پایین تخت نشستم و برای خودم كتاب خواندم و منتظر شدم تا زمان دادن كپسول دیگر شود. طبیعی بود كه به خواب رود اما وقتی بالا را نگاه كردم دیدم كه او خیره به پایین تخت است و حالتش خیلی عجیب بود.
درباره نویسنده : ارنست همینگوی
ارنست همینگوی در سال1899 در اوك پارك بیرون شیگاگو دیده به جهان گشود . هنگامی كه پا به مدرسه گذاشت احساس كرد كه به ادبیات بیش تر از درسهای دیگرعلاقه مند است خود در این باره می گوید :
از قیافه و از بیان آموزگار ادبیاتم خوشم می آمد . احساس میكردم چیزی در من هست كه او در قالب ادبیات و شعرهایی كه میخواند خوب بازگو می كند. اما این كشش را نسبت به درس های دیگرم آنچنان نداشتم.
ارنست همینگوی در همین سال ها شروع به نوشتن كرد. روزنامه ی مدرسه نخستین بازتاب اندیشه او شد. ارنست همچنان می نوشت اما بیشتر آنها را جز به یكی دو دوست صمیمی نشان نمی داد. دوره ی دبیرستان را در مدرسه عالی اوك پارك به پایان برد تا اینكه دوران تحول او از سال 1917 شروع شد. همینگوی در سال 1952 كتاب پیر مرد و دریا را نوشت و این سال برای همینگوی سال خوشی بود همینگوی در این سال جایزه نوبل ادبی را به خاطر همه كارهایش و كتاب معروفش پیرمرد و دریا دریافت نمود.
از آثار همینگوی میتوان به مردان بی زن2- زندگی خوش و كوتاه فرانسیس مكومبر3- برف های كلیمانجارو4- فیستا5- وداع با اسلحه6- داشتن و نداشتن7- برای كه زنگ ها به صدا در می آید8- آنسوی رودخانه و میان درختان9- جزایری در جویبار10- سیلاب های بهاری11- مرگ پس از نیمروز12 – تپه های سبز آفریقا13- جشن ناپایدار14- ستون پنجم15- آدم كش ها16- خورشید همچنان میدمد17 – پیرمرد و دریا18- در زمان ما19- پرنده چیزی نمی برد20- كلبه سرخپوستان21- مردم در جنگ22- سه داستان و ده شعر اشاره كرد .
داستان كوتاه « یك روز انتظار » اثری از این نوینسده را در زیر می خوانید .
داخل اتاق آمد و پنجره ها را بست. ما هنوز در رختخواب بودیم و من دیدم كه او بیمار به نظر می رسد. می لرزید ، صورتش سفید شده بود و خیلی آرام راه می رفت ؛ به نظر می رسید كه راه رفتن باعث می شود احساس درد كند.
- چی شده شاتز؟
- سرم درد می كنه.
- بهتره بری به رختخوابت.
- نه خوبم.
- برو دراز بكش وقتی لباس پوشیدم میام ببینم در چه حالی.
اما وقتی كه آمدم طبقه ی پایین او لباس پوشیده بود و كنار آتش نشسته بود . به نظر می رسید كه خیلی بیمار است ، پسر نه ساله ی بیچاره . دستم را كه روی پیشانیش گذاشتم فهمیدم تب دارد.
گفتم : « برو بالا بخواب. مریضی.»
گفت : « خوبم. »
وقتی دكتر از راه رسید درجه ی حرارت بدن پسرك را گرفت.
من پرسیدم :« چنده؟»
- صد و دو.
طبقه ی پایین ، دكتر سه نوع داروی مختلف ، سه كپسول با رنگهای متفاوت و دستور العملهای هركدام تجویز كرد. یكی برای پایین آمدن تب ، یكی دیگر مسهل و سومی برای از بین بردن شرایط اسیدی بدن و برایم توضیح داد كه میكروب آنفولانزا تنها در شرایط اسیدی به وجود می آید. به نظر می رسید همه چیز را درباره ی بیماری آنفولانزا می داند و گفت كه موردی برای نگرانی وجود ندارد البته به شرطی كه تب از صد و چهار بالاتر نرود. آنفولانزای مسری سبكی بود البته اگر تبدیل به سینه پهلو نمی شد.
برگشتم داخل اتاق و درجه ی حرارت پسرك را روی كاغذی نوشتم و زمان دادن كپسولها را هم یادداشت كردم.
- می خواهی برات كتاب بخونم؟
پسرك گفت : « باشه ، اگه خودت دوست داری.» صورتش خیلی سفید شده بود و لكه ی سیاهی زیر چشمانش افتاده بود. آرام در تخت دراز كشید و به نظر می رسید كه به هرچه در اتاق اتفاق می افتد بی اعتنا است.
كتاب دزدان دریایی هووارد پایل را باز كردم و بلند شروع به خواندن كردم. اما متوجه بودم كه اصلا گوش نمی دهد من چه می خوانم.
پرسیدم : «حالت چطوره شاتز؟»
گفت : « تا الان كه همونطورم مثل قبل.»
پایین تخت نشستم و برای خودم كتاب خواندم و منتظر شدم تا زمان دادن كپسول دیگر شود. طبیعی بود كه به خواب رود اما وقتی بالا را نگاه كردم دیدم كه او خیره به پایین تخت است و حالتش خیلی عجیب بود.
- « چرا سعی نمی كنی كه بخوابی؟ برای خوردن دارو بیدارت می كنم.»
- ترجیح می دم بیدار بمونم.
بعد از مدتی به من گفت : « بابا اگه اذیت میشی مجبور نیستی اینجا پیشم بمونی .»
- اذیت نمی شم.
- نه منظورم اینه كه مجبور نیستی بمونی اگه دیدی داره ناراحتت می كنه.
فكر كردم شاید كمی گیج شده و حالش خوب نیست و وقتی سر ساعت یازده كپسولهای تجویز شده را به او دادم مدتی بیرون رفتم. روز سرد و درخشانی بود. زمین یك لایه یخ زده بود و به نظر می رسید كه همه ی درختان و بوته ها ، علفهای هرز قطع شده ، علف و زمین برهنه ی یخ زده همه با یخ صیقلی شده اند. سگ شكاریاب ایرلندی جوانم را برداشتم و رفتم بالای جاده ... در امتداد نهر یخ زده ، اما راه رفتن و ایستادن روی سطح شیشه ای سخت بود . سگ قرمز سر خورد و غلتید . من هم دوبار سخت افتادم ، یك بار هم اسلحه ام افتاد و روی یخ سر خورد.
ما یك گروه بلدرچین را كه زیر پشته ی خاك رس بودند فراری دادیم. یك سری علف بالای پشته آویزان مانده بود و من در همان حال دو پرنده را كه در حال دور شدن از دیدرسم بودند زدم. تعدادی از آن دسته پرنده روی درختان فرود آمدند اما بیشترشان روی پشته ها و بوته ها متفرق شدند و من باید می پریدم روی برآمدگی های پوشیده از علف قبل از اینكه همه شان فرار كنن. بیرون آمدن در حالیكه به سختی روی یخ تعادل خودم را حفظ كرده بودم و علفهایی كه از زیر پایم در می رفتند ، همه باعث شد كه به سختی بتوانم تیر اندازی كنم و تنها دوتایشان را زدم. پنج تا پرنده از دست دادم و وقتی در راه برگشت یك گروه دیگر نزدیك خانه پیدا كردم خوشحال شدم كه پرنده به اندازه ی كافی برای روز بعدی دارم.
به خانه كه رسیدم به من گفتند كه پسرك نگذاشته كسی به اتاقش برود .
او گفت : « نمی تونی بیایی تو ... نباید بیماری منو بگیری.»
به سمت او رفتم و دیدم كه درست در همان حالتی است كه من از اتاق بیرون رفته بودم. صورتش سفید بود و گونه های سرخش از تب می سوخت و همانطور خیره به پایین تخت مانده بود.
تبش را اندازه گرفتم.
- چنده؟
گفتم :« نزدیك صد .» اما در واقع صد و دو و چهاردهم بود.
او گفت :« قبلا صد و دو بود.»
- كی گفته؟
- دكتر؟
من گفتم : « درجه ی حرارتت خوبه. نمی خواد نگران باشی.»
گفت:« نگران نیستم. اما نمی تونم فكر نكنم.»
گفتم :« فكر نكن فقط بی خیال شو سخت نگیر.»
گفت: « دارم سعی می كنم سخت نگیرم.»
و مستقیم روبه رو را نگاه كرد. كاملا مشخص بود كه چیزی ناراحتش می كند.
- اینو با آب بخور.
به نظر فایده ای هم داره؟
- معلومه كه داره.
نشستم و كتاب دزدان دریایی را باز كردم و شروع كردم به خواندن اما مشخص بود كه گوش نمی دهد. من هم دیگر نخواندم.
پرسید :« فكر می كنی چه ساعتی بمیرم؟»
- چی ؟
- چقدر طول می كش تا بمیرم؟
- قرار نیست بمیری . چت شده تو؟
- چرا می میرم خودم شنیدم كه گفت صد و دو.
- آدما با درجه ی تب صد و دو نمی میرن.اینجور حرف زدنت خیلی احمقانه است.
- چرا می دونم كه می میرن. تو فرانسه كه مدرسه می رفتم پسرها بهم گفتن كه هیچ كس با تب بیشتر از چهل و چهار نمی تونه زنده بمونه . حالا تب من صد و دو شده.
پس او از صبح ساعت نه تا حالا منتظر بوده تا بمیرد. سراسر روز را.
گفتم :« ای شاتز بیچاره. طفلی من. این مساله مثل تفاوت مایل و كیلومتره. تو نمی میری. فقط حرارت سنجمون متفاوته. روی بعضی حرارت سنج ها سی و هفت طبیعیه اما با این نوع حرارت سنج نود و هشت طبیعی و عادی حساب میشه. »
كم كم نگاه خیره اش به پایین تخت آرامتر شد . فشار و نگرانی كه رویش بود هم آرام شد و سرانجام روز بعد بیماریش بهتر شده بود و دوباره شروع كرده بود خیلی ساده سر هر چیز بی اهمیتی گریه كند.