من دنبالشان از روی پلههای سیمانی بالا رفتم تا به در پوسیدهی خانه رسیدیم. كثیفی ظاهر خانه مثل كثیفی بقیهی شهر توی چشم میزد. بالای این خانه هم آسمانی خاكستری و گرفته هوار شده بود.
دختر گفت: «اجازه بدید ببینم.»
در را هل داد و باز كرد. ...
درباره ی نویسنده : سباستین بری نویسنده ای ایرلندی تبار است . در جایزه كتاب سال «كاستا» از میان پنج برنده بخشهای رمان، رمان نخست، زندگینامه، شعر و ادبیات كودك، «سباستین بری» نویسنده رمان «روزهای بیپایان» را برای بار دوم به عنوان برنده نهایی كتاب سال «كاستا» و برنده سال 2016 انتخاب كردند.
«بری» اولین رماننویسی است كه پیشتر یك بار دیگر موفق به كسب این جایزه شده و حالا علاوه بر مبلغ 5000 پوندی جایزه بخش رمان، جایزه 30 هزار پوندی كتاب سال «كاستا» را هم دریافت میكند. او كه به عنوان نمایشنامهنویس هم شناخته میشود، پیشتر در سال 2008 این جایزه را به دست آورده بود. قبل از او تنها «شیموس هینی» و «تد هیوز» شاعران معروف موفق به كسب دو جایزه اصلی «كاستا» شدهاند.
رمان «روزهای بیپایان» كه هفتمین كتاب این نویسنده ایرلندی است، در زمان جنگهای داخلی آمریكا روایت میشود و از سوی داوران این جایزه به عنوان «معجزه»ای در عرصه كتاب توصیف شده است.
داستان كوتاه « واكنش غیر ارادی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
«او، یك كمی... نمیدانم چطور میشود گفت- این سالهای آخر دائم در خیابانها بود.»
پدربزرگم در صندلی جلو ساكت نشسته بود. دختر را دیدم كه سر چراغ قرمز برگشت و یك لحظه نگاهش كرد. او پدربزرگم را درك نمیكرد.
«این موضوع را میدانستید؟»
پدربزرگم چیزی نگفت.
«البته بعضی وقتها واقعاً چارهای نداشت. میآمد ادارهی خدمات اجتماعی و درخواستهای جور واجور میكرد. به همین دلیل بچهها را از او گرفتیم. او به درد آنها نمیخورد.»
به طرف تراس آجرقرمز راندیم و كنار خیابان ایستادیم.
دختر گفت: «این خانهاش است. فكر میكنم ضدعفونیاش كرده باشند. بهرحال ما گفتیم كه بكنند و تا آنجایی كه میدانم باید یك كارهایی كرده باشند. حالا شما مطمئنید كه میخواهید بروید داخل خانه، آقای ها؟»
«مگر مجبور نیستم؟»
تعجب كرده بود.
«من تصور كردم كه شما خواسته بودید.»
«عجب، شما اینطور فكر كرده بودید؟ البته خوب برای درك حكم دادگاهِ امروز بعد از ظهر بهتر است. خودتان اینطور فكر نمیكنید؟ شاید خیالتان راحتتر بشود. چیزهایی هم از او باقی مانده كه شاید بخواهید نگاهی بهشان بیندازید.»
رفتیم توی پیادهرو.
«یك پلیس جوان پیدایش كرد. خانه بوی بدی میداده. سه هفته در اتاق خوابش مانده بوده.»
به پنجرهی طبقهی بالا اشاره كرد. پدربزرگم پرسید:«با پلیس هم مجبورم صحبت كنم؟»
«خودتان فكر میكنید كه دلیلی برای صحبت با افسر پلیس وجود دارد؟ من فكر میكنم گزارش او كافی باشد. در طول محاكمه این گزارش را با صدای بلند خواهند خواند.»
از لحنش برنمیآمد كه به حرف خودش مطمئن است. ادامه داد: «یك چیزی یادداشت كرده بودم كه از شما بپرسم.»
با انگشتانش مشغول جستجو در كیف دستیاش شد. «این هم كلید. بهتر است آن یادداشت را قبل از این كه یادم برود پیدا كنم.»
تكه كاغذی را از روی چرم آستر كیفش كند. «میتوانم بلند بخوانم؟ فقط یك سوال كوچك است كه در دادگاه مطرح خواهد شد. بهتر است آماده باشید: آیا او كودكیِ شادی داشت؟»
من دنبالشان از روی پلههای سیمانی بالا رفتم تا به در پوسیدهی خانه رسیدیم. كثیفی ظاهر خانه مثل كثیفی بقیهی شهر توی چشم میزد. بالای این خانه هم آسمانی خاكستری و گرفته هوار شده بود.
دختر گفت: «اجازه بدید ببینم.»
در را هل داد و باز كرد. «یك كارهایی انجام شده، گمانم.»
به كاسهای اشاره كرد كه روی زمینِ هال كوچك قرار داشت. پر از مایعی كه در آن راكد مانده بود. شاید محلولی كه باید بخار میشد و هوای خانه را ضدعفونی میكرد. بوی تعفنی سمج از پلهها به طرف من روان بود. دختر گفت: «همه جای خانه تقریباً به همین ترتیب است. با خودتان دستمالی دارید، آقای ها؟»
پدربزرگ دست در بغل بارانیاش كرد و چند دستمال سفید از جیبش بیرون آورد و به طرف او گرفت. «اوه، نه. من عادت دارم. برای نوهاتان گفتم.»
گفتم: «نه، متشكرم.»
به اتاق خالی طرف راست رفتم. آنها پشت سر من ماندند به صحبت كردن. یك میز پلاستیكی به دیوار تكیه داده شده بود و دو صندلی ناراحت پشت آن قرار داشت. پدربزرگم و مددكار اجتماعی به دنبال من آمدند.
دختر گفت: «چیز زیادی اینجا وجود ندارد. اما بهرحال فكر میكنم هرچه را كه دلتان بخواهد میتوانید بردارید.»
روی یكی از دیوارها تقویمی آویزان بود: «كلیسای ملاقات با خدا»
گفتم: «نگاه كن.»
پدربزرگ گفت: «هرماه مذهبش را تغییر میداد.»
و وقتی دختر مشغول جستجوی پشت كاناپه شد، پدربزرگ رو به من گفت: «انیسلی، چرا تو این رادیو را برنمیداری؟»
رادیوی ترانزیستوری روی میز كنار پنجره بود. دولا شدم و امتحانش كردم. خاكستری رنگ بود با دستهی براق نقرهای. دور و بر پیچ تعویض موجها و روی شیشهی رادیو پر از چرك بود. بدنهی رادیو با چسب باندپیچی شده بود. میتوانستم مجسمش كنم كه به آن گوش میدهد.
پدربزرگم گفت: «بردار، اشكالی ندارد.»
نفهمیدم منظورش رادیو بود، یا برداشتن آن. گفتم:«نه، فكر نمیكنم.»
دختر پرسید: «میخواهید حالا بروید طبقهی بالا، آقای ها؟» و ادامه داد: «فكر میكنم كمدی در اتاق خواب او هست كه باید وارسی شود. هفتهی آینده چند كارگر میآیند كه باقی خرت و پرتهای او را ببرند. خانه بیش از این نمیشود خالی بماند.»
پدربزرگ پایین پلهها ایستاد و مؤدبانه گفت: «اول شما بفرمایید.»
پشت سرشان بالا رفتم. تمام درهای بالا به اتاقهایی كوچك و تاریك باز میشد. تا نیمهراه پلهها رفته بودیم كه بوی تعفن شدیدتر شد. آستینم را جلو دماغم گرفتم. احساس میكردم بو در چشمهایم مینشیند. دختر به اتاقی كه در آن چند كمد بچه وجود داشت اشاره كرد و گفت: «آن اتاق مال بچهها بود- حداقل تا زمانی كه با او بودند.»
و بعد به اتاق دیگری اشاره كرد: «این هم اتاق او بود.»
وارد محوطهای شدند كه بوی تعفن تهوعآور بود. من عقب ماندم تا بلكه كمتر احساس دل به همخوردگی كنم. البته آنها نیازی به من نداشتند اما در راهرو احساس تنهایی میكردم.
روی میزی كه بیرون اتاق او قرار داشت یك كیف زنانه دیدم. تحت تاثیر فضای جست و جو، با دست آزادم شروع به گشتن كیف كردم. تمام چیزی كه یافتم سه شیشه قرص بود و چند كپسول كه ته یكی از شیشهها قل میخوردند. فكر كردم آنها را به پدربزرگ ها نشان دهم شاید بدرد بخورد و به این منظور وارد اتاق شدم. به نظر میرسید مركز بوی تعفن اینجا باشد. هوای این اتاق از هرجای دیگر خانه سنگینتر بود. شیشههای قرص من بی ارزش شدند. روی میز كنار تختخواب كلی از آن شیشهها بود. پدربزرگ به آنها خیره شده بود.
دختر گفت: به نظر خیلی زیاد میرسند، اما باید متوجه باشید كه خودش همیشه میخواست داروی سه ماه را یكجا به او بدهند. اینطوری مجبور نمیشد هر هفته سراغ دكتر برود. این كار خیلی معمول است.
پدربزرگم گفت: «ویسكی هم همینطور.» اما دولا نشد كه به بطریهای خالی زیر تخت دست بزند.
دختر گفت: «تركیب همیشگی. عادت داشت شكایت كند كه مادربزرگش را دائم كنار تختش میبیند؛ وهم و خیال. این را در دفترچه یادداشت مربوط به او مینویسیم. شما فكر میكنید دلیلی برای این ادعایش وجود داشته باشد؟»
«در بچگی با مادربزرگش زندگی میكرد.»
به طرف دختر برگشت و سرش را به علامت تایید حرف خود تكان داد: «البته، و خیلی هم دوستش داشت.»
«دكتر آسیبشناسی تشخیص داده كه او قبل از خواب مقداری قرص خوابآور مصرف میكند و نیمههای شب كه دوباره با افسردگی شدید بیدار میشود مقدار دیگری قرص میخورد و اینبار بیش از حد معقول و دوباره به خواب میرود. طبق گفتهی او غالباً اینطور اتفاق میافتد. معمولاً كسی كه اینكار را میكند قصد خودكشی ندارد. میتوانید اگر دوست دارید نامش را یك عمل غیر ارادی بگذارید.»
از پای تخت كنار رفتند. تختخواب كاملاً لخت نبود. تشك و ملافهای روی آن باقی مانده بود. متوجه شدم كه بقیهی رختخواب را پوشیده در پودر سفیدی در گوشهی اتاق تلنبار كردهاند. از همان پودر سفیدی كه روی تخت هم ریخته شده بود. روی سرتاسر ملافه یك لكهی خیس قهوهای دیده میشد كه از روی بالش تا پایین تشك ادامه داشت. با خودم فكر كردم بو از آنجا متصاعد میشود. دلم میخواست آنجا را ترك كنم. دختر دید كه پدربزرگ هم به لكه چشم دوخته. «شما باید به خاطر داشته باشید كه او را تا سه هفته بعد پیدا نكرده بودند. گذشت زمان چیزها را نرم میكند. پلیس او را شناسایی كرده بود و دیگر باید حركتش میدادیم. حمل یكپارچهی جسد امكان نداشت بعد از این همه مدت. تشخیص افسر پلیس كمك كرد كه شما زحمت بیخودی نكشید و برای تشخیص هویت این همه راه نیایید آقای ها! آنها صحت گزارش پلیس را قبول دارند. میدانند كه او را درست شناسایی كرده است.»
پدربزرگم گفت: «مطمئنم درست شناخته. مطمئنم.»
تمام حواسم پیش لكه بود. آنها به طرف كمد لباس رفتند. میتوانستم زیر نور كمرنگ اتاق، لباسها را تشخیص دهم، چند كت و پیراهن. اما چشمانم روی لكه و سفیدی ملافه منحرف میشد. دلم میخواست پدربزرگم میآمد كنار. احساس میكردم بوی تعفن جایی در درون من است. نمیتوانستم بروم طبقهی پایین- به خاطر رادیو، به خاطر كاناپه، به خاطر تقویم روی دیوار.
دختر با مهارت تمام رانندگی میكرد.
«بفرمایید، تمام شد. این بدترین قسمت ماجرا بود. حالا فقط حكم دادگاه مانده. بعد میتوانید برگردید ایرلند سر خانه و زندگیاتان.»
پدربزرگم گفت: «بله.»
دختر گفت: «با در نظر گرفتن تمامی مسائل فكر نمیكنم دادگاه رای بر خودكشی بدهد.»
پدربزرگم گفت: «نه خودش هم حتمن اینطور نمیخواهد.»
«البته به عنوان پدر، شما كاملاً حق دارید چیزهایی در دفاع از او بگویید. هرچند كه رای بر محور گزارش پلیس و تشخیص دكتر صادر خواهد شد. و آنجا احتمال عمل غیرارادی مطرح است.»
پدربزرگم گفت: «دلم میخواهد بتوانم یك آخرین كار برای او انجام بدهم.»
دختر گفت: «و هیچگونه علائمی مبنی بر میل او به خودكشی وجود نداشت.»