ماه میدرخشید و سنگریزههای مرمرین كه در جلوی خانه ریخته شده بودند همانند سكههای نقرهای میدرخشیدند. "هانسل" ایستاد و جیبهای كوچك كتش را با سنگریزههایی كه از روی زمین جمع میكرد، پُر نمود.
او سپس به داخل خانه برگشت و ...
درباره نویسنده : برادران گریم، یاكوب و ویلهلم گریم، اهل هاناو، دانشوران آلمانی بودند كه به علت انتشار داستانهای فولكلور پریان مشهور شدند. آنها مطالعاتی در زمینه زبانشناسی داشتند و یك فرهنگ لغات برای زبان آلمانی هم نگاشتند. معروفترین داستانهای فولكلور آنها عباتند از: «سفید برفی»، «راپونزل»، «سیندرلا»، «هانسل و گرتل»، «شنل قرمزی» و «شاهزاده خانم و قورباغه».
داستان كوتاه «هانسل و گریتل» اثری از این نویسندگان را كه توسط «اسماعیل پوركاظم» ترجمه شده است در زیر می خوانیم.
"هارد" یك هیزم شكن فقیر بود كه به همراه همسر و دو فرزندش در یك جنگل بزرگ زندگی میكردند. پسرش "هانسل" و دخترش "گریتل" نام داشتند. او همواره بسیار تلاش و كوشش میكرد امّا رزق و روزی كافی بدست نمیآورد و زمانیكه خشكسالی آغاز شد، دیگر حتی نتوانست نان مورد نیاز روزانه خانوادهاش را تهیه كند.
آنگاه زمانیكه او با تشویش و نگرانی به بستر شبانهاش پناه میبرد، گلایه كنان به همسرش گفت: چه بلایی دارد بر سرمان میآید؟ چگونه میتوانیم شكم بچههایمان را سیر كنیم؟ مدتها است كه ما هیچ چیزی برای خودمان نداشتهایم.
زن پاسخ داد: شوهرم، من به تو خواهم گفت كه چه باید بكنیم. فردا صبح زود باید بچهها را برداریم و به داخل جنگل برویم یعنی جائیكه انبوهترین و ستبرترین درختان را دارد. در آنجا آتشی برای آنها روشن میكنیم و هرچه نان برای ما باقی مانده است، به آنها میدهیم سپس آنها را در همانجا رها میكنیم و دنبال كار خودمان می آئیم. بدینگونه آنها قادر نیستند كه راه خانه را پیدا كنند تا دوباره به اینجا برگردند و نیز ما از دست آنها خلاص میشویم.
مرد گفت: نه، زن. ما نباید چنین كاری را انجام بدهیم. من چگونه میتوانم بپذیرم كه بچههایم را یكه و تنها در جنگل رها سازم؟ حیوانات وحشی بزودی در اطرافشان جمع میشوند و آنها را تكه و پاره میكنند و میخورند.
زن گفت: آه، تو براستی ابلهی. در غیر این صورت هر 4 نفر ما از گرسنگی خواهیم مُرد. در این صورت تو باید بروی و تختههایی برای تابوتهای ما پیدا كنی.
پس از این گفتگوها بود كه زن با شوهرش قهر كرد و با او آشتی ننمود تا اینكه مرد رضایت داد.
مرد گفت: بهرحال من خیلی برای بچههای بینوا متأسفم و احساس بدی دارم.
آنشب هر دو بچه از گرسنگی قادر به خوابیدن نبودند لذا از آنچه مادرشان به پدرشان میگفت، اطلاع یافتند.
"گریتل" در حالیكه به سختی میگریست به "هانسل" گفت: حالا دیگر همه چیز برای ما تمام شده است.
"هانسل" پاسخ داد: "گریتل" ساكت باش و پریشانی و اندوه به خودت راه نده. من بزودی راهی برای نجاتمان پیدا خواهم كرد. پس زمانیكه پدر و مادرشان جملگی به خواب
رفتند، او برخاست و كت كوچكش را پوشید، درب خانه را به آرامی گشود و به خارج از خانه خزید.
ماه میدرخشید و سنگریزههای مرمرین كه در جلوی خانه ریخته شده بودند همانند سكههای نقرهای میدرخشیدند. "هانسل" ایستاد و جیبهای كوچك كتش را با سنگریزههایی كه از روی زمین جمع میكرد، پُر نمود.
او سپس به داخل خانه برگشت و به نزد "گریتل" رفت و گفت: نگران نباش خواهر كوچك و عزیزم. تو با آرامش بخواب، خداوند بزرگ هیچگاه ما را فراموش نمیكند. سپس مجدداً در كنار خواهرش بر بستر خویش خوابید.
سپیده دَم دمید و قبل از اینكه خورشید طلوع نماید، زن به نزدیك بچهها آمد و هر دو نفر را از خواب بیدار كرد و به آنها گفت: برخیزید، شما خیلی تنبل شدهاید. ما میخواهیم به داخل جنگل برویم و مقداری چوب جمع آوری كنیم و به خانه بیاوریم. او سپس به هر یك از بچهها تكه كوچكی نان داد و گفت: اینها غذای نهارتان هستند لذا نباید آنها را قبل از موقع بخورید و گرنه هیچ چیز دیگری برای خوردن نخواهید داشت.
"گریتل" قطعات نان را برداشت و آنها را در جیب جلوی دامنش گذاشت چونكه جیبهای "هانسل" تماماً از سنگریزهها پُر شده بودند. آنگاه همگی آنها همراه یكدیگر بسوی جنگل انبوه روانه شدند.
پس از آنكه آنها مدتی پیاده روی كردند، "هانسل" ایستاد و زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و برای یكبار دیگر خانه خودشان را برانداز كرد.
پدرش گفت: "هانسل"، به چه چیزی نگاه میكنی؟ توجه داشته باش و فراموش نكن كه چگونه باید از قدمهایت استفاده كنی تا خسته نشوی و یا در چالهای نیفتی.
"هانسل" گفت: آه، پدر. من به گربه كوچك و سفیدم نگاه میكنم چونكه بر روی پشت بام خانه نشسته است و میخواهد با من خداحافظی بكند.
زن گفت: ابله، آن گربه كوچك تو نیست بلكه خورشید صبحگاهی است كه از فراز دودكش خانه میدرخشد.
"هانسل" گواینكه دیگر در جستجوی گربهاش نبود امّا بطور مرتب به انداختن یكی یكی سنگریزههای مرمری جیبش بر روی سطح جاده میپرداخت.
وقتی كه آنها به میانه جنگل رسیدند، پدرش گفت: بچهها، حالا باید مقداری چوب جمع آوری كنید تا من آتشی روشن نمایم زیرا ممكن است سردتان شود.
"هانسل" و "گریتل" مقداری خاشاك و بوتههای خشك جمع آوری كردند و تودهای نسبتاً بزرگ از آنها فراهم آوردند. خاشاك خیلی زود آتش گرفتند و زمانیكه شعلههایش بخوبی اوج گرفتند، زن گفت: بچهها، حالا بهتر است در كنار آتش دراز بكشید و استراحت كنید چونكه ما میخواهیم به داخل جنگل برویم و مقداری چوب خشك جمع آوری بكنیم و زمانیكه كار ما تمام شد، به اینجا بر میگردیم تا با همدیگر به خانه برویم.
"هانسل" و "گریتل" در كنار آتش نشستند تا اینكه ظهر شد. هر كدام تكهای كوچك از نان را خوردند. آنها صدای ضربات تبر را مرتباً میشنیدند و باور داشتند كه پدرشان در همان نزدیكیها حضور دارد امّا آنچه میشنیدند براستی صدای تبر نبود بلكه صدای شاخه خشكیدهای بود كه در اثر وزش باد به جلو و عقب میرفت و بدینگونه صدای برخوردش با تنه درخت به گوش میرسید. بنابراین خواهر و برادر برای مدت مدیدی در آنجا نشستند تا اینكه چشمانشان از خستگی بهم آمد و بخواب رفتند ولیكن زمانیكه از خواب برخاستند، تاریكی شب فرارسیده بود.
"گریتل" شروع به گریه كرد و گفت: حالا چگونه از جنگل خارج شویم؟
"هانسل" به او دلداری داد و پس از كمی نوازش گفت: اندكی تحمل داشته باش تا اینكه ماه آشكار شود آنگاه براحتی خواهیم توانست راه خانه را بیابیم. سپس هنگامی كه ماه كامل در طاق آسمان پدیدار گشت، "هانسل" دست خواهر كوچكترش را گرفت و در تعقیب سنگریزههایی پرداختند كه بسان سكههای نقرهای در نور مهتاب بر سطح زمین جنگل میدرخشیدند و راه را به آنها نشان میدادند. آنها تمامی شب را پیاده روی كردند و اواسط روز بعد بود كه به خانه پدری خودشان رسیدند. آنها بر درب خانه كوبیدند و زمانیكه مادرشان درب را گشود و "هانسل" و "گریتل" را دید، گفت: چرا شما بچههای بدجنس و تنبل تا این موقع در جنگل مانده و فقط به بازیگوشی و استراحت مشغول بودهاید؟ ما فكر میكردیم كه شماها دیگر هیچگاه به اینجا بر نمیگردید. امّا پدر برخلاف مادر از بازگشت آنها خوشحال بود زیرا با باقی گذارشان در جنگل انگار تكههایی از قلبش را با كارد بریده و دور انداخته باشند.
هنوز چند اوانی نگذشته بود كه قحطی و خشكسالی بیش از پیش در سراسر منطقه گسترش یافت. یك شب مادر به پدرشان گفت: هر اندوختهای را كه در انبار داشتیم، تماماً خوردهایم و فقط یك قرص نان دیگر باقی مانده است و این پایان كار ما است بنابراین بالاجبار بچهها باید از خانه بروند. ما باید آنها را این دفعه به دورترین نقطه جنگل انبوه ببریم تا مجدداً نتوانند راه بازگشت به خانه را بیابند. دیگر هیچ وسیلهای برای بقاء خودمان هم نداریم.
قلب مرد از غصه بدرد آمد. او بفكر فرو رفت و پس از اندكی گفت: برای ما بهترین كار این است كه آخرین لقمه غذای باقیمانده را هم با بچههایمان تقسیم كنیم. زن حرفهای مرد را شنید امّا پاسخ مثبتی به خواسته مرد نداد و فقط به غرولند و سرزنش او پرداخت. مرد مجدداً شروع به صحبت كردن نمود و خواست تا زن را از تصمیمش منصرف سازد ولیكن نهایتاً تسلیم شد و رضایت داد كه كار بد خود را یكبار دیگر تكرار نمایند.
بچهها كه به مانند دفعه قبل بیدار بودند، تمامی صحبتهای پدر و مادرشان را شنیدند لذا زمانیكه والدین آنها خوابیدند، "هانسل" مجدداً برخاست و خواست تا از خانه خارج شود و نظیر دفعه قبل به جمع آوری سنگریزههای مرمری بپردازد امّا مادرشان درب خانه را قفل كرده بود و "هانسل" موفق به خارج شدن نشد. با اینحال او برگشت و به دلداری خواهر كوچكترش پرداخت و گفت: گریه نكن "گریتل"، برو و آرام بخواب، خداوند بزرگ و مهربان به ما كمك خواهد كرد.
صبح دمید و زن به نزد بچهها آمد و آنها را از بسترشان بلند كرد. او قطعهای از نانی كه باقیمانده بود را به آنان داد امّا این قطعه حتی از دفعه قبل هم كوچكتر بود. آنها در جهت حركت به داخل جنگل راهی شدند. "هانسل" سعی داشت تا قطعه نان سهمیه خودش را بدون اینكه كسی بفهمد در داخل جیبش خُرد كند و قطعههای آنرا هر چند گاه بر روی زمین بیندازد.
پدر رویش را بطرف "هانسل" كرد و گفت: چرا اینقدر میایستی و به اطراف نگاه میكنی؟ بیا برویم.
"هانسل" پاسخ داد: من در حال نگاه كردن به كبوتر كوچكم هستم كه مثل همیشه بر روی بام خانه نشسته و در حال خداحافظی با من است.
زن گفت: ابله، آن كبوتر كوچكت نیست بلكه خورشید صبحگاهی است كه از بالای دودكش بام میدرخشد.
"هانسل" همچنان خردههای نان را ذره ذره در مسیر راه میانداخت.
زن بچهها را تا دورترین نقطه جنگل انبوه كشانید، جائیكه تاكنون حتی خودشان هم به آنجا نیامده بودند. آنها مجدداً آتش بزرگی فراهم كردند و مادر گفت: شما بچهها درست همینجا بمانید و اگر خسته شدهاید، میتوانید اندكی بیاسائید. ما میخواهیم به داخل جنگل برویم و چوب بیشتری جمع آوری كنیم ولی غروب امروز وقتی كه كارمان تمام شد، به اینجا بر میگردیم تا همراه همدیگر به خانه برویم.
وقتی كه ظهر فرا رسید، "گریتل" تكه نان سهمیه خودش را با "هانسل" تقسیم كرد زیرا "هانسل" تمامی نان سهمیه خود را خرُد كرده و ذره ذره در مسیر راه ریخته بود. آنها احساس خستگی میكردند. پس در كنار همدیگر دراز كشیدند و بخواب فرو رفتند.
غروب خورشید به پایان رسید امّا همچنان كسی به نزد بچههای بینوا بازنگشت. آنها از جایشان برنخواستند تا اینكه هوا كاملاً تیره و تاریك شد. "هانسل" سعی داشت تا خواهر كوچكترش را دلداری دهد بنابراین گفت: "گریتل" اندكی صبر داشته باش تا ماه در آید آنگاه خواهیم توانست خردههای نان را كه بر زمین ریختهام، بیابیم و از طریق دنبال كردن آنها مجدداً به خانه برگردیم.
وقتی كه ماه بالا آمد و گسترهٔ آسمان را پوشاند، آنها از جایشان برخاستند امّا بهیچوجه خبری از خردههای نان بر سطح زمین نبود زیرا هزاران پرنده جنگلی كه بر فراز درختان زندگی میكردند، توانسته بودند در طی روز تمامی خردههای نان را بیابند و جمع آوری كنند.
"هانسل" به "گریتل" گفت: نگران نباش، ما بزودی مسیر خانه را خواهیم یافت.
مدتی گذشت ولی آندو نتوانستند راه بازگشت به خانه را بیابند. آنها تمامی شب را راه رفتند و حتی اینكار را روز بعد نیز از صبحگاه تا شامگاه ادامه دادند امّا نتوانستند از جنگل انبوه خارج شوند. آنها خیلی گرسنه شده بودند ولی هیچ چیز برای خوردن نداشتند و تنها توانستند دو یا سه عدد تمشك وحشی بیابند كه در كف جنگل انبوه روئیده بودند. آنها آنچنان خسته شده بودند كه پاهایشان توان حمل بدن آنها را برای طی مسافت بیشتری نداشتند بنابراین در زیر یك درخت تناور نشستند و به استراحت پرداختند.
حالا سوّمین صبحگاهی بود كه خانه پدری را ترك كرده بودند. آنها مجدداً برخاستند و شروع به راه رفتن كردند و بدینگونه بیشتر و بیشتر به اعماق جنگل انبوه كشانده شدند آنچنانكه اگر هر چه زودتر كسی به آنها كمك نمیكرد، بزودی هر دو نفرشان از گرسنگی و خستگی میمردند.
زمانیكه روز به نیمه رسید، آنها پرندهای سفید و بسیار زیبا را دیدند كه بر تنه درختی نشسته بود و آوازی دلنشین میخواند. آنها اندكی ایستادند و به صدای خوش پرنده گوش فرا دادند امّا زمانیكه آواز پرنده به پایان رسید، بالهایش را گشود و پروازكنان از آندو دور شد.
"هانسل" و "گریتل" مسیر پرواز پرنده را دنبال كردند تا اینكه به یك خانه كوچك رسیدند كه بامش از دور برق میزد. وقتی آنها به خانه كوچك رسیدند، مشاهده كردند كه خانه را از نان ساختهاند و با كیك و شیرینی تزئین نمودهاند درحالیكه پنجرههایش از ورقههای قند شفاف میباشند.
"هانسل" گفت: ما باید بكارمان مشغول شویم و یك وعده غذای كامل بخوریم و شكم خود را سیر كنیم. من میخواهم چند گاز به سقف خانه بزنم ولیكن "گریتل"، تو میتوانی مقداری از پنجرهها را بخوری. من مطمئنم كه خوشمزه هستند.
"هانسل" به بالای خانه رفت و تكهای از بام را شكست و سعی نمود كه آنرا بچشد تا مزهاش را بفهمد.
"گریتل" هم به كنار پنجره تكیه زد و لقمهای از قاب شفاف آنرا جدا كرد.
در این زمان بناگهان صدای اعتراضی از درون خانه و از اتاق نشیمن بگوش رسید: ذره ذره جدا میكنید؟ چه كسی دارد خانهام را قطعه قطعه میكند؟
بچهها یكصدا جواب دادند: باد، باد، باد وحشی.
آنها همچنان به خوردنشان بدون هیچگونه تشویش و نگرانی ادامه دادند.
"هانسل" كه از مزه قطعات بام خوشش آمده بود، قاچ دیگری از آنرا جدا كرد تا بخورد.
"گریتل" كل قاب پنجره را با فشار بازویش جدا نمود سپس بر روی زمین نشست تا از خوردنش لذت ببرد.
ناگهان درب خانه گشوده شد و پیرزنی تنومند همچون بشكه كه بر عصایی تكیه میداد، لنگان لنگان به بیرون خانه آمد.
"هانسل" و "گریتل" به شدت ترسیده بودند و خود را به دست سرنوشت سپردند.
پیرزن درحالیكه سرش را تكان میداد، گفت: آه، بچههای عزیز، چه كسی شما را به اینجا آورده است؟ به داخل خانهام بیائید تا كمی با همدیگر باشیم. یقین بدانید كه هیچ صدمهای به شما نخواهد رسید.
او دست بچهها را گرفت و با خود به داخل خانه كوچكش برد و با غذاهای خوشمزهای چون: شیر، كیك، عسل، سیب و آجیل از آنها پذیرایی نمود. سپس برای هر كدام رختخوابی نرم و تمیز پهن كرد و بر رویش ملحفه سفیدی از جنس كتان گسترانید.
"هانسل" و "گریتل" بر روی رختخواب آرمیدند آنچنانكه فكر میكردند در آسمانها هستند.
پیرزن به آنها وانمود میكرد كه بسیار رئوف و مهربان است درحالیكه در حقیقت یك جادوگر شریر و بدجنس بود. او همیشه منتظر بچهها میماند و برای همین منظور خانه كوچكش را از جنس نان و كیك ساخته بود تا بچهها را بفریبد و به آنجا بكشاند. زمانیكه بچهها به دامش میافتادند، او آنها را میكشت، سپس میپخت و میخورد و به عیاشی و خوشگذرانی میپرداخت.
پیرزن جادوگر چشمانی برنگ قرمز داشت و نمیتوانست فاصلههای دور را ببیند امّا او از ادراك قوی همانند حیوانات بهره میبرد لذا خیلی زود از حضور انسانها در آن نزدیكی آگاهی مییافت.
زمانیكه "هانسل" و "گریتل" به نزدیكی آنجا رسیدند، او از بدجنسی خندید و با لحنی تمسخرآمیز گفت: من آنها را بزودی خواهیم داشت، آنها نخواهند توانست از دست من فرار كنند.
صبح زود قبل از اینكه بچهها از خواب برخیزند، پیرزن برخاست و دید كه بچهها هر دو خوابیدهاند. آنها در این حالت بسیار زیبا بنظر میآمدند و گونههای چاق و گلگونی داشتند لذا زیر لب با خودش سخن گفت: من میتوانم از آنها خوراك لذیذی برای خودم درست كنم.
پیرزن سپس "هانسل" را با دستان چروكیدهاش گرفت و با خود به داخل یك اصطبل كوچك برد و دربی را كه میلههای آهنی داشت، بر روی او بست آنچنانكه اگر با تمام توانش هم جیغ و فریاد میكشید، كسی نمیتوانست صدایش را بشنود و به او كمك نماید.
پیرزن سپس به نزدیك "گریتل" رفت و آنقدر او را تكان داد تا اینكه بیدار شد.
آنگاه جادوگر پیر بر سرش فریاد زد: پاشو، چقدر تنبلی؟ باید آب بیاوری تا غذایی برای برادرت بپزیم. او در اصطبل بیرون خانه است و باید بخوبی تغذیه شود تا چاق و فربه گردد و زمانیكه بخوبی چاق شد، من او را خواهم خورد.
"گریتل" به تلخی گریست امّا اینكار بسی عبث و بیهوده بود بنابراین مجبور شد كه هر آنچه جادوگر بدجنس از او خواسته بود، به انجام برساند. آنها بهترین غذاها را برای "هانسل" بینوا میپختند امّا "گریتل" چیزی بجز تكهای نان نمیخورد.
پیرزن جادوگر هر روز صبح به اصطبل كوچك سر میزد و داد میكشید:
"هانسل"، انگشتت را به خارج بیاور تا بفهمم كه آیا به اندازه كافی فربه شدهای یا نه؟
"هانسل" هم استخوان كوچكی را كه در آنجا یافته بود، به بیرون اصطبل دراز میكرد و پیرزن كه چشمان كمسویی داشت، قادر به تشخیص آن نبود و آنرا بجای انگشت "هانسل" تصوّر میكرد. او متحیر بود كه چرا هیچ نشانهای از چاق شدن "هانسل" مشاهده نمیشود.
چهار هفته به این منوال گذشت و "هانسل" همانگونه لاغر باقی ماند. پیرزن كه در این ماجرا به شدت مأیوس و حیران مانده بود، مدام بیتابی میكرد و بیش از این طاقت انتظار كشیدن را نداشت. پس به دخترك فریاد كشید:
"گریتل"، تكان بخور و مقداری آب بیاور. حالا دیگر "هانسل" چه چاق و چه لاغر باشد، فردا من او را خواهم كشت و برای تهیه یك خوراك لذیذ میپزم و میخورم.
آه، دخترك كوچك و بینوا درحالیكه برای آوردن آب به راه میافتاد، مدام زاری میكرد و اشكها از گونههایش جاری بودند. او به زاری میگفت:
ای خدای مهربان، به ما كمك كن. لطفاً حیوانات وحشی جنگل را به اینجا بفرست تا ما دو نفر را بخورند چونكه ما با هم قرار گذاشتهایم كه حتی برای مرگ هم در كنار یكدیگر باشیم و با هم بمیریم.
پیرزن گفت: ضجههایت را برای خودت نگهدار. بهر حال هیچكس نمیتواند به شما كمك كند.
صبح زود، "گریتل" بالاجبار از خانه خارج شد و پاتیل بزرگ آویزان را پُر از آب كرد و آتش زیرش را شعله ور ساخت.
پیرزن گفت: ما باید ابتدا نان بپزیم. من باید تنور را بخوبی گرم نمایم و خمیرها را ورز دهم تا بخوبی عمل آید.
پیرزن "گریتل" بیچاره را به سمت تنوری كه گرمای درونش به بیرون پخش میشد، هل داد و گفت: برو و ببین كه آیا تنور به اندازه كافی گرم شده است یا نه؟ چونكه برای پختن نان تازه به تنور داغ نیاز میباشد.
پیرزن میخواست زمانیكه "گریتل" به كنار تنور میرسد، او را ناگهان به داخل تنور بیندازد و دربش را ببندد و اجازه دهد تا بخوبی بپزد آنگاه بتواند او را هم نظیر برادرش بخورد.
"گریتل" از آنچه در افكار پیرزن میگذشت، آگاهی یافت و منظورش را فهمید لذا گفت: من نمیدانم كه چگونه باید از گرم بودن تنور مطلع بشوم. لطفاً به من یاد بدهید كه چگونه باید اینكار را انجام بدهم.
پیرزن گفت: بچه نادان، درب تنور كه به اندازه كافی مشهود است. خوب ببین. من به تنهایی هم میتوانم آن را بردارم. جادوگر پیر به سمت تنور رفت و درب تنور را با اندك فشاری به كنار زد آنگاه سرش را به داخل تنور برد تا از گرمای تنور اطمینان یابد. در این زمان بود كه "گریتل" او را بشدت هل داد و به داخل تنور انداخت و درب آهنی آن را گذاشت و بست هایش را محكم كرد.
آه، جادوگر پیر از وحشت و گرمای تنور به شدت زوزه میكشید ولی "گریتل" توجهی نكرد و از آنجا دور شد و جادوگر بیرحم با نكبت و بیچارگی سوخت و خاكستر شد.
"گریتل" به سرعت برق و باد دوید و خود را به برادرش "هانسل" رسانید. او درب اصطبل كوچك را گشود و فریاد زد: "هانسل"، ما اینك در امان هستیم چونكه جادوگر پیر مرده است. آنگاه "هانسل" همچون پرندهای كه از قفس میگریزد، به محض باز شدن درب اصطبل كوچك خارج شد.
آنها به شدت به وجد آمدند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. آندو همدیگر را میبوسیدند و پایكوبی میكردند.
برادر و خواهر دیگر دلیلی برای ترسیدن نداشتند بنابراین به داخل خانهٔ جادوگر پیر رفتند و به جستجو پرداختند. آنها در گوشهای از اتاق به صندوقچهای پُر از مروارید و جواهرات قیمتی برخوردند.
"هانسل" گفت: اینها بسیار گرانبهاتر از سنگهای مرمرین هستند بنابراین تمامی جیبهایش را تا آنجا كه میتوانست از آنها پُر كرد. "گریتل" گفت: من هم میخواهم برخی دیگر از آنچه باقی مانده است را بردارم سپس پیش بندش را از آنچه یافت، پُر نمود.
"هانسل" گفت: حالا باید براه بیفتیم و از جنگل جادوگر پیر خارج شویم.
آنها به مدت دو ساعت پیاده روی كردند تا اینكه به قطعه زمین بزرگی مملو از آب رسیدند.
"هانسل" گفت: ما قادر به عبور از اینجا نیستیم زیرا نه آبگذری وجود دارد و نه اینكه پلی دیده میشود.
"گریتل" پاسخ داد: بعلاوه قایقی هم نیست امّا یك اردك سفید در حال شنا كردن در آنجا است و اگر از او بخواهیم، شاید به ما كمك كند. پس فریاد زد: اردك كوچولو، اردك كوچولو، آیا میتوانی به ما كمك كنی؟ ما دو نفر یعنی "هانسل" و "گریتل" به تو نیاز داریم. در اینجا نه پلی وجود دارد و نه آبگذری است. لطفاً ما را بر پشت سفیدت بگذار تا از اینجا بگذریم.
اردك به نزد آنها آمد و "هانسل" بر پشت او سوار شد و از خواهرش خواست تا سوار گردد و با او بیاید.
"گریتل" جواب داد: نه، بدینگونه برای اردك بسیار سنگین خواهیم بود. پس بهتر است كه ما را یكی یكی به آنسوی آب ببرد.
اردك زیبا و كوچك چنین كرد و زمانی نگذشت كه هر دو نفر آنها را بدون هیچگونه گزندی به آنسوی آب رسانید.
آنها وقتی كه به ساحل مقابل قدم گذاشتند و اطراف را برانداز كردند آنگاه بسیاری از نشانهها برایشان آشنا مینمود و خانه پدری را در فاصلهای نه چندان دور مشاهده نمودند.
آنها بلافاصله شروع به دویدن كردند و پس از اینكه به خانه رسیدند، خودشان را به داخل اتاق نشیمن انداختند و به گردن پدرشان آویختند. مرد از آنچه اتفاق افتاده بود بهیچوجه احساس خوشحالی نكرد زیرا او بچههایش را تنها در جنگل رها كرده بود. زنش هم روز قبل مُرده بود.
"گریتل" پیش بندش را خالی كرد و بدینگونه مرواریدها و سایر سنگهای گرانبها بر كف اتاق ریختند و به هر طرف بحركت در آمدند.
"هانسل" هم مشت مشت جواهرات مختلف را از جیبش خارج ساخت و به آنچه بر زمین ریخته بودند، اضافه كرد.
سرانجام دوران دلواپسی و تشویش به پایان رسید و آنها در كمال شادی و سعادتمندی تا سالهای طولانی در كنار همدیگر زیستند و هیچگاه از یكدیگر جدا نشدند.