فیلمبرداری در بیمارستان روانی انجام میشد. دیدن زندگی تباهشده ی انسانهای دیوانهای، كه ما هر روز از آنها فیلم میگرفتیم، برایم دردناك بود. كم كم به این فكر افتادم كه فیلمی یأس آور خواهد شد، مگر اینكه ....
درباره ی نویسنده: یاسوناری كاواباتا در سال 1899 در شهر اوزاكا متولد شد و اولین نویسنده ژاپنی است كه به سال 1968 جایزه نوبل ادبی را برد. در كودكی پدر و مادرش مردند و بعد از آنها تنها خواهرش را هم از دست داد و در چهارده سالگی به مدرسه شبانه رفت. این حقایق میتواند به شرح حس انزوا و ناامیدی كه اكثر داستانهای او را در بر میگیرد، كمك كند. كاواباتا امیدوار بود كه نقاش بشود، اما وقتی در دبیرستان بود، اولین داستانهایش منتشر شدند و او به سوی نویسندگی سوق داده شد. شهرت او در غرب بیشتر به خاطر نوولهای شاعرانه، از قبیل سرزمین برقی (1947) هزار درنا (1959) سرمایه كهن (1962) خانه ی زیباییهای خفته (1969) و صدای كوه (1970) و پیر راه (1972) است و تمام آنها به انگلیسی ترجمه شده است. او نثری مینویسد كه عمیقا “ریشه در سنت ژاپن دارد. با این حال اغلب داستانهایش را برعلیه چشم انداز صنعت نوین میپردازد. شماری از نولهای او داستانهای پیچیدهای دارند؛ و شكی نیست كه از ابتدا به داستانهای كوتاه عشق میورزیده است. كاواباتا جایی گفته است: برخی از نویسندگان در جوانی شعر میگویند، اما من به جای شعر داستانهای كوچولو نوشتم. داستان قد كف دست. او در آوریل (1972) خودكشی كرد. به دلایلی كه فقط خود میدانست.
داستان كوتاه « مرد بی تبسم » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید
تیرگی بر آسمان سایه افكنده بود؛ انگار كه یك تكه سفال ظریف زیبا بود. از تختخوابم به رودخانه «كامو» كه تلالو آن رنگ صبح داشت زل زدم.
یك هفته بود كه فیلمبرداری شبها انجام میگرفت. چون بازی هنرپیشه اول به ده روز بعد كشیده شده بود. من صرفاً نویسنده بودم، از این رو تنها كاری كه باید میكردم مشاهده ی فیلمبرداری بود. لبهایم خشك شده بود و با وصف آنكه كنار نورافكنهای سفید ایستاده بودم، اما چشمهایم به قدری خسته بود كه قادر نبودم آنها را باز كنم.
با وجود این رنگ سفالی آسمان نیروی تازهای به من داد و خیالات تازهای مسحورم كرد. ابتدا منظره ی خیابان «شیجورا» به ذهنم رسید. ناهار را دیروز در رستوران «وُهاشی»، كه شكلی غربی داشت، خورده بودم. كوهها مقابل دیدگانم بودند و از پنجره ی طبقه ی سوم درختان سرسبز «هیگاشیما» پیدا بود و این مناظر،برای من كه همین الان از توكیو رسیده بودم، رنگ و بوی تازهای داشت. وبعد به یاد صورتكی كه در ویترین فروشگاه «كوریو» دیده بودم، افتادم. صورتك تبسمی «كهن وش» داشت.
وقتی هیجانزده چند برگ كاغذ سفید را به مقابلم كشیدم و رویایم را به كلمات تبدیل كردم، با خودم گفتم: «پیدا كردم، تصویری زیبا پیدا كردم.» و صحنه ی آخر فیلمنامه را بازنویسی كردم. وقتی كارم تمام شد، نامهای هم به كارگردان نوشتم.
«آخر فیلم را با تصویری رویایی تمام میكنم. صورتكهایی متبسم سراسر صحنه را پر میكنند. نمیتوانم پایان خوشی روی این داستان تلخ بگذارم، اما حداقل میتوانم واقعیت را در صورتكهایی متبسم و زیبا نشان بدهم.»
دستنوشته را به استودیو بردم. توی دفتر غیر از روزنامه ی صبح چیز دیگری نبود. پیشخدمت خاك ارههای جلوی اتاق تمرین را پاك میكرد.
«این نامه را میتوانی كنار تختخواب كارگردان بگذاری؟»
فیلمبرداری در بیمارستان روانی انجام میشد. دیدن زندگی تباهشده ی انسانهای دیوانهای، كه ما هر روز از آنها فیلم میگرفتیم، برایم دردناك بود. كم كم به این فكر افتادم كه فیلمی یأس آور خواهد شد، مگر اینكه پایان خوشی برای آن بگذارم. هول برم داشته بود، چون خودم ذاتا آدم افسردهای بودم.
از اینكه به فكر تهیه صورتك افتاده بودم به خودم میبالیدم. وقتی تصور میكردم كه هر آدمی در بیمارستان روانی صورتكی متبسم بر چهره دارد، احساس خوشی داشتم.
سقف شیشهای استودیو رنگ سبزی را بر میتافت. رنگ آسمان در روز روشنتر شده بود. سبك شده بودم، به اتاقم برگشتم و با آرامش به خواب رفتم.
مردی كه برای خریدن صورتكها رفته بود حوالی ساعت 11 شب به استودیو برگشت: «به تمام اسباب بازی فروشیهای كیوتو سرزدهام، اما هیچ كدام صورتكهای خوبی نداشتند.»
«چیزی را كه خریدهای ببینم.»
وقتی بسته را باز كردم، ناامید شدم. «این؟ خب... »
«میدانم نمیپسندید. پیدا كردن صورتكها به نظرم راحت آمد. شكی ندارم همه ی آنها را در فروشگاهها دیدهام، اما تمام روز فقط همین گیرم آمد.»
«این بیشتر شبیه صورتك «نوح» است. اگر صورتك جنبه ی هنری نداشته باشد در فیلم احمقانه دیده میشود.» تصور كردم وقتی آن صورتك مسخره ی بچه گانه را دستم بگیرم به گریه بیفتم.
گفتم: «رنگ این صورتك در فیلمبرداری مثل سیاهی محوی دیده میشود و اگر صورتك متبسمی با زمینهای سفید نداریم، پس... »
صورتك، زبان قرمزی داشت كه از دهانی قهوهای بیرون زده بود.
«سعی میكنیم رنگ سفیدی روی آن بزنیم.»
فیلمبرداری موقتا متوقف شده بود. كارگردان هم صحنه ی فیلمبرداری را رها كرد و به یكایك ما زل زد و خندید. راه دیگری برای جمع آوری صورتكهای متعدد نبود. مجبور شدند صحنه را روز بعد بگیرند. اگر نمیتوانستند از صورتكهای قدیمی پیدا كنند، در نهایت از سلولیید استفاده میكرد.
فیلمنامهنویسی كه احتمالاً مثل من فكر میكرد، گفت: «اگر صورتك مناسبی نداریم، پس تعطیلش كنیم، موافقید برویم دوباره بگردیم؟ ساعت هنوز 11 است، شاید در «كیوگوكو» جایی باز باشد.»
«موافقید؟»
با ماشین در امتداد خاكریزهای رودخانه ی كامو به جلو راندیم. روشنایی چراغهای بیمارستان در ساحل مقابل روی آب دیده میشد. باور كردنی نبود كه بیماران زیادی در آن مكان نورانی زیبا رنج بكشند. فكر میكردم اگر صورتك مناسبی پیدا نكنیم شاید بشود به جای آن از پنجرههای نورانی بیمارستان استفاده كرد.
به تمام فروشگاههای «شین كیوگو» كه داشتن میبستند، سرزدیم. میدانستیم كه بیهوده است. بیست تا صورتك – لاك پشتی كاغذی گرفتیم. قشنگ بودند، اما مشكل میشد از آنها استفاده ی هنری كرد. محله ی شیجو هم خواب بود.
فیلمنامهنویس وارد خیابانی فرعی شد و گفت: «صبر كنید. اینجا چند تا فروشگاه است كه وسایل محراب بودایی میفروشند. گمان كنم وسایل نمایش نوح را هم داشته باشند.»
اما در اینجا هم كسی بیدار نبود. تلنگری به در فروشگاهها زدم.
«فردا صبح ساعت 7 دوباره سر میزنم. به هر حال امشب را بیدار هستم.»
گفتم: «من هم میآیم، بیزحمت مرا هم بیدار كنید.»
اما روز بعد تنها رفت. وقتی بیدار شدم، تقریبا فیلمبرداری صورتكها را شروع كرده بودند. پنج صورتك نمایشهای موزیكال باستانی پیدا كرده بودند. عقیده داشتم كه باید حداقل بیست یا سی نوع از همان صورتكها را به كار میبردیم. اما حس خلسه آور پنج صورتك متبسم، آرامشم را بازگردانده. حس كردم وظیفهام را در قبال بیماران انجام دادهام.
فیلمنامهنویس گفت: «اجارهشان كردم چون خیلی گران بودند. مواظب باشید، اگر كثیفشان كنید، نمیتوانیم آنها را پس بدهیم.»
بعد از حرفها فیلمنامهنویس، بازیگران همگی دستهایشان را شستند و صورتكها را با احتیاط به صورت زدند، و گویی كه به گنجی نگاه میكنند به هم خیره شدند.
«اگر بشویید، رنگشان هم میرود، نمیشویید كه؟»
«خُب، حالا كه اینطوری است، من آنها را میخرم.»
حقیقتاً میخواستم آنها را بخرم. در رویایم جهانی یكدل را در آینده میدیدم كه مردم آن همگی چهره ی مهربان همین صورتكها را دارند.
در اولین فرصت كه به خانهام در توكیو برگشتم، بلافاصله به عیادت زنم در بیمارستان رفتم.
بچهها قاه قاه خندیدند و یك به یك صورتكها را به صورت خود زدند. خشنودی غریبی به من دست داد.
«پدر یكی را به صورتت بزن.»
«نه»
«بزن پدر»
«نه»
«بزن»
پسر دومم بلند شد و خواست یكی از آنها را به صورتم بزند.
داد زدم: «نكن.»
همسرم به دادم رسید: «بده، یكی را هم به من بده.»
در میان خنده بچهها، بور شدم. گفتم: «چكار میكنی؟ تو مریضی!»
دیدن این صورتك متبسم روی صورت نزار او چقدر هولناك بود. وقتی همسرم صورتك را از روی صورتش برداشت، به نفس نفس افتاد. اما اصلاً از آن نترسیدم. لحظهای كه صورتك را از روی صورت كنار زد، قیافه ی زشتی پیدا كرد. وقتی به صورت نزار او خیره شدم، پشتم تیر كشید. از آنچه برای نخستین بار روی صورت او یافته بودم، شوكه شدم. سه دقیقهای زیر ظاهر متبسم زیبا و ملایم صورتك محصور شده بود، اما حالا برای اولین بار قادر بودم زشتی قیافه ی درونی او را ببینم. اما نه، گذشته از زشتی، ظاهر یك آدم مفلوك بدبخت بود. صورتش بعد از اختفا در زیر آن صورتك زیبا، این سایه ی زندگی نكبت بار را بروز داد.
«پدر بزن به صورتت.»
دوباره بچهها دورهام كردند: «حالا نوبت پدر است.»
بلند شدم و گفتم: «نه.»
اگر مجبور میشدم صورتك را بزنم و دوباره برش دارم، در مقابل زنم مانند شیطانی زشت ظاهر میشدم. از آن صورتك هراس داشتم. و آن هراس شكی در من برانگیخت كه صورت متبسم و همیشگی زنم، ممكن است یك صورتك باشد یا آن لبخند زنم یك نیرنگ باشد، درست شبیه صورتك.
از صورتك بدم میآمد. از هنر بدم میآمد. تلگرامی نوشتم تا به استودیوی «كیوتو» بفرستم.