او اسكله ی رودرهاید را قدم می زد. همانطور كه سال ها، دهه ها این كار را انجام داده است. كسی نمی داند چند سال و برای كسی هم مهم نیست.
درباره نویسنده : نیل ریچارد مككینون گِیمِن (زاده 10 نوامبر 1960-) نویسنده داستان كوتاه، فیلمنامهنویس، رماننویس، خالق كتاب كامیك، تئاتر صوتی و فیلم انگلیسی است.داستان كوتاه « رودخانه ی تیمز» اثری از این نویسنده و ترجمه «ریحانه كردرجبی» را در زیر می خوانید .
رودخانه ی تیمز موجودی كثیف است. او تمام لندن را مثل یك مار یا مارماهی می خزد. همه ی رود ها به او می انجامند. رود فیلت، تیبورن و ناكینجر با همه ی كثافات، فاضلاب و زباله ها، لاشه ی گربه ها و سگ ها، استخوان های گوسفند ها و خوك ها به آب قهوه ای رنگ تیمز جاری می شوند و به سمت شرق كه مصب رود است می روند و از آنجا به دریای شمال می ریزند و به دست فراموشی سپرده می شوند.
لندن بارانی است. باران كثیفی را از روی ناودان ها می شوید و به رود ها می برد و آن ها را پر بار می كند. باران بسیار پر سر و صدا است و با صدای چلپ چلوپ و تق تق، تند تند روپشت بام ها می بارد. اگر در ابتدا این قطرات باران تمیز بوده باشند، كافی ست با لندن كوچكترین تماسی داشته باشند تا آلودگی و كثافت را دریافت كنند و تبدیل به لجن شوند.
كسی از این آب ها نمی آشامد، چه آب باران باشد، چه آب رود. شایعه است كه آب رودخانه ی تیمز كشنده است، البته این درست نیست. گداهایی هستند كه برای هر سكه ای كه در رود خانه می افتد در آن شیرجه می زنند و سكه را می یابند و درحالیكه آن را در دست دارند بالا می آیند. آن ها نمی میرند، حداقل نه بخاطر این قضیه، هر چند هیچ گدای بالای 15 سالی وجود ندارد.
آن زن به نظر هیچ اهمیتی به باران نمی دهد.
او اسكله ی رودرهاید را قدم می زد. همانطور كه سال ها، دهه ها این كار را انجام داده است. كسی نمی داند چند سال و برای كسی هم مهم نیست. او روی اسكله قدم می زند و گاها می ایستد و به دریا خیره می شود و كشتی ها را درحالیكه لنگر می اندازند برانداز می كند. او حتما مشغول انجام كاری روحانی است ولی هیچ یك از اهالی اسكله نمی دانند كه چه كاری می تواند باشد.
هنگام طوفان تو حتما زیر چادری كه توسط یكی از ملوان ها برپا شده پناه می گیری. اول فكر می كنی آن جا تنها هستی چون او مانند مجسمه ای بی حركت است كه چشم به دریا دوخته هر چند با وجود پرده ای كه از باران شدید كشیده شده چیزی نمی توان دید و تیمز كاملا ناپدید شده است.
و بعد او متوجه تو می شود و شروع به صحبت می كند، نه با تو، اوه نه، با قطرات خاكستری ای كه از آسمان خاكستری به رودخانه ی خاكستری می ریزند حرف می زند. او می گوید، «پسرم می خواست دریانورد شود.» و تو نمی دانی چه جوابی بدهی، یا چگونه عكس العمل نشان دهی. اگر بخواهی حرفی بزنی باید فریاد بزنی تا در بین غرش باران صدایت شنیده شود ولی او سخن می گوید و تو فقط گوش می دهی. احتمالا تلاش زیادی می كنی تا كلمات او را بشنوی.
«پسرم می خواست ملوان شود.
من به او گفتم به دریا نرو. گفتم من مادرت هستم. دریا تو را آنگونه كه من دوست دارم دوست نخواهد داشت، دریا بی رحم است. ولی او گفت، اوه مادر، من باید دنیا را ببینم. من باید ببینم كه خورشید چگونه در استوا طلوع می كند و رقص شفق های شمالی را در آسمان قطب تماشا كنم و مهم تر از همه من باید اقبال خود را رقم بزنم و وقتی این كار ها را كردم نزد تو برمی گردم و برایت خانه ای می سازم و خدمتكارانی می گیرم و تو خواهی رقصید مادر، آه ما چقدر خواهیم رقصید.
ولی من در یك خانه ی تجملی چه كنم؟ حرف هایت احمقانه است. من به او از پدرش گفتم كه هرگز از دریا برنگشت. بعضی می گویند مرده و جسدش در دریا گم شده است و بعضی قسم می خورند كه دیده اند او در آمستردام یك فاحشه خانه باز كرده است.
البته هر دو این ها یك چیز را می رساند و آن این است كه دریا او را گرفته است.
وقتی پسرم 12 سالش بود به سمت اسكله ها فرار كرد و سوار اولین كشتی ای كه دید شد و آنطور كه می گویند به فلورس در آسورس رفت.
كشتی های منحوسی وجود دارند. كشتی های بد. ملوان ها این كشتی ها را بعد از هر سانحه ای رنگ می زنند و به آن نام جدیدی می دهد تا افراد نا آگاه را فریب دهند.
ملوان ها خرافاتی هستند. شایعه سریع بین شان پخش می شود. این كشتی توسط كاپیتانش و به دستور مالكانش به گل نشسته بود تا بیمه را فریب دهد و بعد تعمیر و مثل روز اولش شده بود، اما توسط دزدان دریایی تصرف شد و كشتی طاعون زده ای شد حامل سرنشینان مرده كه تنها سه مرد آن را به بندر هارویچ رساندند.
پسر من سوار یك كشتی طوفان زده شد. او در راه برگشت به خانه بود كه دچار طوفان شد. می خواست دستمزدش را برای من بیاورد چون جوانتر از آن بود كه پولش را مثل پدرش برای شراب و زن خرج كند.
او كوچكترین فرد كشتی بود.
آن ها می گفتند كه غذای موجود را به عدالت تقسیم می كردند ولی من حرفشان را باور ندارم. او از آن ها كوچكتر بود. بعد از هشت روز در طوفان آن ها بسیار گرسنه بودند و اگر هم غذا را تقسیم می كردند به عدالت نبود.
آن ها استخوان های پسرم را یك به یك تمیز كردند وبه مادر جدیدش، دریا سپردند. او قطره اشكی نریخت و بدون هیچ حرفی آن ها را پذیرفت. او بی رحم است.
بعضی شب ها آرزو می كنم كه ای كاش حقیقت را به من نگفته بود. می توانست دروغ بگوید.
آن ها استخوان های پسرم را به دریا سپرده بودند ولی یكی از ملوان ها، كه همسرم را و مرا بهتر از همسرم می شناخت، استخوانی را به عنوان یاد بود نگه داشته بود.
وقتی به مقصد رسیدند، همه ی آن ها قسم خوردند كه پسرم در طوفان غرق شده است. اما او بخاطر عشقی كه زمانی بین ما بود، شب هنگام نزد من آمد و حقیقت را به من گفت و استخوان را به من داد.
من به او گفتم كار بدی انجام داده ای جك. او پسرت بود كه خوردی.
دریا همان شب او را هم گرفت. او به سمت دریا رفت درحالیكه جیب هایش پر از سنگ بود و به راه رفتن ادامه داد. او هرگز شنا كردن را یاد نگرفت.
و من استخوان را در جعبه ای گذاشتم تا با آن، شب هنگام وقتی باد موج های دریا را هل می دهد و به ساحل شنی می كوبد، وقتی باد در اطراف خانه ها مانند نوزادی زاری می كند، هر دوی آن ها را به یاد آورم.»
باران كم می شود و تو فكر می كنی حرف های او تمام شده است ولی حالا او برای اولین بار رویش را به سمت تو بر می گرداند انگار می خواهد چیزی بگوید. او جعبه ای را از جیبش در می آورد و آن را به سمت تو می گیرد.
او می گوید «بگیرش». وقتی چشم هایت به چشمانش می افتد می بینی كه آن ها قهوه ای درست به رنگ رودخانه ی تیمز هستند. «می خواهی لمسش كنی؟»
تو دلت می خواهد آن را از او بگیری و به رودخانه بیاندازی تا گدا ها آن را پیدا كنند. ولی به جای آن از زیر چادر بیرون می آیی و باران مانند اشك های كسی دیگر روی صورتت جاری می شود.