چشمم چطوری كور شد؟ آها، خیلی وقت پیش بود پسر بچه كوچكی بودم با این حال به پدرم كمك می كردم . توی تاكستان داشت خاكها را زیرو رو می كرد خاك ولایت ما سخت و پر سنگ است و باید خیلی مواظبش بود یك سنگ از زیر كلنگ پدرم در رفت و درست توی چشمم خورد .
درباره نویسنده: آلكسی ماكسیموویچ پِشكوف كه با نام ماكسیم گوركی شناخته میشود نویسندهٔ اهل روسیه و شوروی، از بنیانگذاران سبك ادبی واقع گرایی سوسیالیستی و فعال سیاسی بود. او پنج بار كاندید جایزهٔ نوبل ادبیات شد.
پیش از موفقیت در حرفهٔ نویسندگی به مدت پانزده سال در اقصی نقاط امپراتوری روسیه چرخید و به كرات شغل عوض كرد.اثرات این تجربیات بعدها در نوشتههای او مشهود بودند.معروفترین آثار گوركی عبارتند از : در اعماق (1902) ،مادر، بیست وشش مرد ویك دختر ،آوای مرغ طوفان ،كودكی من، ولگردها و فرزندان خورشید .
او با دو نویسنده معروف روسی لئو تولستوی و آنتون چخوف در ارتباط بود و در خاطراتش به آنها اشاره كردهاست.
داستان كوتاه « عروسی » اثری از این نویسنده را درزیر میخوانید .
در ایستگاه كوچكی میان رم و ژن، رئیس قطار در كوپه ما را باز كرد و به كمك یك روغنكار دوده زده ای پیرمرد یك چشمئی را به تو كشید . همصدا گفتند:”خیلی پیر است!” و نوشخندی زدند.
اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد . با تكان دست چروكیده اش از آنها تشكر كرد، كلاه مچاله شده اش را با حركت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمكت ها
نگاه كرد و پرسید: اجازه می دهید؟ مسافران قدری بالاتر كشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست . دستهایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز كرد و دهان بی
داندانش را نشان داد .
همسفرم پرسید : پدر جان، خیلی دور می روید؟ پیرمرد مانند این كه جواب را از پیش حاضر كرده باشد، گفت: “نه، سه ایستگاه آن طرفتر پیاده می شوم، می روم عروسی نوه ام” چند دقیقه پس از
آن، همراه ضربه های یكنواخت چرخها، داستان زندگیش را می گفت و مانند شاخه شكسته ای در طوفان، خم و راست می شد . می گفت: “من مال لیگوریا هستم . مالیگوریائی ها خیلی بنیه مان
خوب است .
مثلا به خود من نگاه كنید : سیزده پسر و چهار دختر دارم . یك مشت هم نوه دارم كه تعدادش از یادم رفته، این دومیه كه عروسی می كند . خوبه، نه؟ با تنها چشمش كه سیاهتر اما پر وجدتر شده بود،
ما را برانداز كرد و خندید . ببینید به مملكت چقدر آدم تحویل داده ام! چشمم چطوری كور شد؟ آها، خیلی وقت پیش بود پسر بچه كوچكی بودم با این حال به پدرم كمك می كردم . توی تاكستان داشت خاكها را زیرو رو می كرد خاك ولایت ما سخت و پر سنگ است و باید خیلی مواظبش بود یك سنگ از زیر كلنگ پدرم در رفت و درست توی چشمم خورد . حالا درد ندارد و یادم نیست
چطور درد می كرد اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد .
آقایان، خیلی وحشتناك بود! دوباره سر جایش چسباندند و رویش خمیر گرم گذاشتند اما فایده نداشت. چشمه رفته بود. پیرمرد گونه های زرد و شلش را به شدت مالید و دوباره همان نوشخندش را زد آن روزها مثل امروز، دكتر زیاد نبود . مردم جاهل بودند . آره، ولی شاید مهربانتر بودند، نه؟ صورت خشن و یك چشمی اش، كه شكافهای عمیق و موهای جوگندمی آن را پوشانده بود، موذی و
شیطنت آمیز شد . وقتی آدم به سن من رسید می تواند مثل من درباره مردم قضاوت كند، اینطور نیست؟ یك انگشت تیره و كج را مانند این كه كسی را سرزنش می كند بالاتر آورد : آقایان، از مردم به شما مطلبی بگویم . سیزده سالم بود كه پدرم مرد .
جثه ام حتی از حالا هم كوچكتر بود . اما توی كار زبر و زرنگ بودم . خستگی سرم نمی شد . این تنها ارث پدرم بود، چون وقتی مرد، زمین و خانه مان را فروختیم و به قرضهایمان دادیم . من ماندم و یك چشم و دو دست . هر جا كار گیر می آمد، می رفتم . سخت بود اما جوان از سختی نمی ترسد، نه؟ در نوزده سالگی دختری را كه از ازل به پیشانیم نوشته شده بود، دیدم . مثل من فقیر بود ولی دختر خیلی تنومندی بود . قویتر از خود من بود . با مادر علیلش زندگی می كرد و مانند من، هر كار جلوش می آمد می كرد . خیلی خوشگل نبود اما مهربان بود و توی سرش مغزی بود، صدای قشنگی هم داشت . چقدر عالی می خواند! درست مثل یك آوازخوان .
صدای خوب هم خیلی می ارزد . من خودم در جوانی، صدایم خوب بود . یك روز ازش پرسیدم : می خواهی با هم عروسی كنیم؟ با اندوه گفت : آقا كوره، خیلی احمقانه است، نه تو چیزی داری و نه من . چطوری زندگی می كنیم؟ خدا شاهد است كه نه او چیزی داشت و نه من . دو تا جوان عاشق چه چیز احتیاجشان است؟ می دانید كه عشق به مال دنیا زیاد پابند نیست . اصرار كردم و حرفم را به كرسی نشاندم . آخر سر آیدا گفت: شاید راست می گی، حالا كه مادر مقدس به ما كه جدا از هم زندگی می كنیم، كمك می كند، وقتی با هم شدیم آسانتر و بهتر كمك خواهد كرد! رفتیم پیش كشیش.
گفت : دیوانگی است، اینهمه گدا توی لیگوریا كافی نیست؟ بیچاره ها شما بازیچه شیطان شده اید . در برابر اغوای او مقاومت كنید وگرنه این ضعف به شما گران تمام خواهد شد . جوانهای ولایت به ما خندیدند، پیرها سرزنشمان می كردند، اما جوان لجوج و تاحدی عاقل است . روز عروسی فرا رسید . آن روز از روزهای پیش، ثروتمندتر نبودیم و حتی نمی دانستیم شب عروسی كجا باید بخوابیم آیدا گفت: برویم صحرا، چرا نه؟ مادر مقدس یار و یاور آدمهاست در هر كجا كه باشند . تصمیم خود را گرفتیم : زمین دشك و آسمان لحاف ما . آقایان، حالا خواهش می كنم به این داستان توجه فرمائید . تقاضا می كنم، چون این بهترین داستان زندگی من است.
صبح زود پیش از عروسی مان، جیووانی پیر، كه من برایش خیلی كار كرده بودم، غرغر كنان به من گفت{چون از صحبت درباره همچون چیزهای بی اهمیت نفرت داشت} اوگو، طویله را پاك كن و چند تا حصیر تمیز هم آنجا پهن كن . خشك است و یك سال بیشتر است كه گوسفند آنجا نرفته اگر می خواهی با آیدا آنجا زندگی كنی بهتره ترو تمیزش كنی .
این خانه مان! وقتی كه طویله را پاك می كردم و داشتم برای خودم آواز می خواندم، كستانچیوی نجار ر ا دیدم كه دم در ایستاده .
– خب، كه این طور، تو و آیدا می خواهید اینجا زندگی كنید؟ پس رختخوابتان كو؟ من یكی اضافه دارم، وقتی كارت تمام شد بیا و بردارش .
داشتم به طرف خانه اش می رفتم كه ماریا، دكاندار غرغرو، فریاد زد : احمقها توی هفت آسمان یك ستاره ندارند، می روند زن می گیرند! آقا كوره، تو دیوانه ای، اما زنت را بفرست بیاید اینجا…
اتتوره و یانو، كه رماتیسم و تب گرفته بود می لنگید، از دم درش به او داد زد:”بگو برای مهمانها چقدر شراب كنار گذاشته؟ مردم چقدر بیفكرند!”
یك قطره اشك در یكی از چین های صورت پیرمرد درخشید . خندان سرش را به عقب انداخت . حلقوم استخوانیش می جنبید و پوست شلش می لرزید . “آقایان، آقایان!” از زور خنده داشت خفه می شد و دستهایش را با شادمانی كودكانه ای حركت می داد .
– صبح عروسیمان همه چیز داشتیم : شمایل حضرت مریم، ظرف، پارچه، اثاث خانه، همه چیز، قسم می خورم! آیدا می خندید و گریه می كرد، من هم، اما دیگران همه می خندیدند . چون گریه روز عروسی بدشگون است، آدمهای خودمان به ما می خندیدند! آقایان! خیلی كیف دارد كه آدم، مردم دیگر را مال خودش بنامد و یا بهتر بگویم، مال خودش بداند و صمیمی و عزیز حساب كند، این مردم را كه زندگی آدم را شوخی حساب نمی كنند و شادیش در نظر آنها بازی نیست.
چه روزی بود! چه عروسی ای بود! تمام اهل ولایت به طویله ما كه ناگهان عمارت مجللی شده بود، آمده بودند تا در جشن شركت بكنند… همه چیز داشتیم! شراب، میوه، گوشت، نان، همه میخوردند و شاد بودند… چون، آقایان، بزرگترین شادی نیكی كردن به دیگران است. باور كنید زیبارت از آن وجود ندارد . كشیش هم آمد و نطق قشنگی كرد:”اینها دو آدمند كه برای همه شما كار كرده
اند و شما نیز آنچه ازتان ساخته بود، كرده اید تا این روز را بهترین ایام زندگی آنها كنید. این، به حق كاری بود كه می بایست بكنید، چون آنها مدتها برای شما زحمت كشیده اند. كار پر ارزشتر ازپول مسی و نقره ای است” .
“كار همیشه گرانتر از حق الزحمه ای است كه دریافت می كنید! پول می رود اما كار باقی است… این دو گشاده رو متواضعند، زندگیشان سخت بوده اما هرگز شكایت نكرده اند . ممكن است سختراز این هم بشود، اما باز نخواهند نالید شما هنگام احتیاج آنها را یاری خواهید كرد . اینها دستهای قوی و دل با شهامتی دارند… ” خیلی از این جور حرفهای خوب به من و آیدا و همه جماعت گفت. با تنها چشمی كه جوانی از دست رفته را بازیافته بود، ما را برانداز كرد: سینیوری، اینهم درباره مردم. خوب بود، نه؟