سردبیر سرش را از روی نوشته برداشت ، نگاهی به من كرد و ابروانش را در هم كشید و گفت: این حرف ، حرف بزرگی است. . این حرف را یك بار یك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعی كه قاضی دادگاه از این سارق پرسید : چرا این سرقت را طراحی كردی ؟...
درباره ی نویسنده : هاینریش بل در سال ١٩١٧ در شهر كلن متولد شد و در سال ١٩٨٥ در همان شهر در گذشت . بل از سال ١٩٧١ تا ١٩٧٤ رئیس انجمن بین المللی و ادبی قلم بود . در سال ١٩٧٢ جایزة ادبی نوبل را دریافت كرد . از آثارمعروفش می توان : بیلیارد درساعت نه و نیم صبح (رمان ١٩٥٩)؛ نظریات یك دلقك (رمان ١٩٦٣)؛ عكس دسته جمعی با یك بانو (رمان ١٩٧١)، شرف از دست رفتة كاتارینا بلوم (١٩٧٤) را نام برد.مجموعة آثارش در سال ١٩٧٩ منشر شد . آثار اولیهی بل مانند ، "خانة بدون مراقب" – "و حرفی نزد" , "آدم، كجا بودی؟" در داخل و خارج از آلمان با اقبال بزرگی روبرو شدند و هاینریش بل به عنوان نویسنده ای مردمی و ملی به جهانیان معرفی شد . هاینریش بل برای مردم می نوشت ،برای مردم كوچه و بازار ، مردم خیابان ، مردم عادی و معمولی ، مردمی كه از خیالپردازی در بارة دوران بزرگ و رهبرشان خسته بودند .
داستان كوتاه « خطر نوشتن » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
هفت سال پیش به ملا قات سردبیر یكی از مجلا ت معروف رفتم تا یك نسخه از یكی از كتابهایم را به او بدهم. موقعی كه مرا پیش او بردند، من كتابم را به او دادم. ولی او اصلاً اعتنائی به نوشتة من نكرد و كتاب مرا روی نوشته های دیگری كه تمام میزتحریرش را پوشانده بودند ، پرت كرد . دستور داد تا منشی اش یك استكان قهوه برای من بیاورد و خودش یك لیوان آب نوشید وگفت : من نوشتة شما را بعداً خواهم خواند. شاید چند ماه دیگر. همانطور كه ملا حظه می فرمائید، من باید تمام این نوشته ها را بخوانم . ولی لطفاً به یك سؤال من جواب بدهید، سؤالی كه دیگران هنوز نتوانستهاند به آن جواب بدهند؛ با وجودیكه امروزهفت نفر اینجا بودند.
سؤال من این است: چرا ما اینقدر نابغه داریم ( بدون شوخی و مضحكه) و در عوض مدیر كم داریم . مثلاً كسی مانند من. من مجله ام را دوست دارم ولی بطور قطع نخواهم مرد ، اگر به كار سابقم برگردم. شغل سابق من ریاست تبلیغات در یك شركت سازندة تیغ صورت تراشی بود. در جوار این كار منتقد تئاتر هم بودم. زیرا كه از این كار لذت می برم .
شغل شما چیست؟
من در حال حاضر كارمند ادارة آمار هستم.
آیا شما از این شغل متنفرید؟ فكر می كنید كه اگر در این سمت اشتغال داشته باشید به شخصیت شما لطمه خواهد خورد؟
نه. من از این شغل متنفر نیستم و فكر هم نمی كنم كه اشتغال به این شغل به شخصیتم لطمه بزند. من فعلاً دارم از طریق همین شغل نان زن و بچه ام را در می آورم ، گرچه با زحمت زیاد.
ولی شما این احساس را دارید كه با این چند صفحه ای كه نوشته اید ، گرچه اشتباهات زیادی دارد و مرتب هم نیست، از این مجله به آن مجله بروید یا نوشته تان را از طریق پست به آنها بفرستید و اگر همة آنها برگشتند، دوباره همة آنها را تصحیح كرده و ازنو بنویسید؟
من در جواب گفتم : بله ، همینطوره.
چرا این كار را می كنید ؟ خوب فكر كنید و بعد جواب بدهید. زیرا كه جواب شما ، جواب سؤالی است كه من قبلاً هم از شما پرسیده بودم .
تا حالا كسی از من چنین سؤالی را نپرسیده بود. همانطور كه داشتم به این سؤال فكر می كردم، سردبیر هم شروع به خواندن مقالة من كرد .
بالا خره در جوابش گفتم: من چارة دیگری نداشتم .
سردبیر سرش را از روی نوشته برداشت ، نگاهی به من كرد و ابروانش را در هم كشید و گفت: این حرف ، حرف بزرگی است. . این حرف را یك بار یك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعی كه قاضی دادگاه از این سارق پرسید : چرا این سرقت را طراحی و نهایتاً آن را عملی كرده است؟ سارق بانك در جواب قاضی می گوید : من چارة دیگری نداشتم..
شاید حق به جانب سارق بانك بوده باشد . ولی این نمی تواند مانع از آن گردد كه حق به جانب من نباشد. سردبیر خاموش بود و نوشتة مرا می خواند . این نوشته چهار صفحه بود و سردبیر برای خواندن آن به ده دقیقه وقت نیاز داشت. در این مدت من باز هم به حرف ایشان فكر می كردم و می اندیشیدم كه جواب بهتری برای آن بیابم. ولی جواب بهتری نیافتم .
من قهوه ام را نوشیدم و سیگاری كشیدم . برای من خوش آیند نبود كه سردبیر نوشتة مرا در حضور خودم بخواند. ولی بالا خره كارش تمام شد. من سیگار دوم را تازه روشن كرده بودم كه سردبیر گفت: جوابی كه به سؤال من دادید ، خوب بود ولی نوشته تان متأسفانه اصلاً خوب نیست. نوشتة دیگری ندارید؟
چرا دارم . دستم را توی كیفم برده و از میان پنج نوشته ای كه در درون كیفم داشتم ، داستان كوتاهی را بیرون كشیده و به او دادم و اضافه كردم: بهتر است كه من در این اثنا بیرون باشم. سردبیر جواب داد: نه ، اصلاً. بهتر است كه شما همین جا بمانید. داستان دوم كوتاه تر بود و شامل سه صفحه میشد. موقعی كه سردبیر داستان را می خواند، من سیگار دیگری را آتش زدم.
سردبیر بالا خره گفت: این داستان ، داستان خوبی است. آنقدر خوب است كه من نمی توانم قبول كنم كه هر دو داستان را یك نفرنوشته است.
ولی باور بفرمائید كه هر دو داستان را خودم نوشته ام.