به ساعتش نگاه میكند. هدیهای از طرف رئیس. یك صفحهی گرد و طلایی و بدون شماره. احتمالا حاكی از یك شوخی است: وقتْ طلاست. یا شاید طلا وقت است. بستگی دارد به كدام یكی احتیاج داشته باشی. رئیس آدم خیلی شوخی است. عقربههای ساعت ....
درباره نویسنده :رابرت كوور،در سال 1932 در شهر «چارلز سیتی» متولد شده است. وی تاكنون بیش از 20 رمان و مجموعه داستان كوتاه به رشته تحریر در آورده است و هماكنون به عنوان استاد هنر و ادبیات در دانشگاه بروان مشغول به كار است.داستان كوتاه « رییس » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید.
مرد مسلح سیگاری روشن میكند و با نگاه غمآلودش، آخرین پرتوهای خورشید را كه از كوچهی خالی رخت برمیبندند تماشا میكند. در جایی خلوت تنها ایستاده است؛ گفته شده آنجا بایستد تا دستوراتی را از جانب كلهگندهی مافیا كه همه به نام "رئیس" میشناسندش دریافت كند، اما رئیس آنجا نیست.
هیچكس آنجا نیست. ترسناك است. حس میكند خودش را نشان كردهاند. سنگدلیِ رئیس شهرهی خاص و عام است. وقتی دستور قتل یكی را میدهد، طرف دیگر مُرده. مرد مسلح دلش میخواهد كسی شاهد اتفاقهایی كه قرار است بیفتد باشد، اما كوچه خالی است.
به ساعتش نگاه میكند. هدیهای از طرف رئیس. یك صفحهی گرد و طلایی و بدون شماره. احتمالا حاكی از یك شوخی است: وقتْ طلاست. یا شاید طلا وقت است. بستگی دارد به كدام یكی احتیاج داشته باشی. رئیس آدم خیلی شوخی است. عقربههای ساعت به نازكیِ مو هستند، مثل لبهی تیغ، درست نمیشود دیدشان، بهخصوص زیر آن نور بیرمق. هم هست، هم نیست، مثل خودِ زمان. و شاید زمان را نشان نمیدهد. شاید آن صفحهی بیشماره همین را نشان میدهد. چطور میخواهی بفهمی تا كجا در گِل فرو رفتهای؟ نمیداند آن ساعت چطور كار میكند. احتمالا باتری دارد. اگر باتریش تمام شود چی؟ ولش كن، فكرش را نكن.
در یكی از همین ماموریتها چندتا چُلمن را در یك همچین كوچهای نفله كرده بود، اما تعدادشان زیاد نبود. تخصصش در كشتن آدمهای هدف در ایستگاههای قطار و لابیِ هتلها و وسط خیابان در روز روشن بود. اینجوری احتمال اینكه مچت را بگیرند بیشتر است، برای همین هیجانش هم بیشتر است. دلیل اینكه او شده مسئول كثافتكاریهای رئیس هم همین است. هیجان حس زندگی به او میدهد، آن هم وقتی چیز دیگری نیست كه همچین حسی بدهد.
بالای سرش لامپی روشن میشود، نور زردش زیر آن آسمانِ روبهتاریكیگذاشته مثل یك لكه به نظر میآید. بعد یك زن رد میشود. مرد با خودش فكر میكند دیگه وقتشه. او را رئیس فرستاده؟ همانی است كه باید نقش شاهد را داشته باشد؟ یا قربانی؟ یا جلّاد؟ دستش در پالتویش است، روی دستهی هفتتیری كه به جلدی در زیربغلش بسته شده. شاید صرفا یك دختر بیگناه است كه فقط وایستاده تا كسی سوارش كند و به جایی برود كه متعلق به آنجا نیست. البته دلیل نمیشود رئیس او را هدف قرار نداده باشد. یا نخواهد از او سواستفادهی ابزاری كند.
میپرسد دنبال كسی میگردی دختر خانوم؟ و میخزد در تاریكی كوچه. حرف كه میزند سیگارش بالا پایین میرود.
میگوید نمیدونم. پرسشگرانه مرد را نگاه میكند و سریع رویش را برمیگرداند. علامت داد؟ شاید الان باید بپرد پشت سطلهای آشغال، اما نگاه دقیق و دلپذیر دختر او را سرجایش میخكوب كرده.
آرام از بین سایهها به انتهای كوچه میرود، بعد میچرخد و دوباره میآید سمت نور. ترسان و سردرگم به نظر میرسد. به طرزی تأثرانگیز بیدفاع. بالای سرش آن لامپ با سرعتی یكنواخت تاب میخورَد و سایههای كفِ كوچه كش میآیند و جمع میشوند، كش میآیند و جمع میشوند، مثل یك قلب با ضربان كُند. دختر زیر نور میایستد و اطراف را نگاهی میاندازد، مشخص است دارد به چیزی فكر میكند. اصلا خوشگل نیست، اما زیباییهای خاص خودش را دارد. قلبِ سنگِ مردْ نرم میشود. دستش را از روی هفتتیر برمیدارد.
وقتی میچرخد تا دوباره برود ته كوچه، مرد سیگارش را پرت میكند و دنبالش راه میافتد و حركاتش را با او تطبیق میدهد. چپ، راست، چپ... مثل یك جور رقص. دختر میپرسد آیا دستش انداخته. میگوید دستانداختن بلد نیست. در حقیقت حس میكند در چیزی بنیادین گیر افتاده است. چیزی فلجكننده. حسی كه تا پیش از آن نداشتش. حسی انتزاعی، و به طرزی عجیب شهوانی.
دست مرد را میخواند و میگوید فایده ندارهها.
آره، میدونم بانو. ولی باحاله.
میرسند به تهِ تاریك كوچه، همچنان مطابق با هم حركت میكنند و میچرخند به طرف لامپِ در حال تابخوردن. انگار كوچه ناپدید میشود و روشنایی لامپ درخشانتر. از جایی سروصدای خفاش میآید. انگار زمان ایستاده، اگرچه مرد میداند بیآنكه بتوان جلویش را گرفت دارند بهتدریج به سمت چیزی كثیف كشیده میشوند. رئیس نقشههایی دارد كه هنوز عملی نشدهاند. مهم نیست. وقتش كه شد فكرش را میكنم.
رقصشان كه تمام میشود دیگر كاملا شب شده و تضاد بین بركهی نور لامپ كه آنها درش ایستادهاند با بقیهی دنیای گمشده در تاریكی، آشكارتر شده است. مرد میگوید محشر بود. دختر بالا را نگاه میكند و او را میبیند، صورتش رنگپریده است اما زیر نورْ باطراوت نشان میدهد. سر تكان میدهد. انگار با خندهی مغمومش میگوید آره، ولی بس نبود، مگه نه؟ دختر به پاهای خودش خیره میشود و با این كار صورتش در سایه فرو میرود. آیا میخواهد به مرد خیانت كند؟ برای مرد سوال است. اصلا اهمیتی دارد؟
دختر ناگهان نگاهش را متوجه آن سوی كوچه میكند. مرد نگاهش را تعقیب میكند. ای وای. چیزی دارد میجنبد. دستش خیلی آرام وارد پالتویش میشود. دختر جیغ میزند بپا! و خودش را جلوی مرد میاندازد. صدای گلوله طنینانداز میشود. دختر میافتد در آغوش مرد. در حالی كه او را گرفته، عاجزانه تیری به سوی تاریكی شلیك میكند. تیرهایش مثل یك زهرخند مابین دیوارهای كوچه كمانه میكنند. التماس میكند طاقت بیار عزیزم! اما دیر شده است.
دختر زیرلب میگوید لابد... آخه... و در دستهای مرد جان میدهد.
باز قلبش سنگ میشود. خشم به گوشهی چشمانش چنگ میاندازد. دیگر هیچی حالیش نمیشود.