هنگامیكه قطار متوقف شد، اضطرابی وجود بزرگترها را فرا گرفت كه پسرك فوراً آن را حس كرد. از راهروی قطار صدای صحبت به گوش میرسید. با آهنگی یكنواخت كه كلماتی تكراری را ادا میكردند. تازمانی كه عاقبت صاحبان صدا به كوپه آنان آمدند...
درباره ی نویسنده : زیگفرید ماس متولد سال 1936 در ماگدهبورگ (Magdeburg). ابتدا به عنوان كارمند نقشهبردارى در معدن كار كرده است، سپس تحصیلات در انستیتوى ادبیات لایپزیك و پس از آن نمایشنامهنویس بوده است. از سال 1971 نویسندگى مىكند و اساساً براى نوجوانان كتاب مىنویسد.
داستان كوتاه « سیاه ، سفید ، سیاه...» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
آن زمان كه هنوز پسركى با دماغ نوكتیز و موهایى صاف شانه شده با فرقى به دقت باز شده بود و اولین سفر بزرگ خود را آغاز كرد، درست مثل همین حالا كه نزدیك غروب بود و همهچیز در اطرافش خاكسترى به نظر مىرسید، گویى لایهاى خاكستر روى آنها را پوشانده بود، سوار قطار شد. مرد به خاطر مىآورد كه طورى به نظر پسرك رسیده بود، گویى لوكوموتیوها چشم دارند. در حالىكه قطارها با نورافكنهاى پرنور و نافذ، بار خود را به زحمت به ایستگاههاى بزرگ حمل مىكردند. قسمت مسافران پشت سر آنها تقریباً تاریك بود، زیرا فقط نورى كدر از وراى شیشهی ضخیم ناقوسى شكلى كه پوزهبندى از سیم داشت، تابیده مىشد. پسرك این موضوع را مىدانست، زیرا گاهى با مادرش نزد پدربزرگ و مادربزرگ رفته و با قطار آخر شب به شهر بازگشته بود. اما حالا خاله او را به آن طرف مىبرد. جایى كه قرار بود ژانویه را با پدرش سپرى كند. پدرى كه فقط از روى عكس مىشناخت. عكسى كه مادرش شب قبل یك بار دیگر نشانش داده بود. مرد اكنون آن را در جیب بغل حفظ مىكرد. پس از قریب چهل سال جدایى، مىتوانست مرد پیر را بار دیگر ببیند.
اما پسرك تمام روز زنگ ساعت پایهدار عتیقه را شمرد و بعد از ظهر با وجود پافشارى مادر نتوانست از شدت هیجان بخوابد. مادرش به او هشدار داده بود: «تو تمام شب در راه هستى.» اما دقیقاً همین براى پسرك نوعى ماجراجویى بود. مشاهدهی اینكه نورهاى خارج چگونه از كنار آنان پرواز مىكنند. دانستن اینكه در شهرهایى كه از آنها عبور مىكردند، ضمن حركت غران قطار سریعالسیر از سرزمین بعدى، بزرگترها از مدتى پیش خوابیدهاند. حتى از وسط سرزمینى كه "آنطرف" نام داشت و به نظرش اسرارآمیز مىرسید.
آنجا كه در كنار پسرك و خالهاش، سكوى راهآهن دیگر در زیر سقف شیبدار قرار نداشت، باد برف روز گذشته را روى هم جمع كرده یا كارگر ایستگاه آن را روى هم انباشته بود. جایى كه پسرك و خالهاش ایستاده بودند تا منتظر قطار منطقهاى شوند، صفحههاى بتونى به اندازه صفحهی شطرنج، خشك و تمیز بودند. شصت و چهارتاى آنها یك صفحهی شطرنج را تشكیل مىدادند و مرد به خاطر دارد كه پسرك شروع به شمردن كرد. مىخواست بداند صفحهی شطرنجى كه تصور مىكرد، كجا پایان خواهد یافت. پسرك به خاطر آورد كه تا چند ساعت پیش، پشت میز شطرنج دایى خود كه مجروح جنگى و به همین دلیل هم همیشه در خانه است، نشسته بود و با وجودى كه مىدانست این بار هم برنده نخواهد شد، كمتر از دفعات قبل بىحوصله بود. اما هنگام بازى زمان زودتر مىگذرد و این بار استثنائاً براى او مهم نبود كه باز هم برنده باشد. پسرك نمىخواست مانند دفعهی قبل بردى ساختگى از طرف دایى خوش قلبش به او هدیه شود.
ناگهان در نزدیكى او، دختر بچهی لاغرى از روى یك صفحهی بتونى روى دیگرى پرید، گویى شطرنج بازى مىكند. اما آن شطرنجى بود كه فقط دختران بازى مىكنند. دخترانى كه از قواعد مشكل این بازى شاهانه چیزى نمىدانند. پسرك با عصبانیت به دختر بچهاى نگاه كرد كه هنگام شمردن خانهها مزاحمش مىشد. او كوچكتر و ریزنقشتر از پسر بود. پالتویى خاكسترى بر تن داشت كه تا قوزك پایش مىرسید و به هنگام پریدن برایش ایجاد مزاحمت مىكرد. به نظر مىرسید كه دخترك در یك كیسه قرار دارد.
با هر پرش صدا مىزد: «سیاه، سفید، سیاه، سفید.» و پسرك در عین حال به موى بافتهی كلفتى كه از كلاه پشمى بیرون بود و در پشت پالتو به این طرف و آن طرف پرت مىشد، نگریست. براى لحظهاى پیش خود تصور كرد كه پایین بافتهی مو یك زنگوله وصل باشد و با هر حركت ناگهانی دختر، صداى شدیدى از خود درآورد. حتى گمان كرد كه صداى آن را مىشنود.
«سیاه، سفید، سیاه، سفید.» دختربچه چند خانه مانده به پسرك ایستاد، گویى میل دارد تمام صفحهی شطرنج نامرئى خود را عرضه كند. «چرا مىخندى؟»
«من؟» پسرك سرش را به علامت نفی تكان داد و به بافته سفتى كه از شانهی دخترك افتاده بود، نگاه كرد. «هیچ هم این كار را نمىكنم.»
«بله، تو مىخندى. من دارم مىبینم.»
«لوس بازى در نیاور. دخترهی احمق!»
«خودت احمقى!» دختر بدون توجه دوباره به بازى خود ادامه داد و پسرك رویش را برگرداند. اصلاً او با صاحب موى بافته چه كار داشت؟ كاش دستكم زنگولهاى پایین موى بافتهاش داشت!
«سیاه، سفید، سیاه، سفید.» دختر مجدداً نزدیك پسر رسیده بود و با پایین بافتهی مویش منگوله مىساخت. «من به غرب مىروم. با خالهام.»
«من هم همینطور. پیش پدرم. مىتوانم تا بعد از ژانویه آنجا بمانم و هر چقدر دلم خواست شكلات و موز بخورم.»
«من هم مىتوانم!» دخترك روى خانهی بعدى پرید و در آنجا مانند یك مهرهی شطرنج بىحركت ماند. سپس به آرامى گفت: «سیاه.» و به خانمى اشاره كرد كه پالتوى چهارخانهاى پوشیده بود كه جلب نظر مىكرد. در كنار زن، دو چمدان كهنهی حصیرى قرار داشت. دخترك زمزمه كرد: «من سیاه سفر مىكنم.» و از گوشه چشم پسرك را برانداز كرد.
«مىگویم كه احمقى. آدم نمىتواند سیاه سفر كند، چون گیر مىافتد.» ناگهان پسرك آن جوانك نحیف را پیش خود تصور كرد. جوانى كه چند وقت پیش، وقتى با مادرش از نزد پدربزرگ و مادربزرگ به شهر برمىگشت، با ورود ناگهانى مأمور قطار از جا جسته بود، اما نتوانسته بود از دست مأمور یونیفورمپوش هشیار فرار كند. طورى كه او مسافر قاچاق را دستگیر كرد.
«من نه، من نه!» دختر بچه كلهشقى مىكرد: «من نمىگذارم دستگیرم كنند. كسى مرا گیر نمىاندازد!»
پسرك گفت:«آه چرا» و مرد به خاطر مىآورد كه آن زمان تصور دیگرى نمىكرد، جز اینكه عاقبت دختر هم دقیقاً مانند جوانك نحیف خواهد بود.
دختر وراجى مىكرد: «خالهام مرا قاچاقى و بدون گذرنامه از مرز مىگذراند. خواهى دید.»
«تو دیوانهاى... قاچاقى... چطورى؟»
دخترك تكرار كرد: «من چیزى فاش نخواهم كرد. خواهى دید.»
«مگر ما در یك كوپه هستیم؟»
«باید با ما سوار شوى.»
«مىبینیم.» پسرك طورى به دختر بچه نگاه كرد، گویى رخ شطرنج را پیش رو دارد. اگر چیزى كه دخترك میگفت حقیقت داشت، پس این سفر شبانه مىتوانست از آن چه فكر مىكرد، هیجانانگیزتر شود.
دخترك لبخند مىزد و از روى خانهها مىپرید. «سیاه، سفید، سیاه، سفید.»
مرد دستى روى چشمانش كشید. حركتى بىمعنا كه هر بار یاد آن زمان مىافتاد، ناخودآگاه انجام مىداد. به ساعت نگاه كرد. طبق عادت، این بار هم سر وقت رسیده بود. گویى مانند پسرك چهل سال پیش، بىصبرانه منتظر سفر است. اگر چه زندگى او را تغییر داده و صیقل زده بود، این موضوع به همان شكل اولیه باقى مانده بود.
پسرك، دختر بچه را تا در كوپه تعقیب كرد و منتظر شد تا خالهاش با چمدانها برسد. سپس درست روبهروى دختر نشست. هر دو در كنار پنجره نشستند. آنان با یكدیگر صحبت نمىكردند، بلكه بدون اینكه در صحبت بزرگترها دخالت كنند، به آن گوش مىكردند. ظاهراً هر كدام در حال كشف افكار دیگرى بود. در هر حال پسرك فكر مىكرد: بدون بلیط سفر كردن... قاچاقى رد شدن... شاید فقط لاف مىزند.
همانطور كه انتظار داشت، نور خانهها و خیابانها از كنارشان رد مىشدند، گویى آنها هستند كه حركت مىكنند.
پس از مدتى پسرك گرمش شد، كاپشناش را درآورد و در گوشهاى كنار خود و پنجره آویزان كرد. دختر بچه هم پالتوى گونى مانند خود را همانجا طرف خود آویزان كرده بود. گاهى براى مدت كوتاهى خود را پشت آن پنهان مىكرد. پسرك ابتدا گمان كرد به این وسیله مىخواهد توجه او را به خود جلب كند، اما بعد وقتى بیرون مىآمد تا نفس بكشد، دیگر حتى به او نگاه هم نكرد. هنگامى كه سرعت قطار كمتر شد، بزرگترها گفتوگوى خود را قطع كردند. طورى كه سكوت سنگینى بر كوپه حكمفرما شد و صداى نفسها به گوش مىرسید. پسرك حدس زد به مكانى نزدیك مىشوند كه مرز نام داشت و سپس سرزمین "آنطرف" آغاز مىشد.
حال خالهی دختر بچه بلند شد، یكى پس از دیگرى به همسفران خود نگریست و پس از آنكه دختر بچه پالتوى گونى مانند خود را پوشید، روى او را با پالتوى چشمگیر چهارخانه خود پوشاند.
رو به بقیه گفت: «فقط رفتارى آرام داشته باشید. در این صورت موفق خواهیم شد. به زودى او را درخواهم آورد.» سپس یك بار دیگر به اطراف نگاه كرد و با متانتى ظاهرى گفت: «آیا هیچیك از شما یك دختر بچهی كوچك دیده است؟» بزرگترها یكدیگر را نگاه كردند و قبل از اینكه زنى با همان حالت مصنوعى بگوید: «دختر بچه؟ كدام دختر بچه؟ من كه ندیدم!» خاله از پسرك وحشتزده پرسید: «تو چى؟» پسرك به پالتوى چهارخانه نگاه كرد. سیاه، سفید، سیاه، سفید. سپس بدون حرف سرش را تكان داد.
هنگامىكه قطار متوقف شد، اضطرابى وجود بزرگترها را فرا گرفت كه پسرك فوراً آن را حس كرد. از راهروى قطار صداى صحبت به گوش مىرسید. با آهنگى یكنواخت كه كلماتى تكرارى را ادا مىكردند. تازمانى كه عاقبت صاحبان صدا به كوپه آنان آمدند...
مرد اعلام حركت قطار خود را شنید. حس مىكرد قلبش تندتر از معمول مىزند. قطار مسیر آن زمان را خواهد پیمود، اما دیگر كسى به آن كوپه نمىآید تا گذرنامه و چمدانها را كنترل كند. هنوز نمىتوانست قبول كند.
هنگامىكه كنترل گذرنامهها پایان یافت، و خاله به طرف دختر بچه رفت تا او را آزاد كند، دو مرد دیگر وارد شدند كه یونیفورم آنها با مأموران قبلى متفاوت بود. بادقت به اطراف نگاه كردند و از خالهی دختر خواستند كه چمدان حصیرى بزرگ را باز كند. البته خاله جرأت كرد بپرسد كه چرا او را انتخاب كردهاند، اما از دستور سرپیچى نكرد.
پسرك باهیجان جریان را دنبال مىكرد و مرتب به پالتوى چهارخانهاى مىنگریست كه روبهرویش در كنار پنجره، آویزان بود. سیاه، سفید، سیاه، سفید. هرگز پالتویى به این عجیبى كه چنین جلبنظر كند، ندیده بود. پسرك عرق كرده بود و دید كه بزرگترها هم عرق خود را پاك مىكنند.
بالاخره به نظر رسید كه مردان یونیفورمپوش متقاعد شدهاند، زیرا در چمدانهاى حصیرى چیزى وجود نداشت كه موجب اعتراض آنان باشد. كوپه را ترك كردند و به زودى به نظر رسید كه قطار دوباره به حركت درمىآید.
خاله دختر بااحتیاط به طرف پنجره رفت و پالتوى چهارخانه خود را برداشت. «تو آزادى. ما موفق شدیم.»
اما وقتى دختر حركتى نكرد، خاله پالتوى گونى مانند را به شدت تكان داد. دختر سرش را به صندلى تكیه داده بود، نفس نمىكشبد و حركتى نداشت. پسرك فكر كرد: سیاه، سفید، سیاه، سفید. كسى تو را دستگیر نمىكند... و اگر بكند چه؟
دختر بچه سر خود را بلند كرد، موهایش را از پیشانى چسبناك كنار زد و شروع به خندیدن كرد.
پسرك نفسى بهراحتى كشید و گفت: «دخترهی احمق.»