من ایستادم، چشمهایم را باز و بسته كردم. یك دفعه احساس كردم هیچ حسی ندارم. هیچ. هیچ حسی نسبت به هیچ چیز. من هیچ دلیلی نمی دیدم برای چیزها و آدمها. خیلی پوچ و احمقانه بود. شروع كردم به خندیدن.
درباره ی نویسنده : ایتالو كالوینو (زاده 15 اكتبر 1923 - درگذشته 19 سپتامبر 1985) نویسندهٔ رمان و داستان كوتاه ایتالیایی است. وی سبك ادبی خاص خود را داشت كه میتوان آن را سورئال یا پستمدرن توصیف كرد. كالوینو در سانتیاگو دِلاس وگاس در كوبا به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو گیاهشناس بودند و تأثیر آنها در طبیعتگرایی آثار وی و شناخت دقیقش از گیاهان و محیط زیست مشهود است. كالوینو در طول حیات ادبی خود در ژانرهای گوناگونی قلم زدهاست، داستان كوتاه، رمان، مقاله و رساله علمی و ادبی نوشته و تحقیقات فراوانی كردهاست. مشخصه بارزِ نوشتههای او از هر سنخی كه باشد (كالوینویی) بودن آنهاست چرا كه سبك و سیاق خاص او در تمامی آثارش به چشم میخورد.
كالوینو نویسندهای مبدع و نوآور است. خلاقیت او در قصهنویسی از موضوع داستان تا طرح و چگونگی پرداخت آن اعجابآور است.داستان كوتاه « فلاش » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی علی شاه علی در زیر می خوانید.
این ماجرا یك روز، سر یك چهارراه اتفاق افتاد، درست وسط جمعیت؛ مردم می رفتند و می آمدند.
من ایستادم، چشمهایم را باز و بسته كردم. یك دفعه احساس كردم هیچ حسی ندارم. هیچ. هیچ حسی نسبت به هیچ چیز. من هیچ دلیلی نمی دیدم برای چیزها و آدمها. خیلی پوچ و احمقانه بود. شروع كردم به خندیدن.
برایم عجیب و غریب بود كه تا آن زمان هرگز متوجه این چیزها نشده بودم؛ تا جایی كه همه چیز را باور كرده و پذیرفته بودم: چراغ های راهنما، ماشین ها، پوسترها، لباس های فرم، یادمان های تاریخی؛ همه چیز به طور كامل از هر گونه حسی دنیایی جدا شده بود، و من آنها را به عنوان بعضی از ضروریات پذیرفته بودم؛ بخشی از زنجیره ی علت و معلول كه همه چیز را به هم متصل می كند.
بعد ناگهان، خنده ی من از بین رفت. از خجالت سرخ شده بوم. دستهایم را تكان می دادم تا توجه مردم را جلب كنم. داد زدم: «یه لحظه صبر كنید! یه اشتباهی وجود داره. همه چیز اشتباهه! ما داریم مسخره ترین كارها رو انجام می دیم! این راه نمی تونه درست باشه! تا كجا میخواد پیش بره؟».
مردم اطراف من جمع شدند و كنجكاوانه وراندازم كردند. من آنجا در میان آنها ایستاده بودم و دست هایم را تكان می دادم. با ناامیدی می خواستم دلیل بیاورم تا آنها را هم، در پرتوهای آگاهی كه خیلی ناگهانی مرا روشن كرده بود، سهیم كنم. اما چیزی نگفتم. من هیچی نگفتم چون همان لحظه ای كه دستهایم را بالا بردم و دهانم را باز كردم، انگار آن الهام، بار دیگر بلعیده شده بود و آن حرفها، بفهمی نفهمی بی اختیار از دهانم خارج شده بودند.
مردم گفتند: «خب؟ منظورت چیه؟ همه چی سر جاشه. همه چی همون طوریه كه بایس باشه. هر چیزی نتیجه چیزای دیگه است. همه چی با چیزای دیگه جوره. ما هیچ چیز اشتباه یا پوچی نمی بینیم.»
شكست خورده آنجا ایستاده بودم، چون دیدم حالا هر چیز دوباره سرجای خودش افتاده و همه چیز خیلی عادی به نظر می رسد. چراغ های راهنما، یادمان های تاریخی، لباس های فرم، برج ها، خطوط تراموا، دوره گردها، صف ها؛ با این حال این مسئله، دیگر به من آرامش نمی داد، بلكه داشتم عذاب می كشیدم.
گفتم: «متاسفم! شاید من اشتباه كردم. اون موقع اون طوری به نظر می رسید! اما حالا همه چیز خوبه! متاسفم!»
بعد با عجله، از میان آنها و از نگاه های عصبی و خیره ی شان بیرون آمدم.
و هنوز، حتی حالا، و اكثر اوقات كه احساس می كنم، چیزی درك نمی كنم، به طور غریزی، یك امیدواری مرا در بر می گیرد: شاید دوباره «لحظه ی من» دارد فرا می رسد. شاید دقیقاً همان وقتی كه می بایست دوباره هیچ چیز را درك نكنم، قرار است درك و بینش های دیگری به دست آورم. یافتن و از دست دادن، درست در یك لحظه.