به این خاطر كه عكا س به نظرم مضحك می آمد گویا در عكس اولین پاسپورتم شكل عجیبی به خودم گرفته ام . ان گونه كه گذرنامه نشان می داد گویا موهای قهوه ای من از اول سال اولین بار و برای عكس گرفتن شانه شده بودند .
درباره ی نویسنده : فرید اورخان پاموك (تركی استانبولی: Ferit Orhan Pamuk؛ زاده 7 ژوئن 1952) كه در ایران به اورهان پاموك معروف شدهاست، نویسنده و رماننویس اهل كشور تركیه و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات سال 2006 است. او نخستین تركتباری است كه این جایزه را دریافت كردهاست.
پاموك در كشور خود نویسندهای بسیار نامدار است. آثار او پیش از دریافت جایزه نوبل ادبیات به 46 زبان و پس از آن به 56 زبان ترجمه شدهاست.
پاموك اولین رمانش جودت بیك و پسران را كه حكایت خانوادهای متمول و پرتعداد است در سال 1982 نوشت كه جوایز ملی ارهان كمال و كتاب سال را برایش به ارمغان آورد.[2]
پاموك بعد از انتشار رمان قلعه سفید كرسی تدریس ادبیات داستانی را در دانشگاه كلمبیا پذیرفت و به همراه همسرش از 1985 تا 1988 مقیم نیویورك شد. این رمان تقریباً به همه زبانهای اروپایی ترجمه شد. او در این رمان رفاقت یك دانشمند عثمانی را با بردهای رومی روایت كردهاست.
اوج شهرت پاموك زمانی بود كه رمان نام من سرخ را در سال 1998 منتشر كرد و انبوهی از جوایز ادبی در كشورهای مختلف را برایش به ارمغان آورد. سال 2002 رمان برف را منتشر كرد كه خودش آن را نخستین و آخرین رمان سیاسی در كارنامه كاریاش خواند. ضمیمهٔ روزنامهٔ نیویورك تایمز سال 2004 این رمان را یكی از 10 رمان برتر جهان معرفی كرد. پاموك سال 2003 كتابی با عنوان استانبول منتشر كرد كه در واقع اتوبیوگرافی نویسندهاست. بسیاری این كتاب را یكی از بهترین اتوبیوگرافیهای نویسندگان ادبی میدانند.
بعد از دریافت جایزه نوبل ادبیات رمانی با عنوان موزه معصومیت نوشت كه به موضوع عشقهای ممنوعه در كشورهای اسلامی و خصوصاً كشورهای خاورمیانه میپردازد.
داستان كوتاه « اولین پاسپورت من » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
در سال 1959 ، زمانی كه من هفت ساله بودم . پدرم به طور مبهمی گم شد . بعد از چند هفته خبری دریافت كردیم كه او در پاریس است و در هتل ارزان قیمتی در مونپارناس زندگی می كند . او دفترچه یادداشت هایی را پر می كرد و انها را به من می داد . گهگاهی در كافه دومه ، ژان پل سارتر را می دید كه داشت از خیابان عبور می كرد .
اولین بار، مادربزرگم از استانبول برایش پول فرستاد . پدربزرگم در كارخانه تولید راه اهن صاحب ثروتی شده بود و نظارت مادربزرگم سبب شده بود كه پدرم و عموهایم هنوز همه ثروت شان را از دست نداده بودند . ( همه اپارتمان ها را واگذار نكرده بودند ). اما مادربزرگم ، بیست و پنج سال بعد از مرگ شوهرش ، متوجه شد كه پولش دارد ته می كشد و فرستادن پول به پسرش ، كه در پاریس زندگی بی دغدغه و هنرمندانه ای داشت را متوقف كرد . این گونه بود كه پدرم به صف طولانی روشنفكران بی پول و محزون ترك ملحق شد كه مدت ها بود در خیابان های پاریس اواره و پیاده بودند . او درست مثل پدربزرگ و عموهایم ، مهندس بود و در رشته ریاضیات استعداد خوبی داشت . زمانی كه پول هایش تمام شد به اگهی كه روزنامه ای برای كار در mbi درج كرده بود پاسخ داد . بعد از اینكه در شركت استخدام شد ، راهی جنوا شد . ان روز ها استفاده از كامپیوتر ها هنوز با كارت های منگنه دار صورت می گرفت و عموما مردم چیز كمی درباره ی كامپیوتر ها می دانستند . پدرم یكی از اولین ترك هایی بود كه به عنوان مهمان خارجی در اروپا كار می كرد . مادرم خیلی زود با ترك كردن من و بردار بزرگترم در خانه بزرگ و با شكوه مادربزرگم ، به پدرم ملحق شد . قرار شد كه ما هم به تبعیت از مادرم ، بعد از تعطیل شدن مدرسه در تابستان ، پیش مادرم به جنوا برویم . یعنی لازم بود كه پاسپورت بگیریم .
در خاطرم هست كه مدت زیادی ژست گرفتم تا عكاس پیری كه زیر پارچه سیاه بود با سه پایه ابزارش كاری بكند تا نوری روی صفحه شیمیایی بیندازد . باید عدسی را به سمتی باز می كرد كه این كار را با تكان دادن ظریف دستش انجام می داد . اما قبل از ان ، به من نگاهی می كرد و می گفت : (بله)
به این خاطر كه عكا س به نظرم مضحك می آمد گویا در عكس اولین پاسپورتم شكل عجیبی به خودم گرفته ام . ان گونه كه گذرنامه نشان می داد گویا موهای قهوه ای من از اول سال اولین بار و برای عكس گرفتن شانه شده بودند . بعد از ان گویا گذرنامه ام را خیلی سریع ورق زدم كه متوجه اشتباه ثبت شدن رنگ چشم هایم نشدم . فقط وقتی بعد از سی سال ان را باز كردم متوجه این خطا شدم . چیزی كه من از ان درس گرفتم این بود كه پاسپورت سندی نیست كه به ما نشان بدهد چه كسی هستیم بلكه سندی است كه نشان می دهد مردم چگونه در مورد ما فكر می كنند .
در طی پروازمان به جنوا، همراه با پاسپورت های تازه ای كه كه درون جیب كت های تازه مان گذاشته بودیم ، من و برادرم ترسیده بودیم . هواپیما برای اینكه فرود بیاید یك طرفی شد و كشوری كه سوییس نامیده می شد به نظر مكانی بود كه همه چیزش حتی ابرها تا بی نهایت روی شیب تندی بودند . بعد گردش هواپیما تمام شد و بدون معطلی صاف شد . من و برادرم هنوز هم می خندیم وقتی كه بیاد می اوریم كه فهمیده بودیم كشور جدید مثل استانبول روی سطح صافی ساخته شده است .
در سوییس ،خیابان ها تمیز تر و ارام تر از خیابان های وطنمان بودند . ویترین ها تنوع بیشتری داشتند و ماشین های بیشتری وجود داشتند . گداها مانند استانبول با دست خالی طلب چیزی نمی كردند . انها زیر پنجره می ایستادند وآكاردیون می نواختند . پیش از اینكه پول را كنار گدا بیندازیم ، مادرم ان را درون كاغذی می پوشاند .
اپارتمان ما ( كه پیاده تا پل های رود روهنه پنج دقیقه راه داشت و در نقطه ای بود كه از دریاچه جنوا دیده می شد ) بصورت مبل دار اجاره شده بود . این گونه بود كه با نشستن پشت ان میزهایی كه قبلا دیگران روی انها نشسته بودند ، با استفاده كردن از لیوان ها و بشقاب هایی كه مردمان دیگری در انها نوشیده و خورده بودند و خوابیدن درون تخت هایی كه ادم های انها حالا فرسوده شده بودند ، به زندگی در كشور جدید خو گرفتم . كشور دیگر ، كشوری بود كه به مردمان دیگری تعلق داشت . ما مجبور به پذیرفتن این بودیم كه چیز هایی كه مورد استفاده قرار می دادیم هرگز به ما تعلق نمی یابند . و این كشور و سرزمین دیگر هیچ وقت به ما تعلق نخواهد داشت .
مادرم كه در استانبول و مدرسه ای فرانسوی تحصیل كرده بود ، ما را هر روز صبح پشت میز غذاخوری می نشاند و سعی می كرد طی ان تابستان فرانسه را به ما یاد بدهد . و ما وقتی كه در مدرسه ایالتی ثبت نام كردیم ، فهمیدیم كه چیزی یاد نگرفته ایم . والدینم امیدوار بودند كه زبان فرانسه را با گوش دادن مداوم به معلم بیاموزم ، اما چنین نشد . وقتی كه زنگ تنفس شروع می شد ، من و برادرم میان بچه هایی كه بازی می كردند ، سرگردان می شدیم تا اینكه همدیگر را پیدا می كردیم و دست همدیگر را می گرفتیم .
این سرزمین خارجی باغی بود بی انتها و پر از بچه هایی شاد . برادرم و من این باغ را از دور با اشتیاق تماشا می كردیم .
اگرچه برادرم نمی توانست فرانسه صحبت كند اما او یكی از بهترین های كلاسشان بود كه می توانست اعداد را بصورت معكوس تا صفر بشمارد . در این مدرسه كه از زبانش چیزی نمی فهمیدم ، در سكوت كردن توانایی خوبی داشتم . درست مانند تلاش برای بیدار شدن از رویایی كه در ان هیچ كسی حرف نمی زند . دعوا كردم تا به مدرسه نروم . تمایل من به درون گرایی مرا از سختی های زندگی محافظت كرد ، و بعد در مدارس و شهرهای دیگر هم همچنین. اما از ثروت های دنیا نیزمحرومم كرد .
یك روز والدینم برادرم را هم از مدرسه فارغ كردند . پاسپورت هایمان را در دستمان گذاشتند و ما را از جنوا دور كردند و كنار مادربزرگم در استانبول فرستادند .
برای بار دیگر از ان پاسپورت استفاده نكردم . با وجود اینكه عبارت ( عضو انجمن اروپا ) را در خود داشت اما یك یاداوری از اولین مسافرت ناموفق من به اروپا بود . و انچنان مرا از درون مصمم كرد كه بیست و پنج سال بعد برای بار دیگر تركیه را ترك كردم .
زمانی كه جوان بودم ، با حسادت به كسانی كه پاسپورت گرفته بودند و به اروپا یا جاهایی دورتر سفر می كردند نگاه می كردم وانها قابل تحسین بودند . اما برخلاف فرصت هایی كه به من تقدیم شده بودند ، مطمئن شدم كه نشتن در گوشه ای از استانبول سرنوشتی برای من است و خودم را به كتابهایی می سپردم كه امیدوار بودم روزی اسم من را سر زبان ها خواهند انداخت و مرا به اوج خواهند رساند . ان روز ها بر این باور بودم كه اروپا را از طریق شاهكارهایش می توان شناخت .
و در اخر كتابهایم باعث شدند كه دومین پاسپورتم را درخواست بكنم . بعد از سال ها كه به تنهایی در اتاقی صرف شدند ، خودم را به یك نویسنده تبدیل كرده بودم و حالا به توری در المان دعوت شده بودم . جایی كه پناهگاهی سیاسی برای بسیاری از ترك ها بود . تصورم این گونه بود كه این ترك ها از شنیدن كتاب هایم كه خود برایشان خواهم خواند لذت می برند . كه در حال ترجمه به زبان المانی نیز بودند . اگر چه تصور ملاقات با خوانندگان ترك در المان سبب شد تا با شوق و هیجان درخواست پاسپورت كردم ، طی همان مسافرت كوتاه پاسپورتم با نوعی بحران هویتی مبتلا بود . بحران این كه تا چه اندازه به كشوری كه اولین پاسپورتمان را صادر كرده، وابسته هستیم وچقدر به«كشورهای دیگر» كه اجازه می دهند ما وارد انجا شویم .