل خانواده ­اش هیچ سختی نكشیدند. طلا و زیورآلات زیادی داشت اما با این وجود فهمیده به مادرش گفت كه سرمه ­ای كه برایش می­آورد، حتما در سرمه­ دان نقره باشد. این درخواست او سریع اجابت شد.
از مغازه­ ی اعظم­ علی سرمه گرفتند و از مغازه­ ی بركت، سرمه­ دان آورده شد و در جهیزیه ­اش گذاشتند. فهمیده سرمه خیلی دوست داشت. خودش هم نمی­دانست چرا انقدر به سرمه علاقمند است. شاید چون رنگش را خیلی دوست داشت. دلش می­خواست سیاهی بیشتری به او بیامیزد. مست و از خود بیخود سرمه مصرف می­كرد. مادرش اغلب به او می­گفت:
«فهمی این چه كاریه كه میكنی؟ وقت و بی­ وقت سرمه می­زنی به چشمات!»
فهمیده می­خندید:
« مادر جون خب چشمام ضعیف نمیشه، و دیگه عینك لازمم نمیشه.»
« تو سن دوازده سالگی؟»
فهمیده خندید:

« خب اگه همین­طوری سرمه استفاده كنی، هیچ وقت عینك به كارت نمیاد. اما در اصل ما آدما زیادی فكرمون روشنه اما به جای روشنی بهمون تاریكی می­رسه.»
مادرش گفت:
«نمی­فهمم چی داری میگی!»
«این دوره زمونه دخترا مژه مصنوعی میزنن. با مداد سیاه خدا میدونه با چهره­ هاشون چه كارا میكنن. اما نتیجه چی میشه؟ مثل پری میشن!»
مادرش چیزی نفهمید:
«میدونی چی داری میگی؟ من كه اندازه یه سر سوزنم نفهمیدم.»
فهمیده گفت :
«مادر جون فقط انقدر باید بدونی كه دنیا فقط خاك نیست. چیزای دیگه هم هست.»
مادرش از او پرسید:
«چه چیز دیگه ­ای؟»
فهمیده جواب داد:
«خیلی چیزا، تو خاك ذرات طلا هم میتونه باشه.»

به هرحال فهمیده ازدواج كرد. اولین ملاقات برای خانم خونه بسیار دلچسب بود. وقتی فهمیده با همسرش صحبت می­كرد، همسرش دید كه سیاهی در چشمانش شناور است. از او پرسید:
«چرا انقدر سرمه زدی؟»
فهمیده شرمسار شد. همسرش ازین حالت او خوشش آمد. اما چشمان پر از سیاهی فهمیده لبریز اشك شد و زد زیر گریه. همسرش ناراحت شد.
«چرا داری گریه می كنی؟»
فهمیده ساكت ماند و همسرش بار دیگر پرسید:
« چی شد؟ اخه چرا گریه می كنی؟ ناراحتت كردم؟»
«نه»
«پس علت گریه­ ی تو چی میتونه باشه؟»
«چیزی نیست»
همسرش بر شانه هایش زد و گفت:
«هرچی هست بهم بگو. اگر كار اضافی و بدی كردم ببخش منو. بیین تو ملكه ­ی این خونه­ ای. من غلامم. اما من این گریه و ناراحتی رو دوست ندارم. دلم می خواد همیشه بخندی.»
فهمیده دوباره زد زیر گریه.
همسرش باز پرسید:
«اخه علت این گریه چیه؟»
فهمیده جواب داد:
«چیزی نیست یه لیوان آب بهم بده»
همسرش فورا به او یك لیوان آب داد. فهمیده فورا سرمه چشمانش را پاك كرد. با پاك كردن سرمه اشكش هم خودبخود خشك شد و بعد رو به همسرش گفت:
«معذرت میخوام كه ناراحتت كردم. ببین حتی یه ذره هم از سرمم باقی نموند.»
همسرش گفت:
« من با سرمه مشكلی ندارم. تو با لذت ازش استفاده كن. اما نه اینجور كه چشماتو پر از اشك كنه.»
چشمانش را انداخت پایین و گفت:
«من تمام دستوراتتو انجام میدم. در آینده هم هیچ وقت سرمه نمی­زنم.»
«نه نه! من نگفتم سرمه نزن! فقط حرفم اینه كه به اندازه لازم استفاده كن. هرچیزی بیش از حد ازش استفاده كنی، از ارزشش كم میشه.»
فهمیده سرمه زدن را ترك كرد اما هر روز به سرمه و سرمه­ دان نقره ­ایش نگاه می­كرد و با خودش فكر می­كرد:«چطور این دو از زندگی من خارج بشن؟» چطور می­توانست سرمه رادر چشمانش جا ندهد؟ فقط به خاطر اینكه ازدواج كرده؟ یا بخاطر سلب قدرت اراده است؟ نمی­توانست تصمیم بگیرد و به هیچ نتیجه­ای هم نتوانست برسد. یكسال بعد بچه­ای به زیبایی ماه به دنیا آورد. خیلی ضعیف شده بود اما خودش متوجه نمی­شد. به خاطر تولد پسرش خیلی به خود می­بالید. احساس می­كرد چیز مهمی خلق كرده است. بعد چهل روز سرمه خرید و به چشمان نوزادش زد. چشمان پسرش خیلی درشت بود. وقتی برایش سرمه زد درشت­تر هم شدند. خانواده همسرش هم اعتراضی نكردند كه چرا به چشمان نوزاد سرمه می­زند!چون چشمان نوزاد را خیلی دوست داشتند. روزها به خوشی می­گذشتند تا اینكه همسرش شجاعت علی ترفیع درجه گرفت. الان حقوقش یك و نیم برابر شده بود. یك روز پسرش، كه همسرش نام او را عاصم گذاشته بود، را سرمه به چشم دید. او را خیلی دوست داشت. بی اختیار دست او را كشید و بوسید و او را روی تخت انداخت. او می­خندید و از خوشحالی دست و پاهایش به این طرف آن طرف می­خورد. برای تولد فرزندشان آماده می­شدند. فهمیده كیك بزرگی خریده بود و تمام بچه­ های محل را دعوت كرده بود. دلش می­خواست اولین سالگرد تولد فرزندش باشكوه برگزار شود. جشن با شكوه برگزار شد اما از دو روز قبل كلا حال عاصم دگرگون شده بود. به طوری كه تشنج كرد. او را به بیمارستان بردند و بعد از معاینه پزشكان گفتند كه سینه پهلو كرده است. فهمیده زد زیر گریه و بر سر خودكوبید:
«وای عزیزم چت شده؟ من كه مثل گل بزرگت كردم!»
یكی ازپزشكان به او گفت:
«خانم این بیماری­ها در اختیار انسان نیست. من به عنوان دكتر به شما میگم كه امیدی به زنده موندنش نیست.»
فهمیده دوباره زد زیر گریه:
« من خودمو می­كشم. تو رو خدا! آقای دكتر نجاتش بدین شما می­تونید كمكش كنید. من چشم امیدم به خداست كه بچم نجات پیدا كنه. شما چرا انقدر ناامیدی؟»
« ناامید نیستم اما نمیتونم امید واهی بدم.»
« چرا بخواید امید واهی بدید؟ من مطمئنم كه فرزندم خوب میشه.»
« خدا كنه اینطور بشه!»
اما خواست خدا چیز دیگری بود و سه روز بعد عاصم در بیمارستان مرد. فهمیده مثل دیوانه­ها شده بود و هوش وحواسش سرجایش نبود. به صورتش ناخن می­كشید. همسرش كه نگران او شده بود با چند پزشك مشورت كرد. دارو هم تجویز كردند اما نتیجه­ای نداشت. تمام فكر و ذكرفهمیده فقط سرمه شده بود و سرمه.
همسرش از او پرسید:
«علت این همه افسردگی چیه؟»
جواب داد:
«هیچی نیست، فقط برام سرمه بخر.»
همسرش برایش سرمه خرید اما خوشش نیامد. خودش به بازار رفت و سرمه­­ی دلخواهش را خرید. به چشمانش زد و خوابید طوری كه انگار پسرش كنارش خوابیده است. صبح وقتی همسرش برای بیدار كردنش آمد، دید كه او مرده! در آغوشش عروسكی بود با چشمانی لبریز از سرمه.

دسترسی سریع