در اولین روزهای حضور بچه های اودیلی ، دوشیزه اورلی در مدیریت بچه ها خیلی بی مهارت بود. آخر از كجا می توانست حدس بزند كه وقتی با مارسلت با صدای بلند و لحن آمرانه حرف بزند او شروع به گریه می كند؟ این خصوصیت ویژه مارسلت بود.
درباره ی نویسنده: كاترین او فلاهرتی ( كیت شوپن ) در 8 فوریه 1851 در سنت لوئیس در ایالت میسوری آمریكا متولد شد. حاصل كارهای ادبی او آن چندین مقاله و داستان كوتاه و دو رمان است.داستان كوتاه « حسرت » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
دوشیزه اورلی چهره ی خوب و هیكلی قوی داشت ، گونه های گلگون و سرخ و سفید ، موهایی كه در حال تغییر رنگ از قهوه ای به خاكستری بود و چشمانی مصمم. معمولا در اطراف مزرعه كه می گشت كلاهی مردانه به سر می كرد وهروقت هوا سرد بود كت آبی ارتشی قدیمی می پوشید و گاهی هم چكمه های بلند به پا می كرد.
دوشیزه اورلی هرگز به ازدواج فكر نكرده بود. هرگز عاشق نشده بود. بیست ساله كه بود یك بار از او خواستگاری شد كه البته فورا آن را رد كرد و در سن پنجاه سالگی هنوز به شكلی زندگی نكرده بود كه بخواهد حسرت چیزی را بخورد.
به همین علت كاملا تنها بود ، البته به غیر از سگش پونتو و سیاهانی كه در كلبه های او زندگی می كردند و برروی محصولات زراعیش كار می كردند و پرندگانش، چند گاو ، تعدادی قاطر و اسلحه اش – كه با آن بازهای مرغ دزد را می زد – و مذهبش.
یك روز صبح دوشیزه اورلی بالا روی ایوانش ایستاده بود و در حالیكه دستانش را به كمر زده بود در حال فكر كردن به گروه كوچك كودكانی بود كه از هر نظر كه فكرش را می كردی انگار از ابرها ناگهان به زمین افتاده اند: آنقدر كه آمدنشان غیر منتظره و گیج كننده و ناخوشایند بود. آنها بچه های نزدیكترین همسایه اش اودیلی بودند كه البته خیلی هم همسایه ی نزدیكی محسوب نمی شد.
همین پنج دقیقه ی پیش سرو كله ی زن جوان با این چهار بچه پیدا شده بود. لودی كوچولو در بازوانش بود و تی نوم را كشان كشان می آورد و پسرك دستش را دائم پس می كشید در حالیكه مارسلین و مارسلت هم با قدمهای مردد پشت سرشان می آمدند.
صورتش از هیجان و اشك قرمز بود و از ریخت افتاده بود. به علت بیماری خطرناك مادرش مجبور بود به دهكده ی كناری برود. شوهرش در تگزاس بود كه به نظر زن جوان میلیونها مایل از او دور بود و والسین هم با گاری كه قاطری به آن وصل بود منتظرش بود تا او را به ایستگاه برساند.
« می دونم ازت نپرسیدم دوشیزه اورلی ؛ فقط باید این بچه هارو برای من نگه داری تا برگردم ، خدا می دونه كه اگه راه دیگه ای داشتم تو رو به زحمت نمی نداختم. فكر كن بچه های خودتن دوشیزه اورلی ... ازشون چیزی كم نذار. من ، اونجا دیوونه میشم تو این اوضاع با بچه ها و لون هم كه خونه نیست و تازه ممكنه اصلا مامانم رو زنده هم نبینم. » احتمال ترسناكی كه باعث شده بود اودیلی اینطور ناگهانی و با عجله خانواده ی غمگینش را پیش او بگذارد.
آنها زیر سایه ی باریك ایوان خانه ی دراز و كم ارتفاع دور هم جمع شده بودند كه اودیلی از آنجا رفت. نور سفید آفتاب روی تخته های قدیمی سفید می تابید ، چند جوجه پایین پله ها علفها را می خراشیدند و یك جوجه هم جسورانه از پله ها بالا آمده بود و كم كم با قدمهای سنگین و متین بی هدف روی ایوان از این طرف به آن طرف می رفت. بوی دلپذیر گلهای میخك در هوا پیچیده بود و صدای خنده ی سیاهان از مزرعه ی پنبه كه به گل نشسته بود شنیده می شد.
دوشیزه اورلی ایستاد و به اوضاع بچه ها فكر كرد . با نگاهی خرده گیرانه به مارسلین نگاه كرد كه زیر وزن لودی تپلو تلو تلو می خورد. مادرش او را در همین حالت ترك كرده بود. با همین حال و هوا برگشت و مارسلت را نگاه كرد كه در سكوت اشك می ریخت و از آن طرف غم و اندوه پر سر و صدا و سركشی تی نوم با این سكوت غم انگیز مارسلت تركیب عجیبی شده بود. در طول همان چند لحظه تفكر دوشیزه اورلی سعی كرد كه خودش را جمع و جور كند و یكسری اقداماتی انجام بدهد كه البته مساوی بود با كلی مسئولیت. اول از همه با غذا دادن به آنها شروع كرد.
اگر مسئولیتهای دوشیزه اورلی همین جا شروع می شد و تمام می شد ، خیلی راحت از پس بچه ها برآمده بود و كار تمام شده بود چرا كه گنجه ی خوراكی او برای همچین موقعیتهای فوری كاملا پر بود. اما بچه های كوچك مثل بچه خوك نیستند : باید به آنها توجه شود ... بچه ها نیاز به توجهی داشتند كه دوشیزه اورلی فكر آن را هم نمی كرد و اصلا هم برای این كار آموزش ندیده بود.
در اولین روزهای حضور بچه های اودیلی ، دوشیزه اورلی در مدیریت بچه ها خیلی بی مهارت بود. آخر از كجا می توانست حدس بزند كه وقتی با مارسلت با صدای بلند و لحن آمرانه حرف بزند او شروع به گریه می كند؟ این خصوصیت ویژه مارسلت بود.فقط وقتی كه تی نوم رفت سراغ بهترین قسمت باغچه اش و همه ی میخكها را كند تازه فهمید كه پسرك عاشق كار با گلهاست و می خواسته از نظر گیاهی گلها را بررسی كند.
مارسلین راهش را به او یاد داد :« اینكه بهش تذكر بدین كافی نیست دوشیزه اورلی . باید اونو به یه صندلی ببندین.. هروقت شیطنت می كرد مامان همین كارو می كرد.» اما صندلی كه دوشیزه اورلی تی نوم را به آن بست جادار و راحت بود و پسرك هم از فرصت استفاده كرد و در آن بعد از ظهر گرم به خواب رفت.
شب وقتی به بچه ها دستور داد همه بروند بخوابند – درست همانطور كه جوجه ها را به مرغدانی می برد – آنها همینطور مات و مبهوت رو به رویش ایستادند. پس لباس خوابهای سفید كوچكشان كه از روبالشی همراهشان درآورده بودند چه؟ بچه ها لباسها را مثل شلاق گرفتند و با هم شلاق بازی كردند. پس لگن آب چه؟ لگنی كه باید به اتاق آورده می شد و وسط اتاق گذاشته می شد تا پاهای كوچولوی آفتاب سوخته ی پر گرد و خاك و خسته شان در آن شسته و تمیز شود؟ وقتی دوشیزه اورلی فكر كرد تی نوم بدون شنیدن قصه ی لولو و مرد گرگ نما می خوابد یا لودی بدون تكان تكان دادن و لالایی خواندن راحت به خواب می رود ، مارسلین و مارسلت زدند زیر خنده.
دوشیزه اورلی با اطمینان به آشپزش گفت : « بذار بهت بگم خاله روبی من ترجیح میدم به یك دوجین گیاه برسم اما بچه ها نه وحشتناكه! اصلا به من چیزی درباره ی بچه ها نگو.»
- « من ازت انتظار نداشتم چنین چیزهایی درباره ی اونا بدونی دوشیزه اورلی ... اینو دیروز فهمیدم كه دیدم بچه ها دارن با كل كلیدات بازی می كنن. تو نمی دونی كه این كار بچه ها رو سرسخت می كنه ... كه با كلید بازی كنن. تازه تو آینه و شیشه هم نباید زیاد نگاه كنن. اینا چیزاییه كه تو بزرگ كردن بچه ها یاد می گیری.»
دوشیزه اورلی مسلما وانمود نمی كرد كه همچین دانش خاص و دور از دسترسی را درباره ی این موضوع دارد. خاله روبی اینهارا خوب می دانست. دوشیزه اورلی در این باره بلند پروازی هم نمی كرد ...« نه این چیزهارو خاله روبی خوب بلد بود آخه پنج تا بچه بزرگ كرده بود و شش تا هم تو جوونیش از دست داده بود.» دوشیزه اورلی همینكه چند ترفند مادرانه یاد بگیرد و این روزها را بگذراند برایش كافی بود.
انگشتان چسبناك تی نوم مجبورش كرد سراغ پیش بندهای سفیدی برود كه سالها آنها را نپوشیده بود و كم كم مجبور شد خودش را به بوسه های مرطوب او عادت بدهد ؛ بوسه هایی كه نشان از طبیعت مهربان و شادش داشت.
سبد دوخت و دوزش را كه به ندرت استفاده می كرد از قفسه ی بالایی گنجه درآورد و آن را در دسترس و حاضر و آماده گذاشت چراكه زیر پیراهنی های پاره و پیراهنهای بدون دكمه نیاز به رفو داشتند. چند روزی طول كشید تا بتواند با خنده ها ، گریه ها و پچ پچ هایی كه در سراسر روز در تمام خانه و اطراف شنیده می شد عادت كند. دو روز هم گذشت تا بتواند راحت كنار بدن گرم و گوشتالوی لودی كوچولو كه خودش را محكم به او می چسباند بخوابد. نفس گرم دختر بچه ی كوچولو درست مثل بال بال زدن یك پرنده هم دائم به گونه اش می خورد.
اما در پایان دو هفته دوشیزه اورلی كاملا به همه ی این چیزها عادت كرد و دیگر از چیزی شكایت نداشت.
همینطور آخر هفته ی دوم بود كه دوشیزه اورلی یك روز عصر در حالیكه داشت به آخور دامها نگاه می كرد كه گله در حال علف خوردن در آنجا بود ، گاری آبی والسین را دید كه از پیچ جاده گذشت. اودیلی كنار یك دورگه صاف و سرحال نشسته بود.به محض اینكه نزدیكتر رسیدند از صورت درخشان زن جوان معلوم بود كه برگشتش به خانه همراه با شادی است و حال مادرش خوب است.
اما این بازگشت غیر منتظره و بی خبر دوشیزه اورلی را هیجان زده و دستپاچه كرد . او سراسیمه شد. باید بچه ها را جمع می كرد . تی نوم كجا بود؟ كمی آن طرفتر در انبار مشغول تیز كردن لبه ی چاقویش با سنگ آسیاب بود. و مارسلین و مارسلت چه ؟آنها در كنار ایوان در حال بریدن و درست كردن لباسهای عروسك بودند. و لودی صحیح و سالم در بازوان دوشیزه اورلی بود و به محض دیدن گاری آشنایی كه مادرش را پیش او برمی گرداند جیغی از شادی كشید.
هیجان و سر و صدا تمام شد و آنها رفتند. حالا كه آنها رفته بودند چقدر همه چیز ساكت بود. دوشیزه اورلی بالای ایوان ایستاد و اطراف را نگاه كرد و گوش داد. دیگر گاری در تیررس نگاهش نبود. غروب قرمز رنگ و شفق آبی خاكستری با هم مه بنفش رنگی را در سرتاسر دشت و جاده كشیده بود و دید او را كمتر می كرد. دیگر صدای جیر جیر و تلق تلق چرخهای گاری را نمی شنید. اما هنوز هم می توانست خیلی ضعیف صدای جیغ مانند و شادی بچه هار ا بشنود.
او درون خانه بازگشت. كلی كار مانده بود چراكه بچه ها موقع رفتن همه جا را به هم ریخته بودند و بی نظمی به جا گذاشته بودند كه از نظر او اندوهناك بود.قصد نداشت بلافاصله همه چیز را مرتب كند. دوشیزه اورلی كنار میز نشست . نگاه آرامی به اطراف اتاق انداخت ... سایه های شب در حال تاریك كردن فضا و عمیق تر كردن سایه روشن اطراف چهره ی تنهای او بودند. گذاشت سرش روی بازوهای خمیده اش بیفتد و شروع كرد به گریه كردن. ... آه عجب گریه ای هم بود. از آن نوع گریه های آرامی كه معولا زنها می كنند نبود. شبیه یك مرد می گریست با هق هقی كه به نظر می رسید روحش را پاره پاره می كند . دوشیزه اورلی در آن لحظه حتی به پونتو كه دستش را می لیسید هم توجهی نكرد.