پل مرد عجیبی است. او از روی بیكاری به ابر سفید باد كرده ای خیره شد كه با تنبلی در طول لبه ی آسمان آبی می غلتید و می غلتید.او از من و حرفهایی كه با آن ها سعی می كنم او را راهنمایی كنم رو بر می گرداند تا بتواند ....
درباره نویسنده : كیت شوپن ، در 8 فوریه 1851 در سنت لوئیس در ایالت میسوری آمریكا متولد شد.پدرش از تجار موفق ایرلندی بود كه به آمریكا مهاجرت كرده بودند.مادرش از نژاد فرانسوی بود و با گروههای فرانسوی ساكن آمریكا ارتباط نزدیكی داشت. پدرش هنگاهی كه او پنج سال داشت در یك سانحهی ریزش پل كشته شد. این اتفاق او را هرچه بیشتر به خانواده مادری و آداب و رسوم فرانسوی ها نزدیك كرد.
حاصل كارهای ادبی او آن چندین مقاله و داستان كوتاه و دو رمان است. مشهورترین اثر شوپن رمانِ بیداری است كه به شرح نیازهای جنسی یك زن میپردازد و تا مدتها اجازه چاپ پیدا نكرد.كیت شوپن در سال 1904 در حالی كه مشغول بازدید از نمایشگاه سنت لوئیز بود بیهوش و دو روز بعد جان سپرد.
من خسته ام. در پایان تمامی این سالها ، بسیار خسته ام. سالهاست كه در بین كتابها درباره ی زبانهای زنده و آنها كه مرده می نامیم مطالعه كرده ام. صبح بسیار زود در هوای تازه كتاب خوانده ام ، در طول روز وقتی كه خورشید می درخشید و شبها وقتی ستاره ها در می آمد ، چراغ نفتی ام را روشن كرده ام و كتاب خوانده ام. حالا دیگر ذهنم خسته است و نیاز به استراحت دارم.
روی پله ی جلوی در كنار دوستم پل می نشینم. او مرد بیكاری است كه دست به سینه نشسته. وقتی سرزنشش می كنم می خندد و مرا با حركتی دعوت به آرامش می كند. در حال گوش دادن به آوای مرغ باسترك است كه از اطراف محو و ناپیدای درخت سیب آنسوتر شنیده می شود.به من می گوید كه باسترك آواز شكوه می خواند و با نوایش شكایت می كند. او جفتش را می خواهد كه بهار پیش هنگام شكوفه ی درختان با هم بودند و با یكدیگر لانه ساختند. او جفت دیگری نمی خواهد. او آنقدر برای جفتش می خواند و صدایش می زند تا آواز دلنشین او كه آرام از میان دشت و جنگل می خواند به گوشش برسد.
پل مرد عجیبی است. او از روی بیكاری به ابر سفید باد كرده ای خیره شد كه با تنبلی در طول لبه ی آسمان آبی می غلتید و می غلتید.
او از من و حرفهایی كه با آن ها سعی می كنم او را راهنمایی كنم رو بر می گرداند تا بتواند بوی دشت پر از شبدر و رایحه ی غلیظ پرچین پوشیده از گل رز را عمیق فرو بدهد.
با هم از روی پله ی جلوی در بلند می شویم و از شیب آرام تپه پایین می رویم ، از درخت سیب رد می شویم و از پرچین پر رز ، و به موازات دشتی كه در آن گندم ها در حال رویش هستند قدم می زنیم. تا پایین شیب نرمی كه در آنجا زنان و مردان و كودكانی زندگی می كنند آرام راه می رویم.
پل مرد عجیبی است. او به عمق چهره ی افرادی كه از كنارمان می گذرند نگاه می كند. به من می گوید كه در چشمان آنها داستان نهاد و جانشان را می خواند. او مردان و زنان و كودكان كوچك را می شناسد و می داند كه چرا آنها اینطور یا آنطور به نظر می رسند. او دلایلی را كه باعث می شود آنها به جلو و عقب بروند را می شناسد. پل می داند چرا آنها می روند یا می آیند. با خودم می اندیشم كه می توانم فضایی را در سرتاسر دنیا همراه دوستم پل بپیمایم. او بسیار دانا است . او زبان خدا را می داند، زبانی را كه من نیاموخته ام.