ابومحمود نمیدانست چه مدت است كه در راه است و چه مدت است كه از خیابانی به خیابان دیگر و از پیادهرویی به پیادهروی دیگر میرود. ارادهاش را به قدمهایش سپرده بود كه راه را خوب میشناخت و سرانجام به بانك رسید و ....
درباره نویسنده : نوال سعداوی (عربی: نوال السعداوی؛ زاده 27 اكتبر 1931) نویسنده، فعال اجتماعی، پزشك مصری است. به گمان برخی، سعداوی بزرگترین نماینده زنان رمان نویس عرب است كه در رمانهایش بیش از همه به زندگی خود پرداختهاست. سعداوی درسال 1955 لیسانس پزشكی و جراحی را از دانشگاه قاهره و كارشناسی ارشد پزشكی را در سال 1965 از دانشگاه كلمبیای نیویورك گرفت و در دانشگاه «عین شمس» قاهره به بررسی علمی - موضوعی دربارهٔ روانشناسی پرداخت. او علاوه بر زبان عربی با دو زبان انگلیسی و فرانسه آشنا است.
در حاشیه ماندن زنان، برای سعداوی، همیشه پرسشبرانگیز بودهاست. او، نبود دموكراسی و آزادی را در مصر، عامل عقب ماندگی و ناآگاهی هموطنانش میداند. آشنایی خوانندگان عرب با نوال سعداوی، با نخستین رمان او مذكرات طبیبه (خاطرات یك زن پزشك) بود. وی پس از آن به نگارش رمانهای دیگری پرداخت: امرآهٔ عندنقطهٔ الصفر (زنی در نقطه صفر)، امرأتان فی امرأه (دو زن در یك زن)، الغائب (غایب)، الحب فی زمن النفط (عشق در زمان نفت) و چند داستان كوتاه دیگر. در ایران نیز با كتاب چهره عریان زن عرب شناخته شدهاست. به گمان برخی، سعداوی بزرگترین نماینده زنان رمان نویس عرب است كه در رمانهایش بیش از همه به زندگی خود پرداختهاست.
داستان كوتاه « قیمت خون » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی ندا هاشمی در زیر می خوانید .
زن وقتی نشسته بود وسط اتاق هیچ حسی نداشت. كودك شیرخواره را روی زمین رها كرده بود و ظرف نان خالی بود. رفت نزدیك شوهرش كه دراز كشیده بود و آهسته و اندوهگین تكانش دادو با صدای آرام و گرفتهای گفت: «ابومحمود... ابومحمود... خوابیدی؟» صدایش انگار از ته چاه میآمد. ابومحمود میخواست دهانش را باز كند و بگوید: «نه من نخوابیدم... ولی نه میبینم، نه حس میكنم... » ولی احساس كرد نمیتواند... نمیتواند لبهای خشكش را باز كند و حرفی بزند و احساس كرد صدایش توی سرداب خالی و تاریكی بین قلبش و لبهایش گم شده است. به سمت زن برگشت. لبهایش بههم دوخته بود ولی مژههایش از هم باز شد. چشمان از حدقه درآمدهاش غرق میشود در سیاهی كوچك و كمرنگ چشمان زنش كه انگار میان یك دایره بزرگی از مویرگهای قرمز و خونی فرو رفته بود. چشمهایش دو دو میزد. متوجه شد صورت زنش یك لحظه مستطیل میشود و یك لحظه مربع و صدای زن آمد كه میگفت: «ابومحمود... ابومحمود... پاشو... خدا خیرت دهد... روز دارد تمام میشود و بانك میبندد... پاشو... » و ابومحمود خواب از سرش پرید وقتی این جمله را شنید كه «بانك دارد میبندد» و سر سنگینش را از روی بالش برداشت و دو چشم زردش دور اتاق چرخید گویی دنبال چیزی میگردد. چشمش به صندوق چوبی و بزرگی افتاد كه گوشه اتاق بود و كل داراییاش همان صندوق بود و دید كودك شیرخواره كه پاهای كوچكش را تكان میدهد و افتاده است كنار ظرف نانی كه درش باز است و چیزی درونش نیست و با صدای ضعیف و خسته از زنش پرسید: «ام محمود... محمود و ثنیه كجا هستند؟»
_«پیش توحیده خانم...»
_«چه فایده!»
_«ممكن است توحیده خانم رحم كند و یك تكه نان به بچهها بدهد... لااقل تا وقتی تو از بانك برگردی سیر باشند... پاشو ابومحمود... خدا خیرت دهد... »
و ابومحمود دستش را بر زمین فشرد و بلند شد و سپس دستش را به دیوار گرفت. دیوار خاكستری و نمناكی كه از بارش باران نم پس داده بود و سرفه كرد. سرفهای شدید! و تف كرد روی زمین. تفی بزرگ و خونآلود! و زن شالی روی سرش گذاشت و برای اینكه به او امید دهد گفت: «ابومحمود... خدا یاورت باشد... كاشكی میتوانستم امروز به جای تو بروم... اما نوبت من 4 روز دیگر است... »
و ابومحمود در اتاق را باز كرد. باد سردی به صورتش خورد و شال را دور سرش پیچید و همانطور كه دست به دیوار گرفته بود از پلههای پشتبام پایین آمد در حالیكه نفس نفس میزد و سرفه گلویش را پاره كرده بود. رسید به خیابان بزرگ. بدوناراده قدم برمیداشت. فكر كرد كه به اختیار خودش راه نمیرود و نیرویی او را به جلو هل میدهد و ناگهان احساس كرد مشت محكمی خورد به صورتش و صدای خشنی آمد كه با غضب میگفت: «تو كوری؟» و هیچ دردی بابت این مشت احساس نكرد و نفهمید چرا این صدای غضبناك اینچنین با او حرف زد. اهمیتی به آن نداد و به راه خود ادامه داد. قدمهایش ضعیف و ناتوان بود. از مقابل كافه «حاج بدوی» رد شد و بو كشید. بوی چای و سیگار میآمد. دلش خواست یك لحظه بنشیند و چند پك به قلیان بزند و استكانی چای داغ و خوشرنگ بنوشد. ولی ناگهان یادش آمد كه حاج بدوی، صاحب كافه، تهدیدش كرده بود كه اگر یكبار دیگر به كافه نزدیك شود و سی «قرش*» نداشته باشد تا حد مرگ كتكش میزند. سی قرش، پولی بود كه بابت چای و سیگارهای قبلی به حاج بدوی بدهكار بود. سرش را توی شال پنهان كرد و مقابل كافه به قدمهایش افزود. ناگهان احساس كرد میل شدیدی به سرفه دارد ولی سعی كرد سرفهاش را درون سینهاش پنهان كند. مطمئن بود كه حاج بدوی سرفه ابومحمود را از میان سرفه هزار نفر دیگر تشخیص خواهد داد. وقتی از كافه دور شد، قلبش آرام گرفت و سرفهاش را آزاد كرد و احساس كرد كه هیچگاه اینقدر آزاد نبوده است و تف بزرگ و خونآلودی روی زمین انداخت. ابومحمود نمیدانست چه مدت است كه در راه است و چه مدت است كه از خیابانی به خیابان دیگر و از پیادهرویی به پیادهروی دیگر میرود. ارادهاش را به قدمهایش سپرده بود كه راه را خوب میشناخت و سرانجام به بانك رسید و با صفی طولانی پشت در بانك روبرو شد. صف، همان صفی بود كه هربار در آن میایستاد و صورتها همان صورتهایی بودند كه هربار میدید و بوها همان بوهایی بودند كه هربار استشمام میكرد و صداها همان صداهایی بودند كه هربار میشنید و ناگهان صدایی از پشت سرش آمد: «چطوری ابومحمود؟!»
_«خدا به شما سلامتی بدهد درویش!»
_«اسم خودت را یادت هست یا فراموش كردی؟»
_«عمرم را یادم میرود ولی اسمم را نه!»
_«هیچوقت اسمت را فراموش نكن... زرنگترین آدمها بین ما هم اسمشان را فراموش میكنند... عقل مثل یك دفتر است.»
_«درسته... عقل مثل یك دفتر است.»
_«تو چندتا اسم داری ابومحمود؟!»
_«والله سهتا!»
_«خیلی هم خوب... ها ها ها...»
دو مرد خندیدند و احساس خوشبختی كردند و احساس كردند هر دوشان میتوانند سر هركسی را كلاه بگذارند... و میتوانند خون خود را به سه یا چهار بانك دیگر هم بفروشند بدون اینكه شناسایی شوند. زیرا توی چندین بانك اسمی دارند. بانكهایی كه خون مردم را میخرند. صدای خندهشان مثل زوزه سگهای مریض آواره در فضا پیچید. اما ناگهان خنده روی لبهایشان خشك شد و دوباره خطوط مشمئز كننده روی چهرههای استخوانیشان آثار غم و اندوه گرفت و هركدام سر جایش در صف ایستاد و آهسته نفس كشید. با بلند شدن صدایی كه نامها را میخواند نفسها در سینه حبس شد. بعد از خواندن هر اسمی یك نفر از صف خارج میشد و از دری ناپدید میشد و بعد از مدتی برمیگشت در حالیكه دستش را گرفته بود و رنگش پریده بود عرق از پیشانیاش جاری بود و صدا پیچید: «سعید علی عوضین» همهمهای در صف ایجاد شد و ابومحمود حس كرد یك نفر دستش را گذاشته روی شانهاش و صدای درویش را شنید كه میگفت: «تو خوابی ابومحمود؟ یا اسمت را فراموش كردی؟» ابومحمود انگار كه تازه از خواب پریده باشد تكانی به خود داد و شالش را دور سرش محكم كرد و به سمت در سحر آمیز رفت و وارد دالانی باریك شد. طول و عرض این راه را مانند طول و عرض دستانش از حفظ بود. به سمت راست رفت و وارد اتاق كوچكی شد و روی تخت فلزی و باریكی دراز كشید و دست پر زوری احساس كرد كه آستین چركش را بالا میكشد و بدجور نگاهش میكند. سوزن ضخیم و دراز بهسختی توی پوست خشكش فرو میرفت. مانند سوزن كفاشی كه توی كفش كهنه و پارهای فرو میرود. صورتش را كنار كشید و چندشش شد. متوجه شد اینبار دردی را كه هربار حس میكرد، احساس نمیكند. سوزن توی رگش فرو میرفت و او چشمانش را بسته بود تا خون سرخی را كه توی شیشه میریزد، نبیند. برخلاف هربار كه نگاه میكرد تا ببیند كه خون به m500 برسد و ثانیهای چشم از شیشه برنمیداشت و میترسید قطرهای هدر برود و روی زمین بریزد و با هشیاری كامل چشمهایش بین شیشه و دستش میچرخید. مثل چشمهای بقال هنگام فروش روغن كه بین ترازو و ظرف روغن در حركت است و مواظب است كه حتی قطرهای از روغنش هدر نرود و زیان نكند. ولی ابومحمود ایندفعه گم شده بود. رغبت و یا نیرویی نداشت كه چشمش را باز كند و این ماجرا را دنبال كند. هرچه از دنیا میخواست همین بود كه روی تختی دراز بكشد. ولی ناگهان احساس كرد كسی تكانش میدهد و میگوید: «برو... » به زحمت بلند شد. شالش را محكم كرد دور سرش و رفت. قدمهایش كه به آنجا آشنایی داشت او را به سمت چپ كشاند و مقابل میز بزرگی ایستاد و دستش را دراز كرد. در حالیكه توی دستش دو اسكناس میگذاشتند. یكی از این اسكناسها بزرگ و نرم كه قیمتش «جنیه*» بود و اسكناس كوچكتر و نرمی كه قیمتش «نیم جنیه» بود. اسكناسها را بین انگشتان ناتوانش فشرد و با خوشحالی و زیر لب گفت: «با این پول متوانم نان و گوشت و سیگار بخرم... »
با قدمهای لرزان بهسمت در رفت. صف هنوز سر جایش بود. ناگهان متوجه شد كه چهار صف میبیند و چشمهای رفیقش درویش را دید كه هشتتا شدهاند و با وحشت به او زل زدهاند و ابومحمود نمیدانست كه چرا درویش با هشتتا چشمش اینجوری نگاهش میكند و صورت بزرگ درویش را دید كه به او نزدیك میشود و چشمهای زرد و زیاد كه نگاه تیزشان را به او دوختهاند و ابومحمود نفهمید، هیچ نفهمید كه اطرافش چه میگذرد. صدایی نمیشنید و تنها اسكناسها را به سمت درویش گرفت و صدای ضعیفی از میان لبهای خشكش بیرون آمد: «درویش... درویش... این یك جنیه و نیم را بده به زنم و محمود و ثنیه، تا با آن نان و گوشت بخرند... یادت نرود درویش... »
و بدن ضعیفش به خود لرزید و افتاد روی زمین، چشمهایش را بست و مرد...