سیاره مسكونی بود. ستارهی سرخ كوچك روی نقشه این را به او میگفت. اندرسن از خود پرسید، چه نوع كرمهایی زیر این سنگ هستند. سیارههای مسكونی همیشه بسیار غافلگیركننده بودند.
سفینهاش پایینتر رفت. به سوی یك مدار فرود پرواز كرد....
درباره ی نویسنده : رابرت سیلوربرگ
رابرت سیلوربرگ ، نویسندهٔ آمریكایی سبكهای علمی-تخیلی و خیالپردازی است. وی در زمان دانشجویی برای مجلات دانشجویی قلم میزد. اما در پی فارغالتحصیل شدن، نویسندگی را به عنوان شغل اصلی خود پی گرفت.
از جمله آثار مشهور او میتوان به فرزندان ناتنی زمین و شبانگاه (مشترك با آیزاك آسیموف) اشاره كرد. داستانهای وی به كرات برندهٔ جوایز هوگو و نبیولا شدهاند.
داستان كوتاه « انزواگرایان » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
هنگامی كه سیارهی كوچك روی صفحهی نمایش سفینه به روشنی ظاهر شد، اندرسن احساس همیشگیِ پیش از وقوعِ خود را داشت. بیست سال پیش كه پسربچهای روی زمین بود، به سنگی در ساحل نهری خروشان نگاه كرده و آن را برگردانده بود. روی زمین مرطوب زیر سنگ، معجزه برای دیدن فراوان بود، كرمهای سفید، به درازای هشت سانتیمتر، با چشمان درخشان سبزرنگ و ابزار بلع سبعانه. اندرسن قضیه را هیچگاه از یاد نبرده بود. هنگام فرود روی یك سیارهی ناشناخته، هرگز نمیشد دانست كه چه مسایل غافلگیركنندهی شگرفی در انتظار بودند.
اندرسن به نقشههایش نگاه كرد. سیاره یكی از چهارده سیارهی دیگر منظومه بود، اما تنها سیارهای بود كه به نظر قابل سكونت میآمد. گروه نقشهكشان آن را برای بررسی در آینده انتخاب كرده بود. كامپیوتر سفینه حساب كرده بود كه سیاره با قطر 11000 كیلومتر تنها 75 درصد جرم زمین را داراست. پس چگالی پایینی داشت و تنها از مقدار كمی عناصر سنگین برخوردار بود. اندرسن بلافاصله مختصات فرود را مشخص كرد. او باید گزارشی دربارهی اهالی سیاره مینوشت كه گفته شده بود موجوداتی هوشمندند و دربارهی چشمانداز برپایی یك مستعمره از سوی زمین هم تحقیق میكرد.
سیاره مسكونی بود. ستارهی سرخ كوچك روی نقشه این را به او میگفت. اندرسن از خود پرسید، چه نوع كرمهایی زیر این سنگ هستند. سیارههای مسكونی همیشه بسیار غافلگیركننده بودند.
سفینهاش پایینتر رفت. به سوی یك مدار فرود پرواز كرد. از میان جوی كه متراكمتر میشد به سوی زمین زرد و قهوهای خروشید. در دهمین چرخش به دور سیاره، قارهای را انتخاب كرد. موتورهای ترمز را به كار انداخت. دُمِ سفینهی كوچك برای فرود به زیر آمد. سفینه روی بالشی آتشین به پایین رفت. به نرمی روی زمین نشست.
از راه رسیده بود. سنگ را برگردانده بود. حالا فقط مانده بود كه ببیند زیر آن چه خبر است.
دو دقیقه طول كشید تا بیگانگان ظاهر شدند. اندرسن تنها برای مدت كوتاهی میتوانست اطراف را نظاره كند. از سفینهی خود زیاد دور نشده بود. محاسبهها نشان داده بودند كه جو سیاره از كلر و هیدروژن تشكیل شده است، به علاوهی كمی نیتروژن و چندتایی گازهای نجیب. او كلاهخود تنفسی به سر داشت، چرا كه دو بار دم فروكشیدن كافی بود تا حلق و ریهاش را جزغاله كند.
آسمانْ زردِ روشن بود، از سویی به خاطر مهِ كلرِ معلق در ارتفاعات و از سوی دیگر به دلیل شكستِ نور در جو. منظره به طرز عجیبی ناهموار به نظر میآمد، با صخرههای برهنه كه به نحوی صدفمانند خالی شده بودند. درختانی عجیب با پیچ و خم سربرافراشته بودند. شكوفهها تأثیری مغشوشكننده داشتند. اندرسن در دوردست ساختمانهای باریك و رنگینی دید كه به نظر میآمد از مرجان صورتیرنگ ساخته شدهاند. در آسمان چند پرنده پرواز میكردند. اندرسن دید كه كه چگونه یكی از آنها روی درختی با ظاهری گوشهدار نشست. به نظر میآمد كف پایش آلت مكنده داشته باشد. پرنده به میوههایی كه از شاخهها آویزان بودند نوك میزد.
بعد از این كه اندرسن نگاهی كوتاه به مناظر اطراف انداخت، دستگاه ترجمهی قابل حمل را بیرون آورد و آن را سر هم كرد. تقویتكنندهی صدا را روشن كرد. برای موردی كه بیگانگان نخواهند نزدیك بیایند. تدبیری نالازم بود. صدایی خشن و به زبان بدون لهجهی زمینی گفت: «به این دستگاه نیازی نداریم. ما به خوبی میتوانیم حرفهایت را بفهمیم.»
اندرسنِ نه ساله محجوبانه از یافتن كرمها خوشحال شده بود. اندرسن بیست و نه ساله مانند یك گربهی وحشتزده از جا پرید و برگشت: «چه كسی حرف زد؟»
«ما.»
اندرسن بیشتر به عقب چرخید و بیگانگان را دید. تقریباً در صد متری سمت چپ او گروهی متشكل از هفت موجود ایستاده بود. اندرسن آمدن آنها را ندیده بود. تعجب كرد كه میتواند صدای آنها را از این فاصله به خوبی بشنود.
موجودات همانقدر گوشهدار بودند كه درختان. اندرسن حدس میزد كه قامتشان تقریباً به بلندی دو متر باشد. آن موجودات پوستی به رنگ سرخ تیره داشتند. در روی زمین به زحمت میتوانستند بیش از پنجاه كیلو وزن داشته باشند و اینجا از آن هم كمتر میشد.
تنشان از قرار معلوم اصلاً گوشت نداشت. تنها از پوست تشكیل شده بودند كه روی استخوانهایی سبك كشیده شده بود. سرهایشان لوزیشكل و بیمو بود، بینیهایشان تنها دو شكاف، چانههایشان دراز، دهانشان یك خط تیره. چشمان سرد بودند و گوشی در كار نبود. اندرسن حدس میزد خونسرد باشند. حالتی سوسمارمانند داشتند. پاهایشان نازك بود و به چنگالهایی باز ختم میشد.
گروه به سوی اندرسن به راه افتاد.
مرد زمینی مردد به بیگانگانِ در حال نزدیك شدن نگریست، و بعد به دستگاه ترجمهاش. پرسید: «شما به زبان من صحبت میكنید؟»
«ما به همهی زبانها سخن میگوییم.»
او به هیچ وجه نمیتوانست بگوید كه كدامیك از اعضای گروه پاسخ داده است. شاید هیچكدام، شاید همه.
«شما تلهپات هستید؟»
«بله.»
اندرسن اندیشید، میتوانید بفهمید چه میگویم؟ جوابی نیامد.
مرد زمینی پرسید: «من برای شما پیامی اندیشیدم، آن را نگرفتید؟»
«ما تنها میتوانیم به تجسمهای ناخودآگاه تو واكنش نشان بدهیم، انسان زمینی. ما در لایههای عمیق روح تو نفوذ میكنیم، اما نمیتوانیم افكار سطحی را دریابیم.»
اندرسن به پیشانی چین انداخت. وضعیت چندان برای او مطلوب نبود. اما قبلاً هم با یك نژاد تلهپات سر و كار پیدا كرده بود. به نوعی همه چیز آسانتر میشد، چرا كه اگر میتوانستند به درون او بنگرند، نیازی به تردید دربارهی صداقت او نداشتند. اگر دروغ میگفت میفهمیدند، و اندرسن خیال دروغ گفتن نداشت.
گفت: «من تلهپات نیستم.»
«مسلم است. اما ما میتوانیم با تو گفتگو كنیم.»
«بسیار خوب. از آن جایی كه به عمق روح من نگاه كردهاید، میدانید كه من با نیت صلحطلبانه آمدهام.» جوابی نیامد، و اندرسن با اعتماد به نفس كمتری ادامه داد: «شما دقیقاً میدانید كه نیت من صلحجویانه است. من نمایندهی اتحادیهی زمین هستم، گروهی متشكل از صد و نود دنیا در كهكشان راه شیری. این اتحادیه فواید متقابل و همكاری مسالمتآمیز را عرضه میكند. از آن جایی كه این اولین فرود یك انسان زمینی بر روی سیارهی شماست، مسلم است كه میخواهید دربارهی همهی این مسایل فكر كنید و ...»
اندرسن میخواست حرفهای همیشگیش را بزند، كه میخواهد او را پیش رهبر خود ببرند، اما صدای آرام بیگانگان حرف او را قطع كرد: «تو اولین انسان زمینی نیستی كه اینجا فرود آمده است.»
این جواب به نظر بیمعنی میآمد. طبق نقشهها سیاره ناشناخته بود. آیا نقشهكشها روی سیاره فرود آمده بودند؟ محتمل نبود. آیا پیشتر محققی سیاره را ملاقات كرده بود و گزارش نداده بود؟ این هم امكان نداشت.
اندرسن گفت: «من نمیفهمم. چطور ممكن است كه انسانهای زمینی دیگر روی این سیاره فرود آمده باشند؟ منظورم این است كه...»
«تو سومی هستی. آن دو نفر دیگر در سفینههایی مانند سفینهی تو آمدند.»
«كی؟»
«اولی یازده سال پیش. دومی پنج سال پیش.»
«سال اینجا؟»
«سال زمینی.»
اندرسن اخم كرد. سفرهای محققان، كه دربارهاشان گزارشی هم وجود نداشت؟ نفس عمیقی كشید. «به هر حال كنفدراسیون زمین به شما...»
«ما نمیخواهیم.»
«بگذارید دست كم به شما بگویم...»
صدای سرسختانهی ذهنی دوباره حرفش را قطع كرد. «ما به اتحادیهای ملحق نخواهیم شد. ما نمیخواهیم كه انسانهای زمینی روی سیارهی ما فرود بیایند.»
اندرسن نفس عمیقی كشید. او قبلاً هم با چنین مقاومت لجوجانهای مواجه شده بود و استدلالهای مجابكنندهای در آستین داشت كه میتوانست با آن مقابله كند. زمین به سوی یك اقتصاد در حال رشد تا بینهایت میگرایید و به بازاری در حال رشد تا بینهایت نیاز داشت. استفاده از تمام روابط تجاری ممكن مهم بود.
گفت: «خواهش میكنم پیشداوری نكنید. بگذارید به شما بگویم كه روابط صلحآمیز با ما چقدر سودمند است. ما میتوانیم بدون فرود آمدن یك سفینه بر روی سیارهاتان معامله كنیم ...»
«ما نمیخواهیم.»
«فقط چند دقیقه. در سفینهام اسلایدهای سهبعدی دارم كه میتوانند به شما نشان بدهند ...»
«نه.»
اندرسن عصبانی شد. پرسید: «چرا نمیخواهید به من گوش بدهید؟»
«ما از هزاران سال پیش استقلال خود را حفظ كردهایم. اقتصاد ما دقیقاً با محیط زیستمان تنظیم شده است. ما میتوانیم روی پای خود بایستیم. به زمین و اتحادیهاش نیازی نداریم.»
اندرسن سبكسرانه پرسید: «اگر ما شما را مجبور كنیم كه با ما معامله كنید چه خواهید كرد؟»
او گمان نداشت كه زمین به زور متوسل بشود، اما میخواست واكنش بیگانگان را ببیند.
واكنش نرمی بود. «شما چنین كاری نمیكنید.»
«اگر به فرض بكنیم؟»
«پیروز نخواهید شد.»
اندرسن چین به پیشانی انداخت. هفت بیگانه در حین صحبت لحن خود را تغییر نداده بودند، تكانی نخورده بودند. و با این حال در را جلوی صورت او به هم میكوبیدند. این مردم میخواستند در انزوا بمانند. این كاملاً روشن بود. اما اندرسن به این آسانی تسلیم نمیشد.
با یك توضیح انتزاعی شروع كرد: «شما به جهان هستی مدیونید. سیارهی شما، خورشید شما، همهی اینها قسمتی از دستگاه آسمان است. فكر میكنید میتوانید خود را كاملاً از این دستگاه دور نگه دارید؟ دوستان، هیچ سیارهای یك جزیره نیست. چرخدندهها باید در هم فروبروند، وگرنه بهایی كه میپردازید زوال فرهنگی خواهد بود.»
«ما هزاران سال را با موفقیت پشت سر گذاشتهایم. ما به روشی كه زمینیها در همه چیز دخالت میكنند علاقهای نداریم. این را به دیگران كه ما را ملاقات كردند فهماندیم.»
«من از آنها چیزی نمیدانم.»
«آنها هم مثل تو بودند. لجوج، سرسخت، خاطرجمع از این كه صاحب تنها حقیقت ابدی هستند. حرفهای كلی دربارهی كهكشان زدند، قیاسهای مبهم، نتیجهگیریهای خام و حقیر. حالا ما را ترك كن، انسان زمینی!»
ناگهان از دهان اندرسن پرید: «صبر كنید، من یك نمایندهی صاحباعتبار كامل زمین هستم. نمیگذارم مرا به این سادگی رد كنید. میخواهم با كسی حرف بزنم كه یك مقام بالای اجرایی در این سیاره دارد.»
صدای بیگانه گفت: «ما همه یكسانیم.» لحن صدا خسته بود، شاید بیصبرانه. «به سفینهات برگرد! پرواز كن و برو!»
«من نمیروم، مگر این كه با كسی...»
«تو بلافاصله راه میاُفتی!»
«و اگر این كار را نكنم؟»
اندرسن نوعی شانه بالا انداختن ذهنی را احساس كرد. «ما مردمانی صلحجو و منفعل هستیم. برای صدمه به تو قدم مستقیمی برنخواهیم داشت. اما اگر نروی، به خودت لطمه خواهی زد.»
اندرسن چاپلوسانه گفت: «خواهش میكنم، یك دفعه عصبانی نشوید. من فقط میخواهم به شما بگویم ...»
جوابِ سرد این بود: «ما به تو هشدار دادیم.»
«اما...»
اندرسن بالای سر خود دو صدای «پلوپ» ضعیف شنید. یك لحظه متوجه نشد. بعد به بالا نگریست و فهمید.
عرق سردی به تنش نشست. ناگهان متوجه شد كه مرگ در انتظارش است.
صدای بیگانه گفت: «اگر بلافاصله به سفینهات برگردی، لطمهای نخواهی خورد.»
اندرسن به بالا زل زده بود. یكی از پرندههایی كه در درختان عجیب دیده بود به پایین پرواز كرده و روی كلاهخودش نشسته بود. پاهای مجهز به مكندهی پرنده محكم به كلاهخود پلاستیكی چسبیده بودند. پرنده به اندازهی یك مرغِ بزرگ بود، آبیرنگ و با تاجی سرخ و چشمان دكمهمانند درخشان. منقار تیز و تأثیرگذارندهی پرنده توجه او را بیش از همه چیز جلب كرده بود.
در این لحظه منقار دور لولهی تنفس اندرسن را گرفته بود. یك تكان منقار كافی بود تا لوله از میان قطع شود. هوا خارج میشد و اتمسفر كشندهی غریب به درون میآمد.
صدای بیگانه به آرامی گفت: «تا بخواهی پرنده را برداری، لولهی تنفست را قطع كرده است. تو بلافاصله خواهی مرد.»
پرنده هنوز اقدامی برای قطع لوله نكرده بود. فقط روی كلاهخود نشسته بود و لوله را در منقار گرفته بود.
اندرسن در جا خشك شد. از هر حركتی وحشت داشت، چون ممكن بود پرنده را بترساند.
با صدای خشداری گفت: «آن را بردارید.»
بیگانگان گفتند: «لولهی كلاهخود تو آن را یاد كرمهای سبزرنگ زمین پست میاندازد، غذای اصلی این پرنده. پرنده گرسنه است. تنها ما هنوز جلوی خوردن او را گرفتهایم.»
عرق چنان از پیشانی اندرسن جاری بود كه دستگاه تهویه به زحمت میتوانست كلاهخود را خشك نگه دارد. «چكار كنم؟»
«آهسته به سوی سفینهات برو.»
«اگر نروم؟»
«در این صورت به پرنده فرمان میدهیم كه لوله را قطع كند. همان طور كه میبینی انتخاب تنها با توست.»
«شما به پرنده فرمان میدهید؟»
«در روی این سیاره تمام حیات در مسالمت كامل به سر میبرد، انسان زمینی. به همین دلیل به اتحادیهی تو احتیاجی نداریم. پرنده دستورهای ما را میفهمد. اما پرنده گرسنه است، زمینی.»
اندرسن به تذكرات دیگری نیاز نداشت. شروع كرد كه به آهستگی روی زمین مسطح حركت كند، انگار كه موجود روی كلاهخودش قابل انفجار باشد. هفت متر از سفینهی خود فاصله داشت. این هفت متر به نظرش بینهایت دور میآمد.
بالأخره به در باز سفینهاش رسید. بیگانگان موذی با جدیت به او مینگریستند.
اندرسن غرید: «بسیار خوب. به سفینهام رسیدم. حالا پرنده را پایین بیاورید.»
«به درون سفینه برو.»
«با پرنده؟»
«پرنده تو را ترك خواهد كرد.»
اندرسن عصبانی دستگیره را در دست گرفت و خود را به درون دریچه كشید. وقتی كه دستگیره را به عقب كشید، دو صدای بلند «ملچ» شنید و دید كه پرندهی آبی به بالا پرواز كرد.
نفس عمیقی كشید. منقار روی لولهی تنفس به او این احساس را داده بود كه دستی گلویش را گرفته است.
پرنده تهدیدكنان چند متری بالای سفینه معلق بود. اگر اندرسن باز بیرون میآمد، دوباره به پایین پرواز میكرد. اما او میدانست كه این بار منقار بسته میشود. پس همان جایی كه بود، ماند.
از بیگانگان پرسید: «جوابتان قطعی است؟»
«محیط زیست ما یك مدار بسته است. و اقتصاد ما ثبات دارد. ما تمایلی به تماس نداریم.»
اندرسن سر را به علامت تأیید تكان داد. در بسته شده بود. به پرندهی در حال چرخش نگاهی انداخت. با اخم به گروه بیحركت بیگانگان نگاه كرد. نگاهی به تمام منظرهی عجیب كرد و به آسمان زردرنگ.
دقایقی بعد سفینه از جو حاوی كلر خارج شد و به فضا پرواز كرد.
اندرسن میدانست كه چرا دو محقق پیشین از سفرشان به آن دنیای كوچك حرفی نزده بودند. از قرار معلوم آن چنان تحقیر شده بودند كه ترجیح داده بودند گزارشی ندهند. اهالی سیاره میخواستند در انزوا بمانند.
آنها برای دفاع در برابر یك حمله با هم متحد میشدند. او را با كمك پرندهای به اندازهی یك مرغ رانده بودند. بدون شك آن دو محقق را پیش از او با شیوهای به همین اندازه مبتكرانه فراری داده بودند. اندرسن سعی كرد كه صحنه را مجسم كند. یه گروه پشه؟ یك گله مارمولك؟ مهم نبود. امیدی به پیروزی بشر در برابر تمام ساكنان یك دنیا نبود. پیروزی بر موجودات شبهانسانی امكان داشت. اما وقتی كه پرندهها و حشرهها و شاید باكتریها هم وارد جنگ میشدند، فتح را برای اتحادیه ناممكن میكردند.
اندرسن قبل از نوشتن گزارش دربارهی سیاره مدتی طولانی و با تقلای فراوان فكر كرد.
گزارش پیك محقق ژ. ف. اندرسن دربارهی چهارمین سیارهی منظومهی 332ب107:
«سیاره دارای اهالی هوشمند است. تماس برقرار شد، اما مهمترین موجود زنده كمتر علاقهای به مسایل كهكشانی نشان میداد.
موجودات غیرمتفكرِ مهاجم مانع از زندگی انسانها روی سیاره میشوند. من نزدیك بود كه در رویارویی با یكی از حیوانات بومی جان خود را از دست بدهم. احتمال وجود حیوانات خطرناك دیگر زیاد است.
توصیهام این است كه تماس دیگری با این دنیا گرفته نشود. اهالی آن اعضای ممتازی برای اتحادیه نخواهند بود، و سیاره برای ایجاد مستعمره توسط زمین مناسب نیست.»
اندرسن گزارش را روی كاغذی با حاشیهی سیاه نوشت كه مخصوص گزارشهای منفی بود، و آن را روی دستگاه فرستنده قرار داد. یك ضربهی الكترونیكی در كانالهای شبهفضا پیچید و لحظهای بعد گزارش به مركز در زمین رسیده بود.
او میدانست كه چه اقدامی خواهند كرد. به عنوان گزارش منفی ضبط میشد و تمام تذكراتی كه دربارهی سیاره وجود داشتند، تغییر داده میشدند تا نشان بدهند كه برای برقراری تماس مناسب نیست. طبق قوانین باید گزارش منفی او یك بار دیگر بررسی میشد.
او را فرا میخواندند تا دلایل گزارش خود را توضیح بدهد.
اما هر كسی میدانست كه مركز در بررسی گزارشها پنجاه سال عقب بود. اندرسن شانهای بالا انداخت و تنظیمات را برای توقف بعدی خود پیاده كرد. تا از او توضیح میخواستند، مدتها از بازنشستگیاش گذشته بود و دیگر لازم نبود نگران چیزهایی مانند غرور باشد. با خود اندیشید، اما بهتر است در این لحظه كسی نفهمد اتحادیهی قدرتمند زمین در چهارمین سیارهی منظومهی 332ب107 توسط یك پرندهی رنگین درخشان كه از یك مرغ بزرگتر نیست، فراری داده شده است.