داستان فرهنگ : سیاه ، سفید ، سیاه ... اثر زیگفرید ماس « سیاه ، سفید ، سیاه...»

هنگامی‌كه قطار متوقف شد، اضطرابی وجود بزرگ‏تر‌ها را فرا گرفت كه پسرك فوراً آن را حس كرد. از راهروی قطار صدای صحبت به گوش می‏رسید. با آهنگی یكنواخت كه كلماتی تكراری را ادا می‏كردند. تازمانی كه عاقبت صاحبان صدا به كوپه آنان آمدند...

1397/04/09
|
16:42

درباره ی نویسنده : زیگفرید ماس متولد سال 1936 در ماگده‏بورگ (Magdeburg). ابتدا به عنوان كارمند نقشه‏بردارى در معدن كار كرده است، سپس تحصیلات در انستیتوى ادبیات لایپزیك و پس از آن نمایش‏نامه‏نویس بوده است. از سال 1971 نویسندگى مى‏كند و اساساً براى نوجوانان كتاب مى‏نویسد.
داستان كوتاه « سیاه ، سفید ، سیاه...» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .

آن زمان كه هنوز پسركى با دماغ نوك‏تیز و موهایى صاف شانه شده با فرقى به دقت باز شده بود و اولین سفر بزرگ خود را آغاز كرد، درست مثل همین حالا كه نزدیك غروب بود و همه‏چیز در اطرافش خاكسترى به نظر مى‏رسید، گویى لایه‏اى خاكستر روى آن‌ها را پوشانده بود، سوار قطار شد. مرد به خاطر مى‏آورد كه طورى به نظر پسرك رسیده بود، گویى لوكوموتیو‌ها چشم دارند. در حالى‏كه قطار‌ها با نورافكن‏هاى پرنور و نافذ، بار خود را به زحمت به ایستگاه‏هاى بزرگ حمل مى‏كردند. قسمت مسافران پشت سر آن‌ها تقریباً تاریك بود، زیرا فقط نورى كدر از وراى شیشه‏ی ضخیم ناقوسى شكلى كه پوزه‏بندى از سیم داشت، تابیده مى‏شد. پسرك این موضوع را مى‏دانست، زیرا گاهى با مادرش نزد پدربزرگ و مادربزرگ رفته و با قطار آخر شب به شهر بازگشته بود. اما حالا خاله او را به آن طرف مى‏برد. جایى كه قرار بود ژانویه را با پدرش سپرى كند. پدرى كه فقط از روى عكس مى‏شناخت. عكسى كه مادرش شب قبل یك بار دیگر نشانش داده بود. مرد اكنون آن را در جیب بغل حفظ مى‏كرد. پس از قریب چهل سال جدایى، مى‏توانست مرد پیر را بار دیگر ببیند.
اما پسرك تمام روز زنگ ساعت پایه‏دار عتیقه را شمرد و بعد از ظهر با وجود پافشارى مادر نتوانست از شدت هیجان بخوابد. مادرش به او هشدار داده بود: «تو تمام شب در راه هستى.» اما دقیقاً همین براى پسرك نوعى ماجراجویى بود. مشاهده‏ی این‏كه نورهاى خارج چگونه از كنار آنان پرواز مى‏كنند. دانستن این‏كه در شهرهایى كه از آن‌ها عبور مى‏كردند، ضمن حركت غران قطار سریع‏السیر از سرزمین بعدى، بزرگ‏تر‌ها از مدتى پیش خوابیده‏اند. حتى از وسط سرزمینى كه "آن‏طرف" نام داشت و به نظرش اسرارآمیز مى‏رسید.
آنجا كه در كنار پسرك و خاله‏اش، سكوى راه‏آهن دیگر در زیر سقف شیب‏دار قرار نداشت، باد برف روز گذشته را روى هم جمع كرده یا كارگر ایستگاه آن را روى هم انباشته بود. جایى كه پسرك و خاله‏اش ایستاده بودند تا منتظر قطار منطقه‏اى شوند، صفحه‏هاى بتونى به اندازه صفحه‏ی شطرنج، خشك و تمیز بودند. شصت و چهارتاى آن‌ها یك صفحه‏ی شطرنج را تشكیل مى‏دادند و مرد به خاطر دارد كه پسرك شروع به شمردن كرد. مى‏خواست بداند صفحه‏ی شطرنجى كه تصور مى‏كرد، كجا پایان خواهد یافت. پسرك به خاطر آورد كه تا چند ساعت پیش، پشت میز شطرنج دایى خود كه مجروح جنگى و به همین دلیل هم همیشه در خانه است، نشسته بود و با وجودى كه مى‏دانست این بار هم برنده نخواهد شد، كمتر از دفعات قبل بى‏حوصله بود. اما هنگام بازى زمان زودتر مى‏گذرد و این بار استثنائاً براى او مهم نبود كه باز هم برنده باشد. پسرك نمى‏خواست مانند دفعه‏ی قبل بردى ساختگى از طرف دایى خوش قلبش به او هدیه شود.
ناگهان در نزدیكى او، دختر بچه‏ی لاغرى از روى یك صفحه‏ی بتونى روى دیگرى پرید، گویى شطرنج بازى مى‏كند. اما آن شطرنجى بود كه فقط دختران بازى مى‏كنند. دخترانى كه از قواعد مشكل این بازى شاهانه چیزى نمى‏دانند. پسرك با عصبانیت به دختر بچه‏اى نگاه كرد كه هنگام شمردن خانه‏‌ها مزاحمش مى‏شد. او كوچك‏تر و ریزنقش‏تر از پسر بود. پالتویى خاكسترى بر تن داشت كه تا قوزك پایش مى‏رسید و به هنگام پریدن برایش ایجاد مزاحمت مى‏كرد. به نظر مى‏رسید كه دخترك در یك كیسه قرار دارد.
با هر پرش صدا مى‏زد: «سیاه، سفید، سیاه، سفید.» و پسرك در عین حال به موى بافته‏ی كلفتى كه از كلاه پشمى بیرون بود و در پشت پالتو به این طرف و آن طرف پرت مى‏شد، نگریست. براى لحظه‏اى پیش خود تصور كرد كه پایین بافته‏ی مو یك زنگوله وصل باشد و با هر حركت ناگهانی دختر، صداى شدیدى از خود درآورد. حتى گمان كرد كه صداى آن را مى‏شنود.
«سیاه، سفید، سیاه، سفید.» دختربچه چند خانه مانده به پسرك ایستاد، گویى میل دارد تمام صفحه‏ی شطرنج نامرئى خود را عرضه كند. «چرا مى‏خندى؟»
«من؟» پسرك سرش را به علامت نفی تكان داد و به بافته سفتى كه از شانه‏ی دخترك افتاده بود، نگاه كرد. «هیچ هم این كار را نمى‏كنم.»
«بله، تو مى‏خندى. من دارم مى‏بینم.»
«لوس بازى در نیاور. دختره‏ی احمق!»
«خودت احمقى!» دختر بدون توجه دوباره به بازى خود ادامه داد و پسرك رویش را برگرداند. اصلاً او با صاحب موى بافته چه كار داشت؟ كاش دستكم زنگوله‏اى پایین موى بافته‏اش داشت!
«سیاه، سفید، سیاه، سفید.» دختر مجدداً نزدیك پسر رسیده بود و با پایین بافته‏ی مویش منگوله مى‏ساخت. «من به غرب مى‏روم. با خاله‏ام.»
«من هم همین‏طور. پیش پدرم. مى‏توانم تا بعد از ژانویه آنجا بمانم و هر چقدر دلم خواست شكلات و موز بخورم.»
«من هم مى‏توانم!» دخترك روى خانه‏ی بعدى پرید و در آنجا مانند یك مهره‏ی شطرنج بى‏حركت ماند. سپس به آرامى گفت: «سیاه.» و به خانمى اشاره كرد كه پالتوى چهارخانه‏اى پوشیده بود كه جلب نظر مى‏كرد. در كنار زن، دو چمدان كهنه‏ی حصیرى قرار داشت. دخترك زمزمه كرد: «من سیاه سفر مى‏كنم.» و از گوشه چشم پسرك را برانداز كرد.
«مى‏گویم كه احمقى. آدم نمى‏تواند سیاه سفر كند، چون گیر مى‏افتد.» ناگهان پسرك آن جوانك نحیف را پیش خود تصور كرد. جوانى كه چند وقت پیش، وقتى با مادرش از نزد پدربزرگ و مادربزرگ به شهر برمى‏گشت، با ورود ناگهانى مأمور قطار از جا جسته بود، اما نتوانسته بود از دست مأمور یونیفورم‏پوش هشیار فرار كند. طورى كه او مسافر قاچاق را دستگیر كرد.
«من نه، من نه!» دختر بچه كله‏شقى مى‏كرد: «من نمى‏گذارم دستگیرم كنند. كسى مرا گیر نمى‏اندازد!»
پسرك گفت:«آه چرا» و مرد به خاطر مى‏آورد كه آن زمان تصور دیگرى نمى‏كرد، جز این‏كه عاقبت دختر هم دقیقاً مانند جوانك نحیف خواهد بود.
دختر وراجى مى‏كرد: «خاله‏ام مرا قاچاقى و بدون گذرنامه از مرز مى‏گذراند. خواهى دید.»
«تو دیوانه‏اى... قاچاقى... چطورى؟»
دخترك تكرار ‏كرد: «من چیزى فاش نخواهم كرد. خواهى دید.»
«مگر ما در یك كوپه هستیم؟»
«باید با ما سوار شوى.»
«مى‏بینیم.» پسرك طورى به دختر بچه نگاه ‏كرد، گویى رخ شطرنج را پیش رو دارد. اگر چیزى كه دخترك می‌گفت حقیقت داشت، پس این سفر شبانه مى‏توانست از آن چه فكر مى‏كرد، هیجان‏انگیزتر شود.
دخترك لبخند مى‏زد و از روى خانه‏‌ها مى‏پرید. «سیاه، سفید، سیاه، سفید.»
مرد دستى روى چشمانش كشید. حركتى بى‏معنا كه هر بار یاد آن زمان مى‏افتاد، ناخودآگاه انجام مى‏داد. به ساعت نگاه كرد. طبق عادت، این بار هم سر وقت رسیده بود. گویى مانند پسرك چهل سال پیش، بى‏صبرانه منتظر سفر است. اگر چه زندگى او را تغییر داده و صیقل زده بود، این موضوع به همان شكل اولیه باقى مانده بود.
پسرك، دختر بچه را تا در كوپه تعقیب كرد و منتظر شد تا خاله‏اش با چمدان‏‌ها برسد. سپس درست روبه‌روى دختر نشست. هر دو در كنار پنجره نشستند. آنان با یكدیگر صحبت نمى‏كردند، بلكه بدون این‏كه در صحبت بزرگ‏تر‌ها دخالت كنند، به آن گوش مى‏كردند. ظاهراً هر كدام در حال كشف افكار دیگرى بود. در هر حال پسرك فكر مى‏كرد: بدون بلیط سفر كردن... قاچاقى رد شدن... شاید فقط لاف مى‏زند.
همان‏طور كه انتظار داشت، نور خانه‏‌ها و خیابان‏‌ها از كنارشان رد مى‏شدند، گویى آن‌ها هستند كه حركت مى‏كنند.
پس از مدتى پسرك گرمش شد، كاپشن‏اش را درآورد و در گوشه‏اى كنار خود و پنجره آویزان كرد. دختر بچه هم پالتوى گونى مانند خود را همان‏جا طرف خود آویزان كرده بود. گاهى براى مدت كوتاهى خود را پشت آن پنهان مى‏كرد. پسرك ابتدا گمان كرد به این وسیله مى‏خواهد توجه او را به خود جلب كند، اما بعد وقتى بیرون مى‏آمد تا نفس بكشد، دیگر حتى به او نگاه هم نكرد. هنگامى كه سرعت قطار كمتر شد، بزرگ‏تر‌ها گفت‏وگوى خود را قطع كردند. طورى كه سكوت سنگینى بر كوپه حكمفرما شد و صداى نفس‏‌ها به گوش مى‏رسید. پسرك حدس زد به مكانى نزدیك مى‏شوند كه مرز نام داشت و سپس سرزمین "آن‏طرف" آغاز مى‏شد.
حال خاله‏ی دختر بچه بلند شد، یكى پس از دیگرى به همسفران خود نگریست و پس از آن‏كه دختر بچه پالتوى گونى مانند خود را پوشید، روى او را با پالتوى چشمگیر چهارخانه خود پوشاند.
رو به بقیه گفت: «فقط رفتارى آرام داشته باشید. در این صورت موفق خواهیم شد. به زودى او را درخواهم آورد.» سپس یك بار دیگر به اطراف نگاه كرد و با متانتى ظاهرى گفت: «آیا هیچ‏یك از شما یك دختر بچه‏ی كوچك دیده است؟» بزرگ‏تر‌ها یكدیگر را نگاه كردند و قبل از این‏كه زنى با همان حالت مصنوعى بگوید: «دختر بچه؟ كدام دختر بچه؟ من كه ندیدم!» خاله از پسرك وحشت‏زده پرسید: «تو چى؟» پسرك به پالتوى چهارخانه نگاه كرد. سیاه، سفید، سیاه، سفید. سپس بدون حرف سرش را تكان داد.
هنگامى‌كه قطار متوقف شد، اضطرابى وجود بزرگ‏تر‌ها را فرا گرفت كه پسرك فوراً آن را حس كرد. از راهروى قطار صداى صحبت به گوش مى‏رسید. با آهنگى یكنواخت كه كلماتى تكرارى را ادا مى‏كردند. تازمانى كه عاقبت صاحبان صدا به كوپه آنان آمدند...
مرد اعلام حركت قطار خود را شنید. حس مى‏كرد قلبش تندتر از معمول مى‏زند. قطار مسیر آن زمان را خواهد پیمود، اما دیگر كسى به آن كوپه نمى‏آید تا گذرنامه و چمدان‏‌ها را كنترل كند. هنوز نمى‏توانست قبول كند.
هنگامى‌كه كنترل گذرنامه‏‌ها پایان یافت، و خاله به طرف دختر بچه رفت تا او را آزاد كند، دو مرد دیگر وارد شدند كه یونیفورم آن‌ها با مأموران قبلى متفاوت بود. بادقت به اطراف نگاه كردند و از خاله‏ی دختر خواستند كه چمدان حصیرى بزرگ را باز كند. البته خاله جرأت كرد بپرسد كه چرا او را انتخاب كرده‏اند، اما از دستور سرپیچى نكرد.
پسرك باهیجان جریان را دنبال مى‏كرد و مرتب به پالتوى چهارخانه‏اى مى‏نگریست كه روبه‌رویش در كنار پنجره، آویزان بود. سیاه، سفید، سیاه، سفید. هرگز پالتویى به این عجیبى كه چنین جلب‏نظر كند، ندیده بود. پسرك عرق كرده بود و دید كه بزرگ‏تر‌ها هم عرق خود را پاك مى‏كنند.
بالاخره به نظر رسید كه مردان یونیفورم‏پوش متقاعد شده‌اند، زیرا در چمدان‏هاى حصیرى چیزى وجود نداشت كه موجب اعتراض آنان باشد. كوپه را ترك كردند و به زودى به نظر رسید كه قطار دوباره به حركت درمى‏آید.
خاله دختر بااحتیاط به طرف پنجره رفت و پالتوى چهارخانه خود را برداشت. «تو آزادى. ما موفق شدیم.»
اما وقتى دختر حركتى نكرد، خاله پالتوى گونى مانند را به شدت تكان داد. دختر سرش را به صندلى تكیه داده بود، نفس نمى‏كشبد و حركتى نداشت. پسرك فكر كرد: سیاه، سفید، سیاه، سفید. كسى تو را دستگیر نمى‏كند... و اگر بكند چه؟
دختر بچه سر خود را بلند كرد، موهایش را از پیشانى چسبناك كنار زد و شروع به خندیدن كرد.
پسرك نفسى به‏راحتى كشید و گفت: «دختره‏ی احمق.»

دسترسی سریع