داستان فرهنگ:خواب اثری از كاترین وبر نویسنده صاحب سبك و جوان امریكایی « خواب »

هریت هیچ وقت بچه نگه نداشته بود، جز مدتی كوتاه كه آن موقع هم شش سال داشت و خانم آنتلر همسایه‌شان یك بقچه به بغل او داد كه نوزادشان آندره را به دست او سپردند. هریت ساكت نشست و وقتی خانم آنتلر بچه را از دستش گرفت، بازوهایش درد می‌كرد...

1397/05/10
|
16:43

درباره ی نویسنده : كاترین وبر نویسنده‌ی جوان امریكایی از داستان‌نویسان مطرح و صاحب‌سبك است. از میان آثار او می‌توان به اجسام از آن‌چه در آینه می‌بینید به شما نزدیك‌ترند و مشق موسیقی. در كانكتیكات زندگی می‌كند و بخشی از وقت خود را در وست‌كورك ایرلند می‌گذراند و در دانشگاه ییل به تدریس مشغول است.
داستان كوتاه « خواب » اثری از این نویسنده را در زیر میخوانید .
می‌گفتند لازم نیست كهنه عوض كند. در واقع لازم نبود هیچ كاری بكند، خانم وینتر گفت، چارلز موقعی كه او و آقای وینتر به سینما می‌روند، می‌خوابد و تا برگشتن‌شان بیدار نمی‌شود. گفت بچه خوابش سنگین است. لازم نیست برایش شیشه پر كند. وقتی می‌رفتند سفارش كردند، اصلاً در را باز نكند كه به بچه سر بزند، چون در صدای خیلی ناجوری دارد.
هریت هیچ وقت بچه نگه نداشته بود، جز مدتی كوتاه كه آن موقع هم شش سال داشت و خانم آنتلر همسایه‌شان یك بقچه به بغل او داد كه نوزادشان آندره را به دست او سپردند. هریت ساكت نشست و وقتی خانم آنتلر بچه را از دستش گرفت، بازوهایش درد می‌كرد. اما حالا فرق می‌كرد و بچه‌ی تپل هفت‌ساله‌ای بود، كه از آن وقت هریت بزرگ‌تر بود.
بعد ازدو ساعت خواندن بسته‌های پستی كه روی میز توی اتاق خواب مرتب چیده بودند، خسته شد و از تماشای آلبوم ملال‌آور عكس‌های عروسی كه آدم‌های خوش‌لباس و آراسته را نشان می‌داد كه همه‌شان اورتودونسی لازم داشتند، حوصله‌اش سر رفت، خود هریت تازه یك دوره‌ی دوساله سیم‌كشی دندان‌هایش تمام كرده بود و به مسایل با سوء نیت حساسیت داشت، در حالی كه این كانال آن كانال می‌كرد، با احتیاط به دستگیره‌ی اتاق بچه ور می‌رفت، انگار قفل بود. جرأت نمی كرد با فشار بیشتر در را هل بدهد، اگر سروصدا می‌كرد و بچه بیدار می‌شد و گریه می‌كرد چه خاكی تو سرش می‌ریخت؟
پشت در گوش ایستاد و سعی كرد صدای نفس كشیدن بچه را بشنود، اما صدایی نبود جز صدای گاه و بی‌گاه اتومبیل‌های عبوری در جاده. نمی‌دانست چارلز چه شكلی است. حتی نمی‌دانست چند سالش است. اصلاً چرا وقتی آقای وینتر توی استخر به او نزدیك شد و پیشنهاد نگه‌داری از بچه را به او داد، قبول كرد؟ قبلاً او را ندیده بود، این كه می‌گفت از قیافه‌اش فهمیده از پس كار برمی‌آید، تملق‌آمیز بود، انگار هر دختری به سن او به خودی خود قادر بود بچه نگه دارد.
تا وقتی وینترزها به خانه برگردند، هریت ته جام اسمارتیزهای ام اند ام را كه روی میز عسلی بود درآورد، اول همه آبی‌ها را خورد، بعد قرمزها، بعد از آن ته سبزها را بالا آورد و فقط زردها را باقی گذاشت.
پول زیادی به او دادند خیلی زیاد و هیچ چیزی نپرسیدند. انگار خانم وینتر منتظر بود او برود بعد به بچه‌اش سر بزند. آقای وینتر در سكوت او را با ماشین به خانه‌شان رساند. دم در خانه‌اش به او گفت، زنم...حرفش را خورد، بعد من‌من‌كنان گفت، می‌دانی متوجه هستی، نه؟ هریت بی آن كه نگاهش كند، جواب داد، آره، راستش مطمئن نبود از چی حرف می‌زنند، هر چند دستش آمد كه واقعاً چه منظوری دارد می‌خواهد چه بگوید، از ماشین پیاده شد و او را تماشا كرد كه گاز داد و رفت.


دسترسی سریع