لك نخ نمای قالیچه، جلو میز آرایش از زنان زیبایی می گفت كه دسته دسته گذشته بودند. آثار جزئی انگشت روی دیوارها از زندانیان كوچكی خبر می داد كه سعی كرده بودند راهشان را به جانب آفتاب و هوا بگشایند...
درباره ی نویسنده : اَ هنری
اُ. هنری است. داستانهای كوتاه اُ. هنری به دلیل لطافت طبع، بازی با كلمات، شخصیتپردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند. این نویسنده در طول عمر خود بیش از 400 داستان كوتاه نوشت. امروزه جایزهای نیز به نام او وجود دارد.
نخستین مجموعه داستانهای كوتاه او. هنری مجموعه «چهار میلیون» با نام اصلی «The Four Million» در 1899 منتشر شد. وی در ادبیات آمریكا نوعی از داستان كوتاه را به وجود آورد كه در آنها گرهها و دسیسهها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظر گشوده میشود. داستانهای این نویسندهٔ آمریكایی معمولاً حول چهار محور زندگی شهری به ویژه نیویورك، عشق و روابط عاشقانه، زندگی در غرب در مایهٔ وسترن و طنز میچرخد.
داستان كوتاه « اتاق مبله » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
“او هنری” در داستان “اتاق مبله” از ما می خواهد كه موقیعت اسفناك و طنز زندگی را احساس كنیم و خشونت و ناشناختگی شهر بزرگ را در تقابل با عشقها و امیدهای افراد از دست رفته درك كنیم. به همین دلیل است كه داستان اتاق مبله عواطف و همدری ما را بر می انگیزد و او هنری به یقین با گنجاندن گفتگوی تكان داهنده دو زن صاحباخانه در پایان داستان در این هدف خود توفیق یافته است.
گروه زیادی از جمعیت محله آجر قرمز وست ساید سفلی، درست مثل زمان، بیقرار، ناپایدار و آواره اند. با اینكه دهها اتاق انتظارشان را می كشد، سرپناهی ندارند. از این اتاق مبله به اتاق مبله دگیر نقل مكان می كنند و همیشه ناپایدارند، ناپایدار در محل اقامت و ناپایدار در دل و ذهن. عبارت “هیچ جا خونه آدم نمیشه” را به آهنگ غم انگیزی زمزمه می كنند. دارو ندارشان در یك جعبه كلاه جا می گیرد، درخت تاك شان ، به جای دیوار باغچه، دور كلاهشان را می آراید و درخت انجیرشان یك گیاه كائوچویی است.
بنابراین، خانه های این محله با صدها آدم ساكن آن احتمالا صدها قصه داشتند تعریف كنند، قصه هایی كه بی تردید و اغلب كسالت آور بود، اما كمتر می شد یكی دو آدم را پیدا كرد كه راه و رسم زندگی این میهمانهای سرگردان را در پیش نگرفته باشند.
غروب یك روز، پس از تاریك شدن هوا، جوانی در میان این خانه های آجر قرمز مخروبه پرسه می زد و زنگ درهای شان را به صدا در می آورد. جلو در خانه دوازدهم،بار كوچكش را روی پلكان گذاشت و گرد و خاك نوار كلاه و پیشانی را پاك كرد. صدای ضعیف و دور رس زنگ جایی در اعماق پرت و تهی خانه به گوش رسید.
صاحبخانه این خانه دوازدهم كه زنگش را مرد به صدا در آورده بود به در خانه آمد. به دیدن او مرد به یاد كرم زیان آور و شكمباره ای افتاد كه مغز گردوی خود را خورده و پوست خالی را بر جا گذاشته باشد و حالا آن جای خالی را بخواهد با چیز خوردنی پر كند.
مرد پرسید كه اتاق خالی برای اجاره دارد یا نه؟
خانم صاحبخانه گفت: “بفرمایین تو” صدای زن از ته گلویش بیرون می آمد و حالت مردانه داشت.
“طبقه سوم پشت خونه یه هفته س خالی یه. می خواین یه نگاهی بش بندازین؟”
جوان به دنبال زن از پلكان بالا رفت. روشنایی ضعیفی كه منبع مشخصی نداشت از تاریكی راهروها می كاست. بی سروصدا برقالی پلكان كه گویی از ابتدا قالی نبوده پا گذاشتند. قالی انگار تبدیل به گیاه شده بود یا در آن هوای نمور و درو از آفتاب انگار تبدیل به گلسنگ پر پشت شده بود تبدیل به خزه ای كه جابجا سراسر پلكان را پوشانده بود و زیر پا، چون الیاف زنده حالت چسبنده داشت.
در پاگرد پلكان تاقچه های خالی دیده می شد. درین تاقچه ها شاید روزی گیاه هایی قرار داشته و درین صورت آن هوای نامساعد و فاسد گیاه هها را خشكانده بوده. یا شاید مجسمه قدیسها در آن ها جا داشته اما بسیار راحت می شد تصور كرد كه در آن تاریكی جنها و شیطانها قدیسها را كشانده بودند و به اعماق نامقدس گودال مبله ای در زیر خانه برده بودند.
خانم صاحبخانه از ته گلوی مردانه اش گفت:
“این اتاقه. اتاق قشنگی یه . زیاد خالی نمی مونه. تابستون گذشته به چندتا آدم خوش سلیقه داده بودم. اصلا دردسری نداشتن، اجاره رو تا دقیقه آخر پیش پیش می دادن. دستشویی ته راهروه. اسپراولز و مونی سه ماهی اجارش كرده بودن. تو كار نمایش رقص و آواز بودن. میس برتا اسپراولزو میگم. شاید اسمش به گوش تون خورده باشه -البته این اسم تئاتری اونا بود-. درست بالای این میز اسباب آرایش، قباله ازدواج شون آویزون بود. قاب كرده بودن. چراغ گاز اینجاس و می بینین كه چه كمد جاداری داره. این اتاقی یه كه همه دوستش دارن. هیچ وقت زیاد خالی نمی مونه.”
جوان پرسید:” شما اینجا به هنرپیشه های تئاتر زیاد جا می دین؟”
“می آن و میرن. خیلی از مستاجرهای من توی كار تئاترن. بله آقا . اینجا محله هنرپیشه های تئاتره. هنرپیشه ها زیاد یه جا نمی مونن. منم این وسط یه چیزی گیرم می آد. بله .می آن و می رن.”
مرد اجاره یك هفته را پیشاپیش پرداخت و اتاق را تصرف كرد. گفت كه خسته است و بی درنگ اجاره اش می كند. پول را شمرد و تحویل داد. زن گفت كه اتاق آماده است وحتی حوله و آب هم دارد. همانطور كه زن عازم رفتن بود، مرد برای هزارمین بار سوالی را كه آماده داشت بر زبان آورد.
“دختر جوونی هست به اسم واشنر دوشیزه الویز واشنر ، میون مستاجراتون به همچین اسمی بر نخوردین؟احتمالا خواننده تئاتر بوده.
دختر قشنگی یه با قد متوسط باریك اندام و موهای طلایی مایل به قرمز و خالی كنار ابروی چپ.”
“نه، همچین اسمی یادم نمی آد . هنرپیشه های تئاتر به اندازه اتاقایی كه عوض می كنن اسم روی خودشون می ذارن. می آن و میرن . نه ، همچین اسمی تو ذهنم نیست.”
نه، همیشه نه . پنج ماه آزگار پی جویی مداوم و همان پاسخ قاطع. روزهای زیادی را ، با پرس و جو از سرپرستها، كارگزارها، مدیران مدارس و همسراها، گذارند ه بود و شبها آنقدر مشتریان تئاترها را از تماشاچیان تئاترهای مشهور گرفته تا تماشاخانه های گمنام از نظر گذرانده بود كه دیگر می ترسید اسم او را ببرد.مرد كه زن را آن همه دوست می داشت برای یافتنش دست به هر كاری زده بود و اطمینان داشت كه از هنگام ناپدید شدن دختر از خانه این شهر بزرگ كه گرداگردش را آب فراگرفته بود یك جا او را پنهان كرده اما مانند ریگ روان عظیمی كه شالوده ای ندارد و ذراتش را یكریز جابجا می كند دانه های بالاتر امروزش را در لای و لجن فردا مدفون می كرد.
اتاق مبله مهمان تازه اش را با اولین برق مهمان نوازی كاذب و خوشامدگویی مرسوم جلف و سرسری مثل غش غش خنده زنی هرزه پذیرا شد. اسباب و اثاث فرسوده رویه ژنده یك كاناپه و دو صندلی آینه ارازن قیمت و دوازده سانتی میان دو پنجره یكی دو قاب عكس اكلیلی و تخت برنجی گوشه اتاق آرامشی تصنعی به او بخشید.
مهمان، بی حال ، روی مبل لم داد و در آن حال اتاق ، مثل آپارتمانی در بابل افسانه ای آكنده از گفت و گوهای درهم برهم سعی كرد از مستاجرهای ناپدید شده اش برای او حرف بزند.
قالیچه رنگارنگی كه همچون جزیره كوچك گرمسیری مستطیل شكل گلهای شادابی داشت در وصط فرش كثیف بزرگ بادكرده ای پهن بود بر دیوار اتاق با آن كاغذ دیورای شاد عكس هایی مثل عشاق هیوگنات نخستین دعوا صبحانه عروسی و سایكی كنار چشمه دیده می شد. كه آدمهای بی خانمان در هر خانه ای با انها روبرو می شوند. پارجه جلفی را مانند حمایل بالرینهای آمازون با شلختگی و اریب روی نمای سربخاری سر و ساده كشیده بودند. روی سربخاری چند خرت و پرت قدیمی یك دو گلدان چند عكس هنرپیشه یك بطری دارو و چند ورق ناجور از یك دسته ورق بازی به چشم می خورد كه آدمهای جزیره متروك اتاق دور انداخته بودند و كشتی خوش اقبالی آنها را به بندر پر رفت و آمدی رسانده بود.
نشانه های كوچكی كه گروه مهمانان اتاق مبله جا گذاشته بودند، یكی یكی ، مثل نامهای یك متن رمزی، معنی خود را آشكار می كرد.
لك نخ نمای قالیچه، جلو میز آرایش از زنان زیبایی می گفت كه دسته دسته گذشته بودند. آثار جزئی انگشت روی دیوارها از زندانیان كوچكی خبر می داد كه سعی كرده بودند راهشان را به جانب آفتاب و هوا بگشایند. لكه پر و پخشی كه چون سایه یك بمب منفجر شده شعاعهایش شاخه دوانده بود. شاهدی بر پرتاب یك لیوان یا بطری بود كه با محتویاتش به دیوار خورده و ریزریز شده بود. كلمه “مری” با خط كج و معوج و به كمك یا الماس روی آینه میان دو پنجره كنده شده بود. انگار تك تك ساكنان اتاق مبله با خشم در آن استراحت كرده و شاید با انگیزه ای فراتر از صبری كه سردی پر زرق و برق اتاق القا می كرد دق دلشان را بر سر ان خالی كرده بوند.
مبلمان اتاق زهوار دررفته و ساییده شده بود. كاناپه كه فنرهایش دررفته وبدقواره شده بود، حكم هیولای وحشتناكی را داشت كه به دنبال فشار روحی ناشی از تشنج شدید به قتل رسیده باشد. آشوب دامنه دارتری تكه بزرگی از سر بخاری مرمری راكنده بود. انحنا و جیر جیر هر تخته كف اتاق را عذاب جداگانه و منفردی به وجود آورده بود. باورنكردنی آن بود كه همه این پلیدكاریها و آسیبها را كسانی بر سر اتاق آورده بودند كه مدتی آن را خانه خود خوانده بودند و با این همه چیزی كه آتش خشم آنها را روشن كرده بود احتمالا غریزه فریب خورده خانه بود كه كوركورانه به زندگی ادامه می داد همان خشم آكنده از نفرت نسبت به خدایان دروغین خانه. آخر ما تنها كلبه خودمان را رفت و روب می كنیم می آراییم و دوست می داریم.
مستاجر جوان نشسته روی صندلی گذاشت تا این افكار آرام آرام از ذهنش گذشت و در آن حال سرو صداها و بوهای اتاقهای دیگر به درون اتاق راه پیدا می كرد. از اتاقی صدای پوزخند وارفته و بی حالی را شنید از اتاق دیگر باران سرزنش از دیگری صدای تق تق به هم خوردن تاس از یكی لالایی و از دگیری صدای هق هق گریه و از بالای سر صدای وجد آور ساز بانجو. از جایی صدای به هم خوردن درها شنیده شد. صدای سوت متناوب قطارهای مرتفع از جای دیگر و صدای میو میوی سوزناك گربه ای روی حصار پشت خانه. و هوای خانه را كه بیشتر طعمی مرطوب داشت تا بو تنفس كرد هوای بویناك سرد و نموری كه گویی از سردابه های زیر زمینی بر می آمد و با بوهای تند كفپوش اتاق و اشیای چوبی جرم گرفته و پوسیده می آمیخت.
سپس، ناگهان همان طور كه لم داده بود اتاق را رایحه تند و دلاویز گل میخك آكند. رایحه كه گویی همراه با حركت نسیمی وارد شده بود چنان حالت یقین و اطمینانی داشت كه انگار كسی به راستی به دیدارش آمده باشد. و مرد فریاد زد : “چی، عزیزم؟” انگار كه كسی او را صدا زده باشد، از جا بنلد شد و اطراف را نگریست. رایحه تند به او چنگ زد و او را در برگرفت. مرد دستهایش را به سوی رایحه دراز كرد و در آن لحظه همه حواسش آشفته شد و در هم آمیخت. چگونه ممكن است رایحه ای آمرانه كسی را صدا بزند؟به یقین صدایی در كار بود. اما ایا همین صدا نبوده كه به او رسیده و او را نوازش كرده؟
به صدای بلند گفت: ” اون توی این اتاق بوده.”
و از جا جست تا نشانه ای به چنگ بیاورد چون می دانست كه كوچكترین چیزی را كه از آن او باشد یا او به آن دست گذاشته باشد می شناسد. این رایحه فراگیر گل میخك كه زن آن همه دوست می داشت و از ان خود كرده بود از كجا آمده بود؟
اتاق تنها سرسری چیده شده بود و بس. روی رومیزی میز آرایش زهوار دررفته شش تایی سنجاق سر پر و پخش بود. همان دوستان محتاط و رازدار زن این جنس مونث با روحیه دست نیافتنی و بی اعتنا به زمان. رویش را زا آنها برگرداند چون می دانست كه هیچ سرنخی به دست نمی دهند توی كشوهای میز آرایش را گشت چشمش به دستمال كوچك و ژنده دورانداخته ای خورد. آن را به گونه اش فشرد. دستمال بوی تند و زننده سنل الطیب را می داد و او آن را روی زمین پرت كرد. در كشوی دیگری چند دكمه جورواجور بود یك لفاف برنامه تئاتر كارت یك مغازه كارگشایی دو گل خطمی و كتابی درباره تعبیر خواب . در آخرین كشو یك گلسر از پارچه ساتین مشكی دید و درنگ كرد. در حالتی میان بیم و امید ماند. اما گل سر ساتین مشكی نیز زیوری بی ریا و عادی و فاقد جنبه شخصی است و قصه ای در برندارد.
سپس مثل سگ شكاری كه بویی را دنبال كند اتاق را از نظر گذراند نگاهی به دوارها انداخت چهار دست و پا گوشه های برآمده فرش را وارسی كرد سربخاری و میزها پرده های پنجره ها و اطراف تخت قفسه گوشه اتاق را به دنبال نشانه آشنایی كاوید اما زن را نمی دید كه آنجا در كنارش در پیرامونش در درونش و بالای سرش حضور دارد چسبیده به اوست به او اظهار عشق می كند. و او را از راه حواس ظریفش با چنان لحن جگر خراشی صدا می زند كه حتی حواس خشن او نیز می شنوند. یك بار دیگر به صدای بلند پاسخ داد: ” بله عزیزم!” چهار چشمی سر برگرداند و با خلا روبر شد. چون هنوز نمی توانست شكل و رنگ و عشق و دستهای دراز شده را در رایحه گل میخك تشخیص بدهد. ایا این رایحه از كجاست و از چه وقت رایحه صدا داشته است تا كسی را به نام بخواند؟ و به این ترتیب كورمال كورمال به جست و جو دست زد.
سوراخ سنبه ها راگشت و چوب پنبه و سیگار پیدا كرد . با ملامتی آمیخته به بی اتنایی به انها نگریست . اما وقتی نصف سیگار برگی را لای تاخوردگی فرش دید با ناسزایی نسنجیده و زشت زیر پاشنه پا له كرد. همه جای اتاق را كاوید و به یادداشتهای كوچك كسل كننده و خفت بار بسیاری از مستاجرها برخورد اما از آن زنی كه در جست و جویش بود و احتمال داشت در آن سكونت كرده باشد و ظاهرا روحش در آنجا در پرواز بود هیچ نشانه ای نیافت.
و سپس یاد صاحبخانه اتفتاد.
دوان دوان از اتاق كه محل آمد ورفت ارواح بود بیرون آمد پلكان را پشت سر گذاشت و پشت دری رسید كه باریكه ای نور از آن بیرون زده بود. در زد و زن بیرون آمد. مرد هیجانش را تا انجا كه می توانست فرو نشاند.
بالحنی التماس آمیز گفت:” خانوم خواهش می كنم به من بگین پیش از من كی اینجا می نشسته؟”
” چشم آقا. باز هم می گم اسپراولز و مونی . توی تئاتر با اسم مسی و برتا اسپراولز كار می كرد اما اسمش خانوم مونی بود. همه می دونن كه خونه من جای آبرومندیه . قباله ازدواج شو قاب كرده بو آویزان كرده بود از میخ بالای ….
” میس اسپراولز چه جور زنی بود … منظورم اینه كه چه سرو شكلی داشت؟”
” خب، موهاش مشكی بود آقا. كوتاه قد چارشونه و خنده رو. سه شنبه هفته پیش از اینجا رفتن.”
“و پیش از اونا؟”
“خب یه اقای مجردی بود كه گاری دستی داشت. وقتی رفت یه هفته اجارشو بدهكار بود. پیش از اون هم ، خانوم كراودر بود و دو تا بچه هاش كه چهار ماه موندن و پیش از اونا آقب دایل پیره كه بچه هاش اجارشو می دادن. شش ماهه اجاره كرده بود .این مال یه سال پیش می شه آقا و پیش از اون هم دیگه یادم نمی آد.”
از زن تشكر كرد و به اتاقش خزید. اتاق مرده بود. عصاره ای كه به آن جان می بخشید از میان رفته بود. عطر میخك چبریده بود و به جایش بوی كهنه و مانده اثاث وپوسیده خانه می آمد بوی فضای دربسته.
از دست دادن امید ایمانش را خشكاند. نشست و به چراغ زرد گازی با آن صفیر آوازش زل زد.
چیزی نگذشت كه به طرف تخت رفت و به باریكه باریكه كردن شمد پرداخت. با تیغه چاقویش باریكه ها را لای درزهای دور و اطراف درها و پنجره ها فرو كرد. وقتی همه كیپ و محكم شد چراغ را خاموش كرد و پیچ را تا انتها گشود و با خوشحالی روی تخت دراز كرشید.
آن شب نوبت خانم مك كول بود كه برای گرفتن نوشیدنی برود. بنابراین رفت و قوطی را آورد و كنار خانم پاردی در یكی از خلوتگاههای زیرزمین جا خوش كرد كه صاحبخانه ها جمع می شوند و فلاكت از آن می بارد.
خانم پاردی با آن حلقه زیبای كف دور دهانش گفت:
“امشب طبقه سوم پشت خونم و اجاره دادم. یه جوون اجاره اش كرد. دو ساعت پیش گرفت خوابید.”
خانم مك كول با تحسین زیادی گفت:
” پس خانوم پاردی جون كار خودتو كردی؟ اجاره دادن همچین اتاقی دست خوش می خواد.”
و با نجوایی گرفته و دو پلو گفت:
“راستی جریان و براش تعریف كردی ؟”
خانم پاردی با لحن كاملا نخراشیده گفت:” اتاقارو مبله می كنن كه اجاره بدن. من حرفی از دهنم در نمی آد خانوم مك كول.”
“حق با توست خانوم. ما زندگی مون با اجاره داری می گذره . تو راستی راستی شم كار و كاسبی داری خانوم. خیلیا وقتی بشنون یه نفر تو اتاق خواب خونه ای خودشو نفله كرده ، حاضر نمی شن اجاره اش كننن.”
خانم پاردی گفت:” به قول خودت ما زندگی مون با اجاره داری میگذره.”
“همین طوره، خانوم، راست می گی . هنوز یه هفته از روزی نمی گذره كه من دست زیر بالت كردم طبقه سوم پشت خونه تو سر وسامون بدی . اون دختر ایرلندی تركه ای قشنگو بگو كه باگاز خودشو كشت… چه صورت كوچولوی قشنگی داشت. خانوم پاردی جون.”
خانم پاردی با نظر موافق اما عیبجویانه گفت:” همون طور كه می گی خوشگل بود اما به این شرط كه اون خال كنار ابرویش نبود. گیلاس منو پركن خانوم مك كول.”