همه جا صحبت از مروارید بزرگ كینو بود ؛ولی كینو آن را دور از چشم همگان در محلی پنهان كرده بود .حال بچه بدتر شد و بالا آورد.پزشك خبر یافت و خود را رساند .به او شربتی خوراند. آن گاه دست مزدش را خواست . كینو گفت: ...
درباره نویسنده :
جان اشتاین بك یا جان استاینبك 1968 در كالیفرنیا به دنیا آمد.او یكی از معروفترین نویسندگان قرن بیستم آمریكا و از برندگان جایزه نوبل ادبیات است. از همان اولین داستان های كوتاهش مصمم به جانبداری و حمایت از طبقات ضعیف و ناتوان است .جان اشتاین بك در اولین كتاب مجموعه داستان های كوتاه خود به نام «دشت های سبز آسمان » كه در سال 1932 به چاپ رساند، به تشریح شرایط سخت و طاقت فرسای جماعتی از زارعین مزدبگیر جنوب كالیفرنیا می پردازد.
– سه سال بعد در 1935 «ذرت داغ » را منتشر كرد كه شهرت ناگهانی را برایش در پی داشت. در سال 1939 بود كه به زعم بی شماری از منتقدین و صاحبنظران ادبی، برجسته ترین رمان خود، «خوشه های خشم » را عرضه كرد، رمانی كه اكنون جزو چهل اثر كلاسیك ادبی قرن گذشته محسوب می شود.
داستان كوتاه « مروارید » ،حكایت ماهی گیری فقیر است كه در راه یافتن مروارید ، زندگیش را به تباهی می كشاند .مروارید ، بلای جان او و خانواده اش می شود و كلبه خرابه و نوزادش را از دست می دهد . این داستان كوتاه را در زیر بخوانید .
كینو و همسرش خوآنا و نوزادشان در كلبه ای كنار ساحل دریا زندگی می كردند .آن ها فقیر و به موسیقی علاقه مند بودند و از صدای امواج دریا لذّت می بردند .
روزی عقرب فرزندشان را گزید . همه گفتند كه كودك خواهد مرد چون آن ها پولی برای مداوای كودك نداشتند و از سویی پزشك شهر را بی سواد می دانستند .پزشك هم پیش از این كه بچّه را ببیند از كینو پرسید كه پول دارد یا نه؟ كینو خشمگینانه به در كوبید . مردم پراكنده شدند و آن خانواده با اندوه نداری خود ، تنها ماند .
تنها ثروت آنها قایق صید مروارید بود كه به او به ارث رسیده بود . كینو و خوآنا با بچّه ی عقرب گزیده سوار قایق شدند . خوآنا امیدوار بود كه شوهرش مرواریدی پیدا كند تا شاید از این همه بدبختی رهایی یابند .
به محل صید مروارید رسیدند . كینو به درون آب پرید و به قعر آب رفت .همه جا را زیر و رو كرد . ناگهان صدفی بزرگ جلوی چشمانش پدیدار شد .آن را برداشت و به سطح آب آمد . صدف را گشود . ماتش بُرد .ناباورانه دید كه مرواریدی به اندازه ی تخم كبوتر در آن است. فریاد زد : "عزیزم ! عزیزم ! مروارید. مروارید ."صیادان دور او جمع شدند .
خبر در شهر پیچید. اكنون آن هایی كه به این خانواده بی مهری كرده بودند افسوس می خوردند و چشم به مروارید داشتند. فقیران خوش حال بودند و ایمان داشتند كه كینو به ایشان كمك خواهد كرد . خریداران مروارید نیز برای ارزان خریدن مروارید، دندان تیز كرده بودند .
همسایگان در كلبه كینو گرد آمده بودند . نمی خواستند از آن جا بروند .كینو از آرزوهایش گفت و این كه می خواهد ابتدا به كلیسا برود تا عقدشان را جشن بگیرند. به مدرسه رفتن فرزندش و دانشمند شدن او اندیشید . ناگهان كشیش آمد و گفت كه باید از كسی كه این ثروت را به آن ها بخشیده ، سپاس گزاری كنند .سپس دكتر آمد تا عقرب گزیده را معاینه كند .شربتی به نوزاد داد تا ظاهرا اثر سم كم شود .پیش از رفتن گفت كه باز هم به نوزاد سر خواهد زد .
همه جا صحبت از مروارید بزرگ كینو بود ؛ولی كینو آن را دور از چشم همگان در محلی پنهان كرده بود .
حال بچه بدتر شد و بالا آورد.پزشك خبر یافت و خود را رساند .به او شربتی خوراند. آن گاه دست مزدش را خواست . كینو گفت كه پس از فروش مروارید پول وی را می دهد .پزشك با تیزهوشی در تلاش بود كه جای مروارید را بفهمد.
شب هنگام باز هم كینو جای مروارید را تغییر داد. گودالی زیر حصیری - كه روی آن می خوابید – كند و آن را پنهان ساخت .شب سر و صدایی مرموزانه آمد . خوآنا گفت كه این مروارید شوم است و باید آن را از بین ببرند پیش از آن كه مروارید ، آنان را نابود سازد .كینو كه مروارید را باعث سعادتمندی خانواده اش می دانست پاسخ منفی داد .
روز بعد كینو مروارید را برداشت و به راه افتاد تا آن را بفروشد . برادرش نیز همراهش شد. خریداران مروارید هر كدام كوشیدند كه آن را از چنگ كینو بیرون بكشند ؛ ولی موفق نشدند .
باز هم شب سر و صدایی آمد .كینو چاقو در دست بیرون رفت .خوآنا صدای درگیری دو نفر را شنید . از كلبه خارج شد . شوهرش را خون آلود یافت . او را به داخل كلبه آورد .از او خواهش كرد كه هر چه زودتر خودشان را از شرّ مروارید رها كنند و آن را به دریا بیندازند. كینو مخالفت كرد .نیمه های شب ،خوآنا برای دور انداختن مروارید به سوی دریا می رفت كه كینو سر رسید و مانع شد وچند سیلی محكم به صورت او نواخت و مروارید را گرفت.دوباره به طرف كلبه به راه افتادند. كسی آن ها را دنبال می كرد. كینو با او درگیر شد و وی را كشت .اكنون باید می گریختند .خوآنا برای آوردن فرزندش به سوی كلبه حركت كرد و كینو به ساحل رفت تا قایق را آماده كند ولی قایق را سوراخ كرده بودند.خشمگینانه به سمت كلبه دوید. كلبه در آتش می سوخت و همسر و فرزندش كنار آن ایستاده بودند.به ناچار شب به منزل توماس ، برادر كینو رفتند . توماس كمكشان كرد تا پنهانی به طرف شمال بگریزند.
هنگام فرار ، سه نفر در پی آن ها بودند . به سوی كوه گریختند و به غاری پناه بردند .كینو خواست نگهبان را بكشد .ناگهان صدای كودكش به هوا برخاست. نگهبان به سوی غار رفت و شلیك كرد .كینو او را با كارد كشت .نفر دوم آمد . او را نیز از پای در آورد و تفنگش را برداشت و نفر سوم را دنبال كرد و تیر انداخت . او نیز كشته شد . وقتی كینو بازگشت با جسد فرزندش رو به رو شد . دست بر سر گذاشت و افسوس خورد و فریاد كشید .
زن و شوهر به شهر بازگشتند مردم به طرفشان آمدند . كینو به كلبه ی سوخته اش نظر انداخت.سپس با همسرش به دریا رفت .مروارید را از جیبش درآورد و به آن نگاه كرد. فرزندش و سه نفر دیگر را با تنی خون آلود مشاهده كرد .آن گاه مروارید را با قدرت هر چه تمام تر به سوی دریا پرتاب كرد .تمام چیزهای باقی مانده از مروارید از بین رفت و برای همیشه خاموش شد.