پتی یك بچهی لاغر مردنی اهل «كراسبی» در «ورمونت» بود كه آن هم در ایالات متحده است. بعضی از پسرهای دسته اینطور میگفتند كه پتی سالهای جوانیاش را زیر درختهای افرای ورمونت گذرانده و پیشانیاش بارها قطرات شیرهی افرا را حس كرده.
درباره نویسنده : جروم دیوید سالینجر یا جروم دیوید سَلینجر نویسندهٔ معاصر آمریكایی بود. رمانهای پرطرفدار وی، مانند ناتور دشت در نقد جامعهٔ مدرن غرب و خصوصاً آمریكا نوشته شدهاند. سالینجر بیشتر با حروف ابتداییِ نام خود «جی. دی. سالینجر» معروف است. ناتور دشت، نخستین كتاب سالینجر، در مدت كمی شهرت و محبوبیت فراوانی برای او به همراه آورد و بنگاه انتشاراتی راندوم هاوس (Random House) در سال 1999 آن را بهعنوان شصتوچهارمین رمان برتر سده بیستم معرفی كرد. فرانی و زویی، نُه داستان (در ایران با عنوان دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم (یكی از داستانهای آن) ترجمه و منتشر شده) تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار، جنگل واژگون، نغمهٔ غمگین، هفتهای یه بار آدمو نمیكشه و یادداشتهای شخصی یك سربازاز جمله آثار كمشمارِِ سالینجر هستند.
داستان كوتاه « می خواهم قلقش دستم بیاید » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
این كشور یكی از آیندهدارترین مردان جوانی را كه تا به حال در بازی «پینبال» ظاهر شدهاند وقتی از دست داد كه پسرم ـ هری ـ به ارتش فراخوانده شد. به عنوان پدرش احساس نمیكردم كه همین دیروز به دنیا آمده، ولی هروقت به این پسر نگاه میكردم میتوانستم قسم بخورم كه تمامش (تولدش) همین هفتهی پیش بوده. خیلی سریع و بدون فكر میگویم كه ارتش یك «بابی پتی» دیگر را گرفته است.
برگردیم به 1917. بابی پتی درست همین قیافهای را برای خودش درست میكرد كه هری دارد. پتی یك بچهی لاغر مردنی اهل «كراسبی» در «ورمونت» بود كه آن هم در ایالات متحده است. بعضی از پسرهای دسته اینطور میگفتند كه پتی سالهای جوانیاش را زیر درختهای افرای ورمونت گذرانده و پیشانیاش بارها قطرات شیرهی افرا را حس كرده.
یكی از آنهایی كه زیاد دور و بر دخترها میپلكیدند، گروهبان «گروگن» بود. پسرهای كمپ همه نوع نظری دربارهی گروهبان داشتند: خوب، دارای ایدههای مزخرف و... كه قصد ندارم دوباره همه را تكرار كنم. روز اولی كه پتی وارد آن كمپ شد، گروهبان مشغول آموزش طریقهی گرفتن اسلحه بود. پتی برای خودش یك روش زیركانه و منحصر بهفرد برای حمل اسلحه داشت. وقتی كه گروهبان فریاد زد: «راستفنگ»، بابی پتی اسلحهاش را روی دوش چپش گذاشت. زمانی كه گروهبان گفت: «پیشفنگ»، او با همان دستش تفنگش را بالا گرفت. این یك روش مطمئن برای جلب توجه گروهبان بود. او نزدیك پتی آمد و بلند گفت:
ـ خب احمق. چت شده؟
پتی خندید و گفت:
ـ بعضی وقتها گیج میشم.
گروهبان پرسید:
ـ اسمت چی بود؟ «باد»؟
ـ بابی. بابی پتی.
گروهبان گفت:
ـ خیلیخب بابی پتی. از این به بعد بابی صدات میكنم. من همیشه سربازها رو به اسم كوچیكشون صدا میكنم و اونها هم به من میگن مادر. انگار توی خونشون هست.
پتی گفت:
ـ اُه.
بعد ناگهان بمب منفجر شد. هر فتیله دو سر دارد. یكی كه روشن میكنند و آن یكی كه به T.N.T بسته شده است.
گروهبان فریاد زد:
ـ گوش كن پتی! تو كه بچه مدرسهای نیستی. اینجا ارتشه، پسرهی احمق. اینو دیگه باید بدونی كه دو تا شونهی چپ نداری و معنی پیشفنگ رو باید توی اون مغزت فرو كنی. ببینم تو اصلن مغز داری؟
پتی سریع گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
روز بعد بهپا كردن چادر و درستكردن كوله را تمرین كردیم. وقتی كه گروهبان برای سركشی آمد، پتی حتا یك میخ چادر را هم درست نكوبیده بود. گروهبان در حالی كه به كف پارهشدهی چادر نگاه میكرد با یك ضربهی محكم دست، خانهی برزنتی كوچك بابی پتی را خراب كرد.
گروهبان خیلی آرام گفت:
ـ پتی! تو... بدون شك... احمقترین... قوزدارترین... و دستو پاچلفتیترین آدمی هستی كه تا حالا دیدم. ببینم پتی، تو دیوونهای؟ چه مرگته؟ توی كلهات مغز نداری؟
پتی گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
بعد تمام افراد، كولههایشان را بستند. پتی كولهاش را مثل یك كهنهسرباز درست كرد. بعد گروهبان برای سركشی آمد. او با لباسی روشن و شاد از پشت افراد میگذشت و با یك چوبدستی كوچك ضربهی خیلی آرامی به پشت تكتك پسرهای مادر! میزد.
به كولهی پتی رسید. جزئیات را حذف میكنم. فقط همین قدر بگویم كه كوله تكهتكه شد و بابی شانس آورد كه مهرههای پشتش سالم ماند. صدای وحشتناكی بود. گروهبان رو به پتی كرد و گفت:
ـ پتی. تا حالا توی عمرم آدمای احمق زیادی دیدم. خیلی زیاد. اما تو، پتی. تو سطح مخصوص به خودت رو داری. برای این كه تو احمقترینی.
او گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
اولین روز از تمرین هدفگیری، شش مرد در یك زمان به شش هدف كه به پشت تكیه داده شده بودند، شلیك كردند. گروهبان بالا و پایین میرفت و مدام محل اصابت گلولهها را چك میكرد.
ـ هی، پتی. با كدوم چشمت نشونهگیری كردی؟
پتی گفت:
ـ نمیدونم. فكر كنم با چپی.
گروهبان نعره زد:
ـ با راستی نشونه بگیر. پتی! تو بیست سال پیرم كردی. اصلن چه مرگته؟ توی كلهات مغز نداری؟
این كه چیزی نبود. بعد از این كه سربازها دوباره شلیك كردند و به كنار هدفها رفتند، همه یك چیز فوقالعاده عجیب دیدند: تمام گلولههای پتی درست به هدف مرد دست راستیاش خورده بود.
گروهبان كه نزدیك بود از عصبانیت همان جا سكتهی مغزی كند گفت:
ـ پتی! تو هیچ جایی توی ارتش مردها نداری. تو شش تا دست و شش تا پا داری. اما بقیه فقط دوتا دارن!
پتی گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
ـ دیگه این جمله رو به من نگو وگرنه میكشمت. راستی راستی میكشمت پتی، چون ازت حالم به هم میخوره پتی. میشنوی چی میگم؟ حالم ازت به هم میخوره!
پتی گفت:
ـ اِ؟ جدن؟
گروهبان فریاد زد:
ـ جدن...
پتی گفت:
ـ یه كم صبر كن. بگذار قلقش بیاد دستم. حالا میبینی. جدی میگم. من عاشق ارتشام، پسر. یه روز یه سرهنگی چیزی میشم. جدی میگم.
طبیعتن به زنم نگفتم كه پسرمان، هری، مرا به یاد باب پتیِ سال 17 میاندازد. اما با وجود این واقعن میانداخت. در واقع، این پسر با یك گروهبان توی قلعهی «ایركوائی» به مشكل هم خورده. طبق گفتههای زنم مثل اینكه آن قلعهی ایركوائی در خودش یكی از بیرحمترین و پستفطرتترین گروهبانهای كشور را دارد. هیچ نیازی نیست كه زنم به پسرهای آنجا لقب عوضی و پستفطرت بدهد یا اینكه از غرزدنهای پسرمان بگوید. او عاشق ارتش است. مشكل فقط اینجاست كه او از این گروهبان یكم وحشتناك خوشش نمیآید. فقط به خاطر اینكه هنوز قلقش دستش نیامده است.
و سرهنگ. زنم فكر میكند او اصلن كمكی نمیكند. تنها كاری كه میكند این است كه این ور و آن ور بگردد و فقط مسائل خیلی مهم را ببیند. یك سرهنگ باید به پسرها كمك كند. این را ببیند كه همیشه گروهبان یكم مسئول آموزش، ویژگیهای مثبت پسرها را نمیبیند و فقط روحیهی آنها را خراب میكند. یك سرهنگ باید كاری بیشتر از گشتزدن انجام بدهد، راستش زنم این طور فكر میكند.
یكی از یكشنبههای قبل پسرهای قلعهی ایكوائی اولین رژهشان را انجام دادند. من و زنم آنجا توی جایگاه بودیم. وقتی هری به حالت قدمرو و رژه از جلوی ما رد شد، جیغهای زنم بلند شد، آن قدر بلند كه نزدیك بود كلاهم را بیندازد.
به زنم گفتم:
ـ قدمهاش با بقیه هماهنگ نیست.
گفت:
ـ اُه، این جوری نگو.
گفتم:
ـ اما واقعن با بقیه هماهنگ نیست.
ـ فكر كردم جرمی مرتكب شده یا باید تیربارونش كنن. ببین! دوباره با بقیه هماهنگ شد. فقط چند لحظهای نبود.
بعد وقتی سرود ملی پخش میشد و پسرها با اسلحه روی دوش راستشان ایستاده بودند، اسلحهی یكیشان افتاد و برخوردش با زمین صدای بسیار بلندی تولید كرد.
گفتم:
ـ هری بود.
زنم با عصبانیت گفت:
ـ این ممكن بود برای هر كسی اتفاق بیفته. پس ساكت باش!
بعد وقتی مراسم تمام شد و پسرها مرخص شدند، گروهبان یكم گروگن پیش ما آمد و سلام كرد و گفت:
ـ خانم پتی حالتون چطوره؟
زنم خیلی سرد و بیروح گفت:
ـ ممنون. شما چطورید؟
پرسیدم:
ـ گروهبان! فكر میكنید به پسرم امیدی هست؟
گروهبان نیشش را باز كرد، سرش را تكان داد و گفت:
ـ هیچ شانسی نداره. هیچ شانسی جناب سرهنگ!