داستان فرهنگ : « اولین و آخرین » اثر جان گالزورثی «اولین وآخرین»

كیت به مدت پنچ دقیقه با كاغذهائی كه در دستش بود ایستاد .درحالیكه ساعت تیك تیك می كرد وباد، بیرون ،توی درخت ها زوزه می كشید . نشست تا نامه را دوباره بخواند .كاغذ ها از دستش افتاد
اگر او اجازه می داد كه این اعتراف نامه به دست مقامات برسد ...

1397/03/23
|
12:05

درباره ی نویسنده : جان گالزورثی (به انگلیسی: John Galsworthy) رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس انگلیسی بود كه در سال 1932 برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
داستان كوتاه «اولین وآخرین» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
ساعت ، شش بعد از ظهر واطاق تاریك بود. تنها چراغ مطالعه روغنی، نورضعیفی روی فرش تركی ، جلد كتابها ،سرویس قهوه آبی وطلائی روی میز می افكند .اطاق آنقدر بزرگ و تاریك بود كه قسمت روشن جلو آتش جائی كه كیت دارنت می نشست بنظرآبادی میان كویر می آمد. او بعد از یك روز كاری در دادگاه ،دوست داشت با كفش های راحتی قرمزوكت مخملی قهوه ای قدیمیش درآنجا بنشیند.این دوساعت قبل از شام با كتاب ها ،قهوه ، یك پیپ وبعضی اوقات ،یك چرت ،استراحت او محسوب می شد.وقتی كه آنجا می نشست بندرت به كار فكر می كرد.
حالا در حالیكه تنها ،كنار آتش نشسته بود آرزو می كرد كاش تعطیل بود و می زی از مدرسه برمی گشت. دلش برای لبخندهای شاد وچشم های تیره براق دختر جوانش تنگ شده بود.همسرش را سال ها پیش از دست داده بود، و شرك دخترش برای اوخیلی عزیز بود. ناگهان افكارش متوجه برادرش لورنس شد. مرد ضعیفی كه دست به دهان زندگی می كرد. چقدر با كیت -كه تمام موفقیتش مدیون قدرت اراده اش بود-فرق داشت ! درحالیكه نورچراغ را كم می كرد ،صورتش را به سمت آتش برگرداند وفورا بخواب رفت.
با تكانی از خواب بیدار شد، احساس كرد كه كسی در اطاق است.
كیه؟
صدای آهسته ای جواب داد:
«منم ،لری .»

كیت گفت : «خواب بودم ، بیا تو!» از جا یش بلند نشد ، یا حتی سرش را هم بر نگرداند، بلكه منتظر ماند تا برادرش پیش بیاید.اما لری دم در ایستاد، وكیت با تندی گفت :
«خوب ، لری ، موضوع چیه ؟ چرا نمی آئی بنشینی؟»
لری پیش رفت، جلونوررا گرفت، صورتش در تاریكی مثل چهره یك روح سیاه بود.
«مریضی؟»
جوابی جز یك آه بلند، نشنید . كیت بلند شد و گفت:
«موضوع چیه ،لری ؟ جنایتی مرتكب شده ای ؟ كه مثل ماهی لال آجا ایستاده ای ؟»
بازهم برای لحظه ای سئوالش بی جواب ماند ، آنگاه ، لری ،من من كنان گفت :
«بله .»
منظورت چیه؟ بیا اینجا ، جائی كه بتوانم ببینمت . چه مشگلی داری ،لری؟
لری ناگهان با آه بلند عمیق دیگری خود را روی صندلی انداخت.
گفت: «درست است » « مردی را كشته ام »

كیت بسرعت جلو رفت ، به صورت برادرش خیره شد . فورا فهمید كه حقیقت دارد.
گفت : «چرا اینجا می آئی و این را به من می گوئی ؟»
«به كی باید بگویم ؟ كیت ، اینجا آمدم تا بگویی چكار باید بكنم ؟ خودم را تسلیم كنم، یا چه؟ كیت احساس كرد قلبش به شدت می زند، اما خیلی سریع گفت : «به من درباره این قتل بگو.چه موقع اتفاق افتاد؟»
«شب گذشته.»
در چهره لری صداقتی كودگانه بود. همیشه بوده است . كیت گفت :
«چگونه ؟ كجا؟ همه چیز را از اول به آرامی برایم بگو. »
كیت، موضوع این است كه مدتی است با دختری آشنا شده ام . پدرش وقتی شانزده سال داشت فوت كرد و اورا تنها گذاشت. مردی به نام والن كه درهمان خانه زندگی می كرد با او ازدواج كرد . واندا خیلی زیبا بود . آن مرد بعد از مدتی اورا با یك بچه تنها گذاشت . بچه مرد وواندا هم تقریبا همینطور. گرسنه ماند . والن باردیگر پیدایش شد واو را واداشت به نزد ش برگردد. والن بیرحم اورا بخاطر هیچ آنقدر كتك می زد تا كبود می شد . وبازهم دوباره اورا ترك كرد. لری ناگهان به صورت كیت نگاه كرد و گفت : هرگز با زنی شیرین تر و راستگوتراز او برخورد نكرده ام . زن! او حا لا فقط بیست سال دارد. دیروز وقتی كه پیش او رفتم ، آن بیرحم – آن والن – بازهم آنجا بود. وقتی مرا دید به من حمله كرد، نگاه كن ! لری لكه كبود پیشانیش را نشان داد .آن وقت من هم گلویش را در دست هایم فشردم هنگامی كه او را رها كردم مرده بود.
كیت با صدای خشنی گفت:

«بعد چكار كردی؟»
«مدت زیادی آنجا نشستیم. واندا چیزی نگفت . جسد را به پائین خیا بان بردم ودر گوشه ای زیر گذرگاهی سرپوشیده انداختم .»
«كس دیگری دید؟»
«نه.»
«و بعد؟»
«پیش واندا برگشتم . تنها و وحشتزده بود. من هم همینطور،كیت.»
«این ها همه كجا اتفاق افتاد؟ آن دختر كجا زندگی می كند؟»
«شماره 42 ،گلاو لین ، سوهو.»
«گلاو لین ! بله – تو روزنامه دیدم !»
كیت اولین خطوط پاراگراف روزنامه بخاطرش آمد:
«امروز صبح جسد مردی زیر گذرگاه سر پوشیده ای درگلاو لین سوهو پیداشد.» پس درست بود. جنایت!

برادر خودم !
«اما چه باعث شد كه اینجا بیائی وبه من بگوئی؟»
«این چیز ها را تو می دانی. نمی خواستم او را بكشم
من آن دختر را دوست دارم ، كیت.»
«بنشین باید فكر كنم .»
فكر! اما او نمی توانست فكر كند. شوك خیلی بزرگی بود. سرانجام گفت :
«حالا گوش كن لری . وقتی از خانه من رفتی ، یكراست برو خانه و بیرون نیا تا من فردا صبح بیام پیشت . قول می دی ! »
«قول می دم .»
كیت ادامه داد : «من شام دعوت دارم .حالا باید بروم . اما به فكرش هستم . خودت را كنترل كن .» نگاهی به لری كرد . آن چهره رنگ پریده ، آن چشم ها ، آن دستهای لرزان ! كیت با احساس دلسوزی آمیخته با ترس دستش را روی شانه برادرش گذاشت و گفت :
«شجاع باش !»

او ناگهان فكر كرد :« خدای من ! خودم هم می خواهم ! »

لورنس دارنت خانه برادرش را با این عزم راسخ ترك كرد كه به خانه برود و در آنجا آرام بماند تا كیت بیاید. او توی دست های كیت بود؛ كیت می دانست چكار كند . كاش می توانست مثل كیت ، استوار ، موفق و ركنی ازشركت باشد. اما او لورنس دارنت است ومردی را كشته ! او كه آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید ! نه ! كسی نمی توانست دوست مردی مثل كیت شود حتی اگر برادرش باشد. تنها دوست واقعی لری در تمام دنیا واندا بود. تنها او بود كه می دانست و احساس می كرد لورنس چه حسی دارد. واندا، لورنس را تحمل می كرد و او را با هر كاری كه می كرد دوست داشت.
ساعت یازده بود كه كیت خانه ای را كه در آن به شام دعوت شده بود ترك كرد. تاكسی سوار نشد .می خواست قدم بزند و فكر كند. هوا گرم بود دكمه پالتوپوستش را باز كرد.
چه كار وحشتناكی ! نمی توانست این قتل راباور كند . البته كه لری نمی خواست این كار را بكند. اما این یك جنایت است ، فرقی نمی كند . مسئله این بود كه باید چه توصیه ای به لری بكند تا انجام دهد.سكوت كند و ناپدید شود؟ یا اعتراف كند؟ اما اگر لری اعتراف كند همه مردم اینطورمی فهمند كه : «برادر آقای كیت دارنت ، وكیل مدافع معروف شركت كینگز ، مردی را بقتل رسانده است ....» كیت، از وقتی لری بچه بود مراقب اولین قدم هایش بود. مادرشان هنگام مرگ مسئولیت لری را به اوكه پنجسال كوچكتر از خودش بود سپرد . برادر خودش، مرد شریف ،در زندان! نه ، به او توصیه نمی كند كه اعتراف كند. غیر ممكن است !

هنوز هیچكس از این موضوع خبر ندارد .هیچكس ، جز آن دختر.حالا همه چیز به او بستگی دارد. او می توانست مطمئن باشد كه آن دختر چیزی نمی گوید؟ ناگهان چیزی به ذهنش رسید . او از خیابانی كه وا ندا در آن زندگی می كرد، دور نبود: می توانست برود وبه او بگوید دوست لری است و همه چیز را می داند .
كیت به در خانه واندا آمد و در زد. كسی جواب نداد. دوباره در زد . بازهم كسی جواب نداد .خودش در را باز كرد . همه جا تاریك بود . بعد صدای زنانه ای گفت:
اوه ، توئی لری ! چرا در زدی ؟ خیلی وحشت كردم، چراغ را روشن كن بیا تو عزیزم !
كیت به آرامی جواب داد :« نترسید. من دوست لری هستم. نیآمدم كه به شما آسیب برسانم ؛ كاملا برعكس . می توانم بنشینم و صحبت كنم ؟ »
اما آن دختر تكانی نخورد وآهسته گفت :
«شما كی هستید ، لطفا ؟»
او از وحشت آن نجوا تكان خورد و جواب داد:
«برادر لری .»
اونفس راحتی كشید ، جلو آمد و روی نیمكت نشست . با مو های كوتاه و چشم های وحشت زده ، بنظر مثل بچه قد بلندی می آمد. كیت یك صندلی كشید و گفت:
«باید مرا ببخشید كه در این ساعت آمدم. می دانید ، لری همه چیز را به من گفت . چه كار وحشتناكی!
«بله ، آه. بله ! وحشتناك، وحشتناك است ! »
این را با چه نا امیدی گفت !
كیت گفت :« شما بنظر خیلی جوان می آئید .»
«بیست سالمه .»
«و شما عاشق برادر من هستید؟»
«برای او می میرم .»
ممكن نبود كه تن صدای او،یا نگاه چشم های قهوه ای تیره اش اشتباه كند.
وكیت با كمی لكنت زبان گفت :
«من-من آمده ام تا ببینم می توانید او را نجات دهید. گوش كنید و به سئوالاتی كه از شما می پرسم جواب دهید.
وندا آهسته گفت :

«اوه ! به همه چیز جواب خواهم داد.»
«این مرد – شوهر شما – مرد بدی بود؟»
«مردی درنده خو.»
«آیا برادر من قبل از شب گذشته هرگز اورا دیده بود؟»
«هرگز.»
« به لری گفتید كه اوچگونه با شما رفتار می كرد؟»
«بله ، اما والن خودش شروع كرد. او لری را زد .»
«این را می دانم . فكر می كنید كسی دید كه برادرمن داخل شد؟»
«هیچكس.»
« وقتی بیرون رفت،چه ؟»
«نه . »
«شما چكار كردید؟»
«گریه كردم .»
این با سادگی بدی گفته شد ودر حالی كه دست ها یش را بهم می فشرد ادامه داد:
«لری به خاطر من درخطر است .برای او خیلی متاسفم .»
كیت گفت:« به من نگاه كنید ! »اگر وضع از این بد تر شود ، مطمئنید راز برادرم را فاش نمی كنید ؟
گفت : «بله . چشم هایش برق زد .»
كیت ادامه داد :« شما نباید پیش او بروید . و او هم نباید اینجا بیاید.»
لب هایش می لرزید؛ اما سرش را به نشانه تائید تكان داد.ناگهان تقریبا زیرلب گفت:« اورا كلا از من نگیرید . من خیلی مواظب هستم . كاری نمی كنم كه به او صدمه برسد ، اما نمی توانم اورا چند وقت نبینم . خواهم مرد . لطفا او را از من نگیرید .»
چند لحظه گذشت تا اینكه كیت گفت : «بگذاریدش بعهده من . او را می بینم . ترتیب كار را می دهم . باید آنرا بعهده من بگذارید . حالا می روم .همانطور كه گفتید اگر عاشق او هستید مواظب باشید، مواظب باشید!»
واندا آه كشید ،« بله ! اوه ،بله ! و فقط كمی سرش را تكان داد اما چیز بیشتری نگفت. كیت بیرون رفت.

كیت فهمید ه بود كه چه می خواهد . خطر، از آن چیزی كه او فكر می كرد، كمتربود . آن چشم ها !آن دختر خودش را وقف لری كرده بود ، هر كس می توانست این را بفهمد . او هرگز راز لری را فاش نخواهد كرد. بله ! لری باید به آمریكای جنوبی بگریزد ،مهم نیست . اما احساس آرامش نمی كرد .
كیت به كارش ، شغلش وآینده اش فكر می كرد . حالا تمام این ها را در خطرمی دید . نه! این چیزها تماما یك رویای وحشتناك بود .
كیت روز بعد در ساعت معمول بیدار شد . سر صبحانه ،در حالیكه نگاهی به روزنامه صبح می انداخت. به پاراگرافی بر خورد كرد كه نوشته بود :« پلیس، سرانجام راز جنایت گلاو لین را فاش كرد و شخص متهم به این جنایت دستگیر شد .»
كیت ابتدا فكركرد منظور، لری است . برادرش ممكن است دستگیرشده باشد . به خودش فكر كرد. اگر لری دستگیرشده باشد . موضع خودش چه خواهد بود؟ كیت دارن . وكیل مدافع شركت كینگز، مرد والا مقام !
بخودش فشارمی آورد كه آرام باشد . وحشت اصلا كار خوبی نبود . باید نزد لری برود .
كیت ، وارد اطاق لری شد و دید كه برادرش روی تخت درازكشیده است . وجودش پر از احساس آرامش بود. پس معلوم شد پلیس شخص دیگری را بجای لری دستگیر كرده است . این دستگیری بهترین چیزی بود كه می توانست اتفاق بیفتد . چون نگاه ها را به سمت دیگری سوق می داد و فرصتی بود تا لری بگریزد. آن دخترهم باید برود. اما نه با او.
لری درمیان دود به كیت نگاه كرد و به آرامی گفت :« خوب ، برادر چه تصمیمی گرفته ای ؟»

«لری شما باید فورا فرار كنید. واندا با قایق بعدی می تواند راهی شود. ولی نمی توانید با هم بروید. پول داری؟ »
«نه .»
«من در آمد سالانه را پیشاپیش به تومی دهم .»
آه بلندی جواب اورا داد .
«تو با من خیلی خوبی ، كیت . همیشه خیلی خوب بوده ای . نمی دانم چرا .»
كیت با خشكی جواب داد :
«فردا قایقی به آرژانتین می رود . خوش شانسی ؛ یك نفررا دستگیركرده اند. تو روزنامه نوشته .»
«چه ؟»
لورنس دستش را روی پیشانیش كشید وروی تخت نشست . و گفت : «به این فكر نكرده بودم.» فكر نكرده بودم كه آنها می توانند مرد بیگناهی را دستگیر كنند. این همه چیز را تغییر می دهد.
كیت خیره شد. آسوده از اینكه مرد دستگیر شده لورنس نبود، مرد متهم را كاملا فراموش كرده بود.

فورا گفت : چرا؟ آن مرد بی گناه در خطر نیست . همیشه اول مردی را به اشتباه دستگیر می كنند. این هم قسمتی از شانس است ، همش همین . این به ما زمان می دهد .لطفا از این بابت نگران نباش. بگذارش بعهده من . آماده رفتن شو. ترتیب كارها را می دهم . اینهم مقداری پول . كیت در حالیكه با جدیت تمام به برادرش نگاه می كرد افزود : یادت باشد كه دراین خصوص علاوه برخودت باید به فكر من هم باشی .
می فهمی ؟
اوباید سئوالش را قبل از اینكه جواب « بله »دریافت كند تكرار می كرد.
كیت در حالیكه با ماشین دور می شد ،به برادرش فكر می كرد :« آدم عجیبی است ؛ اورا نمی شناسم . هرگز او را نخواهم شناخت ! »
لورنس دقایق زیادی روی تختش نشسته ، ماند. مرد بی گناه در خطر نیست ! این را كیت گفته بود –وكیل معروف ! می توانست به این گفته اعتماد كند ؟ می توانست با واندا بگریزد و آن مرد را در خطر احتمالی مرگ رها كند ؟
او را امروز محاكمه می كنند .می تواند برود و ببیند . لباس پوشید و بیرون رفت . تو خیا بان روزنامه خرید؛ نام مرد دستگیر شده در روزنامه اعلام شده بود :« جان ایوان ، بدون آدرس .» بله ! باید برود. قبل از اینكه سرانجام وارد دادگاه شود ، یك بار ، دوبار ، سه بار از در ورودی گذشت وبرگشت .
دادگاه شلوغ بود . ناگهان مرد كوتاه قد بدبخت و ژنده پوشی را دید كه بین دو پلیس به جایگاه متهم برده می شد .مثل حیوانی كه بوسیله سگ های شكاری احاطه شده باشد .

لورنس با وحشت متوجه شد كه این هما ن مردی است كه متهم به كاری شده است كه او خودش انجام داده بود.
شواهد خیلی كوتاه بود .شهادت یك پلیس كه متوجه شده بود آن مرد ،ایوان ،چند بار زیر گذر گاه در گلاولین جائی كه جسد والن پیداشده ،خوابیده بود.شهادت پلیس دیگر كه وقتی ایوان را نیمه شب دستگیر می كند حلقه طلایی كه ثابت شده بود متعلق به والن است در جیبش پیدا می كند. پلیس بعد شهادت داد كه ایوان به او گفته بود :«بله ؛» من حلقه را از انگشتش بیرون آوردم اما اورا در آنجا مرده یافته بودم !
مرد كوتاه قد مثل طعمه چهار پایان در آن گوشه ایستاده بود ، با چهره زرد غمگین ، مو های خاكستری و چشم های حیران كه هر از گاهی به میان جمعیت نگاه می كرد. بعد فرمان آمد او رابه بازداشتگاه بر گردانند . اورا بیرون بردند.
لورنس با عرق سرد روی پیشانیش ، نشست. پس این مرد بیجاره فقط حلقه را برده بود ، و حالا متهم به قتلی شده بود كه خودش مرتكب آن بود. بجز او یعنی لورنس دارنت كسی این را نمی دانست.

لری ، كیت را مقابل خانه خودش دید كه از تاكسی پیاده شد. با هم به درون خانه رفتند اما هیچكدام ننشستند .
كیت كفت : «بیا این هم پول . اطاقی توی آن قایق هست برو وجا ی خودت را رزرو كن .»
«كیت ، من قصد دارم كه بمانم .»
لری ،به من نگاه كن . هیچ اتفاقی برای آن مرد نمی افتد .این را از ذهنت بیرون كن .
لورنس لبخند زد .
«تو می خواهی كه من بگریزم و آبروی تو را نجات دهم ؟ پولت را توی جیبت بگذار وگرنه آنرا توی اتش می اندازم . بیا بگیرش .» كیت پول را پس گرفت .
من هنوز هم بنوعی شرف دارم ،كیت . نمی توانم بروم ومرد بیچاره بی كناه را كه به كاری متهم شده كه انجام نداده رها كنم .
صورت كیت قرمز شد . پس چكار می خواهی بكنی ؟
لورنس سرش را پائین انداخت .
«نمی دانم چكاركنم ، فعلا هیچی . كیت ، من خیلی متاسفم خیلی .»
كیت نگاهی به او انداخت و بدون اینكه چیز دیگری بگوید رفت .
اگر چه لورنس به كیت قول داده بود كه واندا را نبیند این نتوانست باعث شود كه نزد او نرود . حالا او نگران تنها عشق زندگیش یعنی واندا بود . هما ن بعد از ظهر به خانه او رفت و همآنجا ماند .
آن چندهفتهٔ تقریبا خوشحال ترین هفته ها از زمان جوانیش بود . عاشق آن دختر بود . آن دختر هم عاشق او بود .او می دانست كه واندا هیچگاه او را تر ك نخواهد كرد . یك روز بعد از ظهر به او گفته بود : « اگرتو بمیری ، من نمی توانم به زندگی ادامه دهم.» این كلمات همیشه توی گوشش صدا می كرد.
زمان می گذشت ؛ لری می دانست كه روز محاكمه نزدیك است . او هرگز به دیدن كیت نرفت ، هرگز نامه ای هم برای او ننوشت . بندرت به او فكر می كرد . اما هرروز روزنامه می خرید و با هیجان ستون های آن را نگاه می كرد.
دربعد از ظهریكی ازروز های ژانویه ،كیت در حالیكه از دادگاه های حقوقی بیرون می آمد روی پوستری این كلمات را دید. جنایت گلاو لین . محاكمه و رای. كاملا آرام در پیاده رو شلوغ ایستاد . نا توان ، واقعا ناتوان از خرید روزنامه . اما صورتش مثل یك تكه آهن بود وقتی كه سرانجام یك پنی بیرون آورد و روزنامه را خرید. در روزنامه خواند : جنایت گلاو لین . هیئت ژوری ، متهم را گناهكار شناخت . مجازات مرگ ، تصویب شد.
اولین احساسش عصبانیت ساده بود . مرد بی گناهی به خاطر كاری كه نكرده به مرگ محكوم می شود.
چه وحشتناك ! ودرعین حال ترس از خطر،بر او مستولی شده بود .
رفت تا فورا برادرش را ببیند . لورنس خانه نبود ، كیت نزد واندا رفت . آن دختر در را به روی او باز كرد.
«می دانی برادرم كجاست ؟»
«نه .»
«می فهمم . اما او حالا اینجا زندگی می كند ؟»
«بله .»
«آماده ای هر زمان از اینجا بروی ؟»
«بله ،آه بله !»
«و او ؟»
او آهسته جواب داد :
«بله ؛ اما آن مرد بیچاره .....»
آن مرد بیچاره یك دزد است .ارزش توجه ندارد.
«آه ،» واندا آهی كشید. اما من برای او متاسفم . شاید او گرسنه بوده . منهم گرسنه بوده ام . آنگاه شما كاری می كنید كه هرگز نمی كردید.من اغلب به اودر زندان فكر می كنم . این محاكمه ! تمام شد ؟
«بله .»
«رای چه بود ؟»

«گناهكار.»
كیت لحظه ای گمان كرد كه واندا دارد از هوش می رود . دستش را توی دست های خودش گرفت .
و گفت :« گوش كنید .»« به من كمك كنید، نگذارید لری از دید شما پنهان شود . ما می با یست وقت داشته باشیم . به شما می گویم .باید نگذارید لری تسلیم شود .
می فهمید ؟
«بله ..... اما اگر او تا حالا تسلیم شده باشد ؟»
این فكر به ذهنش آمد :« خدای من ! اگر لری واقعا پیش پلیس رفته باشد ! هر لحظه ممكن است آنها به اینجا بیآیند .
كیت ناگهان صدای كلید را توی قفل شنید . لورنس خودش بود . چهره اش نحیف و رنگ پریده بود .به آرامی گفت :
سلام ، كیت .
كیت پرسید :«روزنامه ها را دیده ای ؟ لورنس سر تكان داد .انتظارش را داشتم . می بایست وقت داشته باشیم تا ببینیم چكار می توانیم بكنیم . حرف مرا می فهمی ، لری ؟ می بایست وقت داشته باشیم . »
تنها فكر او این بود كه لری و واندا فورا فرار كنند . اما جر‌ٔات گفتنش را نداشت .

گفت :«به من قول بدهید كه كاری نمی كنید . كه تا فردا كه شما را می بینم از خانه بیرون نمی روید . به من قول بدهید .»
لورنس جواب داد :« قول می دهم .»
كیت با گفتن اینكه من قول شما را قبول دارم و به آن اعتماد می كنم ، ازخانه بیرون رفت .
كیت تمام بعد از ظهربه برادرش فكر می كرد . آیا لری به قولش عمل می كند؟ برای صرف شام به كلوب رفت ؛ آنجا كه نشسته بود متوجه شد كه نمی تواند تا فردا صبر كند . وقتی تصمیم گرفت برود و لری را بار دیگر ببیند كه دیگردیر شده بود .
او در زد ، اما كسی نیامد . آیا آنها واقعا بیرون رفتند ؟ دلش فرو ریخت . در را باز كرد و داخل شد .
صدازد، لری ! لری !
هیچ جوابی ، هیچ حركتی نبود !
آنها را دید كه هر دو آرام روی تخت دراز كشیده اند . مست بودند؟ به خواب رفته بودند؟ شانه برادرش را گرفت و آنرا بشدت تكان داد .سرد بود . نفس نمی كشید ! حیات نداشت ! كیت لرزید مجبور شد صندلی را بگیرد تا نیفتد . نا گهان پاكت نامه ای را روی میز دید. خم شد و آن را خواند « لطفا این را فورا به پلیس بده . لورنس دارنت .» آن را توی جیبش گذاشت . تنها فكری كه به ذهنش خطور كرد این بود كه« چیزی در این مورد نمی دانم .باید بروم !»
او واقعا وقتی به خودش آمد كه در دفتركارش بود . آنجا با دستی لرزان ، پاكت را باز كرد :

من ،لری دارنت ،در حال مرگ با دستان خودم . اعلام می دارم كه در شب 27نوامبر ،در گلاو لین مرتكب جنایت شده ام ......
كیت خواند و خواند تا به آخرین كلمه ها رسید .
«ما نمی خواستیم بمیریم . جدائی را هم نمی توانستیم تحمل كنیم . نمی توانستم اجازه دهم كه مردی بی گناه به خاطر من حلق آویز شود. چاره دیگری نداشتم . لطفا ما را با هم دفن كنید .»
«لورنس دارنت »
« 28ژانوی .»
كیت به مدت پنچ دقیقه با كاغذهائی كه در دستش بود ایستاد .درحالیكه ساعت تیك تیك می كرد وباد، بیرون ،توی درخت ها زوزه می كشید . نشست تا نامه را دوباره بخواند .كاغذ ها از دستش افتاد ....
اگر او اجازه می داد كه این اعتراف نامه به دست مقامات برسد معلوم می شد كه او ازتمام قضایا طی این دوماه اطلاع داشته است . این خود موجب می شد كه شغلش ، زندگی اش ،زندگی دختر جوانش ، اعتبار خودش ، آینده با اهمیتش را از هم بپاشد . بگذار این این مرد حلق آویز شود ! اما او ،كیت، باید نجات پیدا كند !
با یك حركت ناگهانی آن نامه را توی آتش انداخت . دید كه شعله آتش دراطراف ورقه های كاغذ زبانه كشید.
سوخت ! دیكرشكی باقی نماند ، دیگراثری از این ترس فرساینده نبود .چهره اش سخت و تیره شده بود.
به پیش !اما نه مثل لری ! به پیش !

دسترسی سریع