داستان فرهنگ : آخرین برگ اثری از اُ.هنری « آخرین برگ»

یك روز صبح، دكتر كه این روزها سرش خیلی شلوغ بود سو را به جلوی درب ورودی دعوت كرد و درحالیكه تب سنج را تكان می‌داد به او گفت:"شانس زنده ماندش...آه...بگذارید ببینم... یك به ده است. آن هم درصورتی كه خودش برای زنده ماندن بجنگد. ...

1397/04/12
|
16:22

درباره ی نویسنده : اُ. هنری نام مستعار نویسندهٔ آمریكایی ویلیام سیدنی پورتر ‎ است. داستان‌های كوتاه اُ. هنری به دلیل لطافت طبع، بازی با كلمات، شخصیت‌پردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند. این نویسنده در طول عمر خود بیش از 400 داستان كوتاه نوشت.
داستان كوتاه « آخرین برگ»اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
در بخش غربی میدان واشنگتن و در ناحیه ای كوچك، خیابان‌ها شكلی نامنظم و گیج كننده دارند. این خیابان‌ها چندین بار همدیگر را قطع كرده‌اند و به همین خاطر باریكه‌هایی بینشان ایجاد شده كه به آن‌ها می گویند «محله».

این محله‌ها پیچ و خم‌های عجیب و غریبی دارند وهر خیابان یك یا دو بار خودش را قطع می‌كند. یك بارهنرمندی امكان و موقعیت ارزشمندی را ددر این خیابان پیدا كرد. تصور كنید اگر یك مجموعه دار با صورتحساب رنگ‌ها، كاغذها و بوم‌های نقاشی‌اش از این مسیر بگذرد ممكنست همزمان خودش را در حال بازگشت و بدون آنكه پولی پرداخته باشد ببیند!



به همین دلیل، خیلی زود پای هنرمندان زیادی به دنیال پنجره‌های شمالی، سرپوش‌های قرن هجده، اتاقك‌های زیرشیروانی و اجاره‌های پایین به روستای قدیمی، جالب و البته عجیب گرینویچ باز شد.

در بالای یك ساختمان آجری سه طبقه كه بیشتر به دخمه شباهت داشت سو وجانسی كارگاه هنری كوچكی داشتند. نام دیگر جانسی جوانا بود، یكی از دخترها از ماین آمده بود و دیگری از كالیفرنیا. آن‌ها در رستورانی در خیابان هشتم همدیگر را دیده بودند و علاقه مشتركشان به هنر و سالاد سبب شد آن‌ها به هم ببیشتر نزدیك شوند و با هم یك كارگاه هنری كوچك تشكیل دهند.

آن‌ها در ما می با هم آشنا شدند. اما در نوامبرغریبه ای ناپیدا، سرد و بی احساس كه دكترها آن را ذات الریه می‌نامیدند به اجتماع هنرمندان یورش آورد. او با دستان سرد و مرگبارش همه جا قربانی می‌گرفت. در بخش شرقی میدان، با سرعت بیشتری حمله می‌كرد و مردم زیادی را به كام مرگ می‌كشید. اما در محله‌های پر پیج و خم این سوی میدان، به كندی پیش می‌رفت.

آقای ذات الریه را نمی‌توان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دختركی كه به آب و هوای گرم كالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانه ای نبود. اما او به جانسی حمله كرد و جانسی كه اكنون به سختی بیمار بود بی حركت روی تخت فلزی رنگ شده‌اش افتاده بود و از پنچره به دیوار آجری خانه كناری می‌نگریست.

یك روز صبح، دكتر كه این روزها سرش خیلی شلوغ بود سو را به جلوی درب ورودی دعوت كرد و درحالیكه تب سنج را تكان می‌داد به او گفت:"شانس زنده ماندش...آه...بگذارید ببینم... یك به ده است. آن هم درصورتی كه خودش برای زنده ماندن بجنگد. ظاهراً خانم جوان خودش نمی‌خواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فكر می‌كند؟"

سو پاسخ داد:"او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی كند."

"نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است كه ارزش فكر كردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یك مرد؟"

سو با ریشخند گفت:"یك مرد؟ مگر یك مرد ارز فكر كردنش را دارد؟! نه دكتر چنین چیزی نیست."

دكتر گفت:"پس مشكلش تنها ضعفست. من هركاری كه از دستم بر بیاید انجام می‌دهم اما هروقت بیمارهای من شمارش معكوس مرگشان رو آغاز می‌كنند قدرت شفا بخشی داروها نصف می‌شود. اگر شما بتوانید كاری كنید كه او تنها یك پرسش در مورد مد جدید لباس زمستان بپرسد قول می‌دهم احتمال زنده ماندنش دوبرابر می‌شود."

زمانیكه دكتر آنجا را ترك كرد سو به اتاق كار رفت و مدتی گریست. سپس با تظاهر به اینكه هیچ اتفاقی نیفتاده و در حالیكه سوت می‌زد با تخته نقاشی‌اش وارد اتاق جانسی شد.

جانسی همچنان روی تخت دراز كشیده بود پتو را روی سرش كشیده بود و صورتش به سوی پنجره بود.

سو كه تصور كرد او خوابیده سوت زدن را متوقف كرد سپس تخته نقاشی را آماده كرد و با قلم و جوهر شروع كرد به كشیدن طرح اولیه یك داستان مجله. راه ورود نقاشان جوان به دنیای هنر كشیدن نقاشی برای داستان‌های مجلات است كه نویسندگان جوان برای ورود به دنیای ادبیات می‌نویسند.

همین طور كه سو شلوار سواركاری برازنده و عینكی یك چشمی را برای پیكره قهرمان نقاشی‌اش كه یك گاوچران بود طراحی می‌كرد چند بار صدایی ضعیف را شنید و به همین خاطر سریع خود را به كنار تخت جانسی رساند.

چشمان جانسی كاملاً باز بودند، او از پنجره به بیرون چشم دوخته بود و می‌شمرد... برعكس می‌شمرد.

"دوازده"، "یازده"،"ده"،" نه"، "هشت" و بعد "هفت " او بدون وقفه می‌شمرد.

سو از پنجره به بیرون نگاه كرد. جانسی چه چیز را می‌شمرد؟ از آنجا تنها حیاطی عریان و دلتنگ كننده به چشم می‌خورد و دیوار آجری ساختمانی كه چندم‌تر آن طرف تر قرار داشت و پیچك انگور پیری با ریشه‌های خشك و درهم تنیده‌اش كه تا نیمه از آن بالا رفته بود. باد سرد پاییزی چنان برگهای درخت را به یغما برده بود كه تقریباً چیزی به جز شاخه‌های عریان آن برروی دیوار كهنه برجای نمانده بود.

سو پرسید:"موضوع چیست عزیزم؟"

جانسی به آهستگی پاسخ داد:"شش، انها حالا خیلی سریع‌تر می‌ریزند. سه روز پیش تقریباً صدتا بودند و با شمردنشان سرم درد می‌گرفت. اما امروز ساده است. نگاه كن یكی دیگر هم افتاد حالا فقط پنج تا مانده."

"پنج تا چی عزیزم؟"

"برگ، برگ روی درخت، هنگامی كه آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم. الان سه روزاست كه این را میدانم. مگر دكتر چیزی به تو نگفت؟"

سو با تمسخر گفت:"تاحالا هیچ وقت همچین حرف مسخره ای را نشنیده بودم. برگ‌های ان درخت پیر چه ارتباطی با بیماری تو دارد؟ تو خیلیان درخت را دوست داشتی، درست. اما احمق نباش چون دكتر امروز صبح به من گفت كه شانس زود خوب شدنت...بگذار دقیقاً حرفهای او رو بگویماون گفت شانس خوب شدنت ده به یك است! پس حالا دختر خوبی باش و سوپت را بخور و بگذار من هم نقاشی‌ام را بكشم تا بتوانم آن را به ویراستار بفروشم و برای تو شراب قمرزبخرم و برای خودم استیك خوك.

جانسی درحالیكه چشم به پنجره دوخته بود گفت:"دیگر لازم نیست شراب بخری. یكی دیگر هم افتاد. نه،‌ من سوپ نمی‌خورم. فقط چهارتا مانده. می‌خواهم قبل از اینكه هوا تاریك بشود افتادن آخرین برگ را ببینم. آنوقت من هم خواهم رفت."

سو بالای سر جانسی خم شد و گفت:"جانسی عزیزم، به من قول بده كه چشمانت را ببندی و بیرون را نگاه نكنی تا كار من تمام بشه. باید نقاشی را فردا تحویل بدهم. به نور احتیاج دارم وگرنه پرده‌ها را می‌كشیدم."

جانسی خیلی سرد جواب داد:" نمی‌توانی در یك اتاق دیگر نقاشی كنی؟"

سو گفت:"ترجیح می‌دهم اینجا پیش تو بمانم و دیگر هم نمی‌خواهم به آن برگهای مسخره زل بزنی و آن‌ها را بشماری!"

جانسی گفت" پس هروقت كارت تمام شد صدایم كن. چون می‌خواهم افتادن آخرین برگ را ببینم. از فكر كردن و انتظار كشیدن دیگر خسته شده‌ام. می‌خواهم خود را رها كنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم." سپس چشم‌هایش را بست و چون مجسمه ای فروافتاده، آرام و بی حركت به خواب رفت.

سو گفت: "سعی كن بخوابی، من باید بروم برمان را صدا كنم كه بیاید و برایم مدل معدنچی پیر بشود. یك دقیقه بیشتر طول نمی‌كشد. بخواب تا برگردم."

برمان پیرمرد نقاشی بود كه در طبقه همكف سختمانشان زندگی می‌كرد. بیش از شصت سال سن و ریش سفید بلندی داشت. او هنرندی شكست خورده بود كه همیشه به دنبال خلق شاهكاری بود كه هرگز آن را خلق نكرد. درواقع سال‌ها بود كه دیگر بسیار كم نقاشی می‌كرد و با مدل شدن برای هنرمندان جوان كه پول استخدام مدل حرفه ای را نداشتند به سختی روزگار می‌گذراند. او در نوشیدن الكل زیاده روی می‌كرد و همچنان از شاهكاری سخن می‌گفت كه آن را هرگز آغاز نكرده بود. برمان پیرمردی كوچك اندام و تندخو بود كه ملایمت و دل نازكی مردم را به باد مسخره می‌گرفت و خودش را نگهبان ویژه دختران جوانی می‌دانست كه در كارگاه هنری طبقه بالا زندگی می‌كردند.

سو، برمان را درخلوتگاه كوچك وتاریكش درحالیكه به شدت بوی آبجو می‌داد پیدا كرد. در گوشه اتاق خالی روی سه پایه نقاشی نشسته بود كه بیست و پنج سال بود انتظار خلق شاهكار برمان را می‌كشید. سو با او از خیالبافی های جانسی و البته ترس خودش از اینكه علاقه او به دنیا از این نیز ضعیف تر شود و حقیقتاً همچو برگی سبك و شكننده زندگی را بدرود بگوید سخن گفت.

برمان پیر كه با چشمان سرخش حرفهای سو را به دقت گوش می‌كرد فریادی كشید و این فكرهای احمقانه را به باد تمسخر گرفت.

او فریاد زد:"چی؟ یعنی در دنیا آدم‌های ابلهی هستند كه فكر می‌كنند با ریختن برگهای بی ارزش یك درخت بمیرند؟ من كه تابه حال چنین چیزی نشنیده بودم. نه، من مدلت نمی‌شوم. چرا گذاشتی همچین افكار احمقانه ای به ذهنش خطور كند؟ آه، دخترك بیچاره!"

سو پاسخ داد:"او خیلی ضعیف و بیمارست و تب بالا ذهنش را بیمار و پر از توهمات عجیب و غریب كرده. بسیارخوب آقای برمان مجبور نیستی مدل من شوی. اما این را بدان كه به نظر من تو یك پیرمرد نفرت انگیزی!"

برمان فریاد كشید:"رفتارت درست مثل بقیه زن‌هاست! من كی گفتم مدل تو نمی‌شوم؟ راه بیفت برویم. الان نیم ساعت است كه دارم سعی می‌كنم به تو بفهمانم كه آماده‌ام. خدایا چرا آدمی به خوبی خانم جانسی باید اینجا توی این خرابه بیمار شود؟ سرانجام یك روز شاهكارم را می‌كشم و ان وقت همه با هم از اینجا می‌رویم."

وقتی آن‌ها به طبقه بالا رسیدند جانسی خواب بود. سو پرده را پایین كشید و برمان را به اتاق دیگر برد. در آنجا هردوی آن‌ها با وحشت از پنجره به درخت نگاه كردند و بدون آنكه حرفی بزنند به یكدیگر خیره شدند.

بارانی همراه با برف سرد شروع به باریدن كرد. برمان كه لباس آبی كهنه ای به تن داشت روی سه پایه چپ شده ای نشست تا نقش معدنچی تنها را كه روی تخته سنگی نشته بود ایفا كند.

هنگامی كه سو از خواب بیدار شد جانسی را دید كه با چشمانی تار اما كاملاً باز به پرده سبز كشیده شده خیره شده بود.

جانسی به آهستگی گفت:"پرده را بكش، می‌خواهم ببینم."

و سو هم كه بسیار خسته بود این كار را كرد.

اما پس از باران و تندباد شدیدی كه در تمام شب باریده بود هنوز بر روی دیوار آجری یك برگ باقی بود. این آخرین برگ بود و هنوز در نزدیكی ساقه‌اش رنگ سبز تیره ای داشت اما گوشه‌های پلاسیده‌اش به زردی می‌زد. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخه ای آویزان بود.

جانسی گفت:"این آخرین برگ است. فكر می‌كردم حتماً در طول شب می‌افتد آخر صدای باد را می‌شنیدم. امروز می‌افتد و من هم با افتادنش خواهم مرد."

سو درحالیكه صورت خسته‌اش را روی بالش گذاشته بود گفت:"عزیزم! اگر به فكر خودت نیستی حداقل كمی به من فكر كن. فكر نمی‌كنی چه بلایی بر سر من می‌آید؟"

جانسی هیچ نگفت. تنهاترین چیز در دنیا روحی است كه خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده می‌كند.

روز به آخر رسید و حتی در تاریك روشن غروب نیز می‌شد برگ تنهایی را كه برروی دیوار به شاخه‌اش چسبیده بود دید. شب هنگام، باد شمالی بار دیگر وزیدن گرفت و باران نیز محكم به پنجره‌ها می‌كوبید و از گوشه بام به زمین می‌ریخت.

وقتی هوا به قدر كافی روشن شد، جانسی دوباره خواست پرده كنار رد. برگ هنوز سرجایش بود.

جانسی برای مدتی طولانی دراز كشید و به آن برگ خیره شد. سپس به سو كه بر سر اجاق مشغول هم زدن سوپ مرغ او بود گفت:"سو، من دختر بدی بودم. یك چیزی آن برگ آخر را آنجا نگه داشته است تا به من بفهماند كه چقدر گناهكارم. انگار آرزوی مرگ خودش گناهست. حالا می‌توانی برایم سوپ بیاوری و مقداری شیر با كمی شراب و...نه، اول یك آینه دستی برایم بیاور و چندتا بالش اطرافم بگذار تا بتوانم بشینم و وقتی كه آشپزی می‌كنی نگاهت كنم.

ساعتی بعد او گفت: "سو، امیدوارم روزی خلیج ناپل را نقاشی كنم."

دكتر بعدازظهر به آنجا آمد و سو هنگام رفتنش به بهانه ای جلوی در ورودی رفت.

دكتر دست نحیف و لرزان سو را در دستش گرفت و گفت: شانسش پنجاه پنجاه است. با مراقبت خوب شما برنده می‌شوید. حالا باید بروم و بیمار دیگری را كه در طبقه پایین است ببینم. نامش برمان است. فكر می‌كنم او هم یك نقاش است. او هم ذات الریه گرفته. بیچاره پیرو ضعیف است و بیماریش هم بسیار سخت. امیدی به خوب شدنش نیست. اما امروز به بیمارستان منتقل می‌شود تا كمتر زجر بكشد.

روز بعد دكتر به سو گفت:"خطر برطرف شده. شما موفق شدید. او حالا فقط به تغذیه مناسب و مراقبت نیاز دارد.

آن روز بعدازظهر سو به تختی كه جانسی در آن دراز كشیده بود رفت و بازویش را دور او گذاشت:"باید چیزی بگویم. آقای برمان امروز در بیمارستان از ذات الریه مرد. او تنها دوروز بیمار بود. روز اول سرایدار او را پایین در اتاقش درحالیكه به سختی درد می‌كشید پیدا كرد. كفش‌ها و لباس‌هایش كاملاً خیس و سرد بودند. هیچ كس نمی‌دانست او در آن شب وحشتناك بیرون چكار می‌كرده. اما بعد آن‌ها یك فانوس پیدا كردند كه هنوز روشن بود و نردبانی كه از جایش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی كه رنگ‌های سبز وزرد رویش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ نگاه كن. هیچ وقت از اینكه آن برگ با وزش باد حركت نمی‌كند تعجب نكردی؟ آه، عزیزم آن شاهكار برمان است. برمان آن را شبی كه آخرین برگ افتاد نقاشی كرد.

دسترسی سریع