آقای بایرسون در صندلی دستهدار من نشسته بود و روزنامهی عصر را میخواند. نود تا صد و بیست سانتیمتر قد داشت و رنگ موهایش نارنجی بود. خانم بایرسون هم همانقدر كوچك بود و همانقدر موهایش نارنجی بود و داشت چیزی نارنجی-سبز را میبافت.و....
درباره ی نویسنده :
رابرت شكلی را عموماً طنازترین نویسندهی علمیتخیلی دنیا میدانند. او در آثارش غالباً تكنولوژی و یا دستمایههای دیگرِ ادبیات علمیتخیلی و فانتزی را با زبان ابسورد هجو میكند. «آن روز كه فضاییها آمدند» یكی از مشهورترین داستانهای كوتاه او است كه در رأس آثار طنز او قرار دارد و اثری است كه در عین اختصار، مباحثی متنوع نظیر آیندهی بشر، برخورد با فضاییها، فردیّت بشر و حتا تأویل متن را در بر گرفته است. البته بهتر است خواننده خود سراغ متن برود و حرفِ بیش از این گفته نشود.
داستان كوتاه « آن روز كه فضایی ها آمدند » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
یك روز یك مردی آمد دم در خانه. قیافهاش خیلی شبیه قیافهی آدمها نبود، هر چند داشت روی دو پا راه میرفت. چیزی توی قیافهاش لنگ میزد. طوری بود كه انگار توی فر آب كرده باشند و بعد یكدفعه منجمد شده باشد. بعدها فهمیدم این حالت چهرهاش میان این رده از بیگانهها كه موسوم به سینـِستر (Synester) بودند عادی بود و پیش آنها خیلی هم زیبایی منحصربهفردی تلقی میشد. خودشان به این نوع قیافه میگفتند «چهرهی مذاب» و در مسابقات زیباییشان اغلب مواقع اهمیت خاصی پیدا میكرد. گفت: «شنیدهام نویسنده هستید.»
گفتم درست شنیده. چرا باید راجع به همچو چیزی دروغ گفت؟
گفت: «نباید به این گفت خوششانسی؟ من هم داستانخَر هستم.»
گفتم: «شوخی بی شوخی.»
«داستان ندارید كه بخواهید بفروشید؟»
خیلی رك و راست بود. تصمیم گرفتم من هم همین طور باشم.
گفتم: «بله. دارم.»
گفت: «خب! خیلی از این بابت خوشحالم. شهرتان برای من عجیب است. فكرش را كه بكنی سیارهی عجیبی هم دارید. اما ویژگیهای شهر است كه گیج میكندَم. لباسهای مختلف و این جور چیزها. به محض این كه رسیدم اینجا، به خودم گفتم ‹مسافرت خیلی خوب است، اما كجا میروم كسی را پیدا كنم كه به من داستان بفروشد؟›»
قبول كردم: «مشكلی است برای خودش.»
گفت: «خب، برویم سر اصل مطلب، چون كه كارهای زیادی باید انجام بدهیم. دلم میخواهد با یك رمان كوتاه دههزاركلمهای كارمان را شروع كنیم.»
بهش گفتم: «چیز خوبی گیرتان میآید. تا كِی میخواهید؟»
«ته هفته كار را میخواهم.»
«معذرت میخواهم این موضوع را پیش میكشم: دربارهی پول چطور با هم كنار بیاییم؟»
«برای رمان دههزاركلمهای، هزار دلار میدهم. شنیدهام در این قسمت از كرهی زمین مزنهی ِ كار ِ نویسنده همین است. اینجا زمین است دیگر؟»
«زمین است و هزار دلار شما هم مقبول. فقط بگویید قرار است از چه بنویسم؟»
«به خودتان واگذار میكنم. هر چه باشد، شما نویسندهاید.»
گفتم: «همینی كه شما گفتی. پس برای شما مهم نیست موضوعش چه باشد؟»
«حتا یك ذره. هر چه باشد، خودم كه قرار نیست بخوانمش.»
گفتم: «معقول است. دلیل ندارد برای شما اهمیت داشته باشد.»
نمیخواستم آن محور ِ بحث را بیشتر از این دنبال كنم. فرض را بر این گذاشتم كسی بالاخره قرار است كار را بخواند. معمولاً برای رمانها این اتفاق میافتد.
پرسیدم: «چه حقوقی را از اثر میخواهید؟» این را به این دلیل پرسیدم كه مهم است آدم با این مسایل، حرفهای برخورد كند.
گفت: «انتشار به سینستری اول و دوم و البته حقوق فیلم سینستری هم برای من محفوظ است؛ گو این كه اگر سراغ فروش فیلم برویم، پنجاه در صد از درآمد خالص به شما تعلق میگیرد.»
پرسیدم: «مناسب است؟»
گفت: «مشكل بشود گفت. تا جایی كه به ما مربوط میشود، زمین حوزهی ادبی نوپایی است.»
«حالا كه این طور است، سهم من، شصت به چهل بشود.»
گفت: «چك و چانه نمیزنم. این بار نه! دفعهی بعد سفت و سختتر جلویتان درمیآیم. كی خبر دارد من چه شكلی خواهم بود؟ برای من كه عین خوردن یك سوسیس جدید است.»
به پر و پای جملهاش نپیچیدم. لغزش و بیمعنایی گاه و بیگاه در زبان، آدمفضایی را به جاهل ِ بیسواد مبدل نمیكرد.
داستانم را یكهفتهای نوشتم و به دفتر سینستر در ساختمان قدیمی MGM در خیابان بِرادوی بردم. داستان را تحویلش دادم و او داستان را كه میخوانْد با دست اشاره كرد روی صندلی بنشینم.
بعد از یك مدت گفت: «بد نیست. من كه خوشم آمد.»
گفتم: «آها، خیلی خوب شد.»
«اما چند تا تغییر میخواهم.»
گفتم: «آها، به طور خاص چه چیزهایی مد نظر شماست؟»
سینستر گفت: «خب، این شخصیت كه اینجا آوردهای؛ آلیس را میگویم.»
گفتم: «اوهوم، آلیس!» هرچند كه اصلاً یادم نمیآمد آلیسی در داستان آورده باشم.
«آلیس اشاره به آلزاس دارد؟ همان استان توی فرانسه را میگویم.» تصمیم گرفتم اعتراض نكنم. هیچ برداشتی را از داستان خودم بیمعنی نمیدانستم.
گفت: «حالا این آلیس داستان ما، اندازهی یك كشور كوچك است دیگر، نه؟»
او داشت تحقیقاً به آلزاس، همان استان در فرانسه، اشاره میكرد و من هم لحظهای را كه باید اشتباهش تصحیح میشد از كف داده بودم. گفتم: «بله، درست است. تقریباً اندازهاش حول و حوش یك كشور كوچك است.»
گفت: «پس چرا كاری نمیكنید آلیس عاشق كشوری بزرگتر بشود كه شبیه چوب شور باشد؟»
گفتم: «شبیه چی باشد؟»
گفت: «چوب شور. این ایماژ در ادبیات سینستر خیلی رایج است. سینستریها دوست دارند این قبیل چیزها را بخوانند.»
گفتم: «دوست دارند؟»
گفت: «بله. سینستریها دوست دارند مردم را به شكل چوب شور تصویر كنند. شما كه این تغییر را اِعمال كنید، همه چیز بصریتر میشود.»
گفتم: «بصری.» ذهنم مثل كاغذ سفید شده بود.
گفت: «بله. چون ما داریم احتمالات فیلم شدنش را بررسی میكنیم.»
خاطرم آمد كه شصت درصدش به جیب خودم میرود و گفتم: «البته.»
«حالا برای نسخهی فیلم داستان، به نظرم باید وقایع در وقت دیگری از روز اتفاق بیفتد.»
سعی كردم خاطرم بیاید وقایع داستان برای چه موقعی از روز هستند. به نظرم نرسید وقت خاصی را اصلاً معلوم كرده باشم. این موضوع را گفتم.
گفت: «درست است. وقت معینی را معلوم نكردید. اما به شفق اشاره كردید. اشارهی محو كلمات شما بود كه قانعم كرد دارید صحبت از شفق میكنید.»
گفتم: «بله، قبول. به خاطر اسم: خُلق ِ اول صبح.»
گفت: «مذكرها اسم بهتری نیست؟»
حالَم به هم خورد. گفتم: «بله. خوب است.»
او كه داشت كلمات را توی دهانش میچرخاند گفت: «خُلق ِ اول صبح؛ نه این كه اسمش بد باشد، اما به نظرم حقیقتاً بهتر است روندش در وقت روز باشد. به خاطر كنایهاش میگویم.»
گفتم: «بله، منظورتان را فهمیدم.»
«پس چرا برنمیگردید سراغ كامپیوترتان و دستی به سر و رویش نمیكشید و بعد برنمیگردانید؟»
خانه كه رسیدم، ریمب داشت ظرفها را میشست و ساكت و بیتحرك به نظر میآمد. باید اشاره كنم او متوسطالقامت و بور بود و نگاهی معذب و مضطرب داشت كه بیشتر مشخصات بیگانههای نوع گوتیچ بود. صداهای غریبی هم داشت از اتاق نشیمن میآمد. با نگاه مات و مبهوتم كه ریمب را تماشا كردم، او چشمهایش را طرف اتاق نشیمن گرداند و شانه بالا انداخت. رفتم آنجا و دیدم دو نفر آنجا نشستهاند. بدون یك كلمه حرف، برگشتم آشپزخانه و به ریمب گفتم: «آنها كی هستند؟»
«گفتند اسمشان بایرسونی است.»
«بیگانه اند؟»
سر به تصدیق تكان داد. «اما از نژاد من نیستند. همانقدر برای من بیگانه اند كه برای تو.»
اولین باری بود كه درك میكردم بیگانهها و آدمفضاییها هم نسبت به یكدیگر میشود بیگانه و آدمفضایی باشند.
پرسیدم: «اینجا چه كار میكنند؟»
ریمب گفت: «نگفتند.»
برگشتم اتاق نشیمن. آقای بایرسون در صندلی دستهدار من نشسته بود و روزنامهی عصر را میخواند. نود تا صد و بیست سانتیمتر قد داشت و رنگ موهایش نارنجی بود. خانم بایرسون هم همانقدر كوچك بود و همانقدر موهایش نارنجی بود و داشت چیزی نارنجی-سبز را میبافت. آقای بایرسون به محض آن كه برگشتم به اتاق، از روی صندلی با زحمت بلند شد.
من كه مینشستم گفتم: «بیگانه؟»
بایرسون گفت: «بله. اهل ستارهی عَیوق هستیم.»
«در خانهی ما چه كار میكنید؟»
«گفتهاند اِشكالی ندارد.»
«كی گفت؟»
بایرسون شانه بالا انداخت و سربسته و مبهم نگاه كرد. داشتم به این نگاه خیلی خو میگرفتم.
مشخص كردم كه: «اما اینجا خانهی ما است.»
بایرسون گفت: «البته برای شما است. هیچ كس صحبتی روی این ندارد. اما میخواهید فضای كوچكی را برای زندگی از ما دریغ كنید؟ ما كه آنقدرها بزرگ نیستیم.»
«اما حالا چرا خانهی ما؟ چرا كس دیگری نه؟»
بایرسون گفت: «ما دست بر قضا اینجا پیدایمان شد و خوشمان آمد. حالا دیگر برای ما حُكم خانه را دارد.»
«خیلی از جاهای دیگر هم احتمالاً مثل خانه میمانَد.»
«شاید باشد، شاید نباشد. ما میخواهیم اینجا بمانیم. ببین! چرا تصور نمیكنی ما از این انگلهای دریایی هستیم یا اصلاً لكهی قهوهای روی كاغذ دیواری؟ ما فقط یك جورهایی خودمان را چسباندهایم اینجا. عیوقیها این طور هستند دیگر. سر راه شما قرار نمیگیریم و مزاحم نیستیم.»
ریمب و من چندان خواهان آنها نبودیم، اما هیچ منطق قدرتمندی نداشتیم كه قانعشان كنیم بروند. منظورم این است كه آنها به هر حال اینجا بودند. و راست میگفتند؛ هیچ وقت سر راه ما پیدایشان نمیشد. از بعضی جهات كه خیلی بهتر از فضاییهای دیگری بودند كه بعدها شناختیم.
در واقع، ریمب و من خیلی زود آرزو كردیم كه كاش بایرسونها كمتر محجوب و گوشهگیر بودند و در كارهای آپارتمان كمك میكردند. یا دستكم مراقب چیزها میشدند. خصوصاً روزی كه دزدها خانه را زدند.
ریمب و من رفته بودیم بیرون. این طور كه من شستم خبردار شد، بایرسونها هیچ كاری نكرده بودند تا جلوی آنها را بگیرند. به پلیس زنگ نزده بودند یا كاری مثل این نكرده بودند؛ فقط تماشا كرده بودند كه دزدها آرام و سلانه در خانه بگردند، چون كه آن دزدهای بیگانه از ساكنان خیلی فربه ِ ستارهی بارنارد بودند. آنها همهی نقرههای قدیمی آنا را برده بودند. آنها نقرهدزدهای بارناردی بودند كه سنّت ریشهدارشان به مدتها قبل برمیگشت. این چیزها را موقعی كه در حال دزدی از ما بودند به بایرسونها گفته بودند و البته همان موقع آقای بایرسون در حال شروع تمرینهای پلك چشمش بوده؛ انگار نه انگار كه اتفاقی دارد میافتد.
همهی این جور چیزها از وقتی شروع شد كه من ریمب را در میخانهی فرانكو در خیابان مكداگلاس نیویورك دیدم. البته قبلاً چند تایی بیگانه دیده بودم كه یا داشتند در خیابان پنجم خرید میكردند یا در مركز راكفلر پاتیناژ میكردند. اما آن بار، مرتبهی اولم بود كه اصلاً با بیگانهها حرف میزدم. من دربارهی جنسیتش سوال كردم و فهمیدم كه ریمب از نژاد گوتیچ است. این موضوع تعیین جنسیت، خیلی جالب میآمد، خصوصاً برای كسی مثل من كه سعی میكرد به جایی فراتر از دوشاخگی مذكر-مؤنث برسد. بعد از آن كه من و ریمب بر سر مؤنث بودن او به توافق رسیدیم، به نظرم جالب آمد با كسی از نژاد گوتیچ جفتگیری كنم. بعدها مسأله را با پدر هانلین در كلیسای سرخ بزرگ مطرح كردم. گفت كه به لحاظ كلیسا موردی ندارد، هر چند كه شخصاً با این قضیه حال نمیكند. ریمب و من در میان اولین زن و شوهرهای بیگانه-انسان بودیم.
رفتیم در آپارتمان من در وستویلج زندگی كردیم. اولش آنقدرها این دور و بر آدمفضایی نبود. اما خیلی زود سر و كلهی بیگانههای دیگر پیدا شد و چند تایی از آنها درست به همسایگی ما آمدند.
فضاییها صرف نظر از این كه از كجا میآیند، باید همهشان پیش پلیس و مقامات مسئول بر مسایل مذهبی ثبت نام میكردند. با این همه، تعداد كمیشان آدم را دردسر میدادند. هیچ وقت هم كسی كاری به این موارد معدود نداشت. مقامات شهرداری و پلیس همین طوریش هم با تعقیب و پیگیری كارهای مردمان خودشان بیش از حد مشكل داشتند.
من برای بازار سینستریها در حال نوشتن داستان بودم و همراه با ریمب در نهایت آرامش با مهمانان خانگیمان زندگی میكردیم. بایرسونها مردمانی آرام بودند و در پرداخت اجارهبها هم كمك میكردند. آنها بیگانههایی بیقید بودند كه چندان نگرانی نداشتند؛ درست برعكس ریمب كه همیشه نگران همه چیز بود.
اولش از شیوهی زندگی بایرسونها خیلی خوشم آمد، خیال میكردم خونسرد و بیقید هستند. اما روزی كه كوچكترین فرزندشان، یعنی كلاد بایرسون كوچولو را دزدها سرقت كردند نظرم را عوض كردم.
باید اشاره كنم بایرسونها خیلی زود پس از همخانه شدن با ما بچهدار شدند. یا شاید هم بچه را جایی دیگر گذاشته بودند و بعد از این كه اتاق خواب اضافی ما را صاحب شدند بچه را رو كردند. ما هرگز در مورد این كه فضاییها سر و كلهشان از كجا پیدا میشود هیچ تصوری نداشتیم و نوزادشان هم برای ما راز بزرگی بود.
این طور كه بایرسونها تعریف كردند ماجرای دزدیدن بچه خیلی ساده و سرراست بوده. یك چیزی شبیه به «خداحافظ، كلاد»، «خداحافظ، بابا.» وقتی پرسیدیم این كار یعنی چی، گفتند: «اوه، همه چیز مرتب است. منظورم این كه ما امیدوار بودیم این طور بشود. ما بایرسونیها این طور روزگار را میگذرانیم. یك كسی بالاخره بچههای ما را میدزدد.»
خب، من گذاشتم كار خودشان را بكنند. با مردمان این شكلی چه كار میتوان كرد؟ چطور طاقت میآورند كلاد كوچولویشان، نقرهدزد بارناردی از آب دربیاید؟ یك روز فلان نژاد، روز دیگر نژاد بهمان. بعضی از بیگانهها هیچ عِرق و تعصب نژادی ندارند. منظورم این است كه فاخته را یاد آدم میاندازد.
كاری نمیتوانستیم بكنیم، به همین خاطر نشستیم با همدیگر تلویزیون تماشا كنیم. همهمان میخواستیم برنامهی ساوانا رید را ببینیم كه برنامهی محبوبمان بود.
مهمان اصلی برنامهی ساوانا، اولین مردی بود كه یك مونگولو را را خورده بود. او خیلی صریح و حتا بیاعتنا از قضیه حرف میزد. گفت: «اگر درست دربارهاش فكر كنید میپرسید چرا صرفاً خوردن موجودات احمق یا فریبخورده مجاز است؟ فقط پیشداوری كوركورانه است كه نمیگذارد ما موجودات هوشمند را بخوریم. این موضوع روزی به ذهنم آمد كه با چند گلاچ مونگولو در بشقاب حرف میزدم.»
ساوانا پرسید: «هر چند مونگولو، یك گلاچ میشوند؟» ساوانا اصلاً آدم احمقی نیست.
«بین پانزده تا بیست تا. هرچند استثنائاتی هم هست.»
«توی بشقاب چه كار میكردند؟»
«مونگولوها معمولاً آنجا اقامت میكنند. بهتر است بگویم انباشته میشوند. چطور بگویم؛ مونگولوها بشقابزی هستند.»
ساوانا گفت: «گمان نكنم اسم این گونه تا به حال به گوشم خورده باشد.»
«آنها تقریباً خاص منطقهی ما در یونكرز هستند.»
«چطور خود را آنجا رسانده بودند؟»
«خیلی راحت یك شب سر و كلهشان توی بشقاب من پیدا شد. اوایل فقط یكی دو گلاچ از آنها. بیشتر شبیه صدفهای خوراكی كوچك بودند. بعد تعداد بیشتری آمدند و به ده دوازده تا رسیدند كه برای ساختن یك مكالمهی نصفهنیمه و تقریباً معقول لازم است.»
«گفتند اهل كجا هستند یا نه؟»
«سیارهای به اسم دمپایی. تا آنجا كه به زاویهسنج نجومی مربوط است، هیچ وقت درست سر در نیاوردم این سیاره كجا هست.»
«گفتند چطور خود را به آنجا رساندند؟»
«یك جورهایی سوار بر امواج نور.»
«چه چیزی فكر خوردن مونگولو را به سرت انداخت؟»
«خب، اولش اصلاً همچو چیزی به فكرم نیامده بود. وقتی آدم با موجودی حرف میزند، به این فكر نمیكند كه بخوردش؛ البته اگر متمدن باشد. اما این مونگولوها هر شب میآمدند توی بشقاب من. به نظرشان همه چیز عادی یا تصادفی بود. همهشان روی لبهی دور بشقابهای چینی محكم صف میكشیدند. بعضی مواقع، با همدیگر صحبت میكردند، انگار كه من آنجا نیستم. بعد یكی از آنها تظاهر میكرد متوجه من شده ــ اوه! رفیق زمینیمان ــ آن وقت همگی با هم شروع میكردیم به حرف زدن. هر شب همین طور میشد. كمكم به ذهنم افتاد در این كارشان یك چیزی خیلی تحریككننده است. به نظر میرسید میخواهند چیزی به من بگویند.»
«خیال میكنید میخواستند كسی بخوردشان؟»
«خب، هیچ وقت این حرف را نزدند؛ دستكم نه با كلمات زیاد. نه! اما من كمكم این فكر به ذهنم آمد. منظورم این است كه اگر نمیخواستند كسی بخوردشان، پس روی لبهی بشقاب من چه كار میكردند؟»
«بعد چه اتفاقی افتاد؟»
«مخلص كلام این كه یك شب از جنگولكبازی حوصلهام سر رفت و بیخود و بیجهت چنگال را به یكی از آنها فرو كردم و قورتش دادم.»
«بقیه چه كار كردند؟»
«وانمود كردند توجه نمیكنند. خیلی عادی حرفشان را ادامه دادند. فقط چون یكی از آنها كم شده بود، حرفهایشان احمقانهتر شده بود. آنها به تمام قوای فكریشان احتیاج داشتند تا از پس كاری بربیایند.»
«به مونگولویی كه قورت دادی بپردازیم. وقتی پایین میرفت اعتراض میكرد؟»
«نه! حتا پلك هم نزد. انگار انتظارش را داشت. این احساس به من دست داده بود كه هیچ ظلمی در حق مونگولو یا موضوعی غیرعادی برای او نیست كه هضم بشود.»
«مزهشان چطور بود؟»
«یككمی شبیه به صدف لای نان با سس داغ؛ تفاوتشان خیلی كم بود. میدانید فقط... بیگانه بود دیگر.»
برنامه كه تمام شد، متوجه گهوارهای گوشهی اتاق نشیمن شدم. داخل گهواره، یك بچهی بانمك و كوچولو بود كه قدری قیافهاش به من میزد. اولش خیال كردم كلاد بایرسون كوچولو یكجوری برگشته. اما ریمب خیلی زود روشنم كرد.
گفت: «مردك كوچولو! بچهی ماست.»
گفتم: «آها. یادم نمیآید پیش تو دیده باشمش.»
به من گفت: «از نظر فنی هم نداشتمش. زایمان واقعی را تا وقت مناسبتر به تعویق انداختم.»
«میتوانی این كار را بكنی؟»
سرش را بالا و پایین تكان داد. «ما گوتیچیها از پس این كار برمیآییم.»
پرسیدم: «چی صدایش كردی؟»
ریمب گفت: «اسمش مردك است.»
«‹مردك› توی سیارهی شما اسم رایجی است؟»
ریمب گفت: «اصلاً! به افتخار نژاد شما این اسم را رویَش گذاشتم.»
پرسیدم: «چطور حساب كردی؟»
«وجه اشتقاقش واضح است. ‹مردك› به معنی ‹مرد كوچك› است.»
بهش گفتم: «معمولاً این دور و بر این كارها باب نیست.» اما او نفهمید منظورم از این حرف چیست. من هم از توضیحات او دربارهی شیوهی تولد مردك سر در نیاوردم. ز.ز، زایمان زماندار، میان مردم زمین رواج ندارد. تا جایی كه سر درآوردم، ریمب قدری دیرتر، یعنی وقتی كه به نظرش مناسبتر آمده، زیر بار زایمان حقیقی رفته.
مردك توی تختش میخوابید و اَاَ و اواو میكرد و به نظرم مثل بچههای انسان رفتار میكرد. من یكجورهایی بابای مغروری بودم. ریمب و من یكی از اولین جفتگیریهای میاننژادی را از سر گذراندیم كه حاصلش زنده مانده بود. بعدها فهمیدم كه كار شاقی هم نبوده. حالا دیگر مردم تمام زمین این كار را انجام میدهند. اما آن موقع برای ما خیلی مهم بود.
خیلی از همسایههای محل برای دیدن بچه آمدند. بایرسونها از اتاق جدیدشان كه بعد از پوستاندازی یك گوشهی آپارتمان ساخته بودند بیرون آمدند. خانم بایرسون تمام مصالح ساختمانی را با دهان خودش ساخته بود و یك جورهایی از این كه میخواستم به شما بگویم خیلی مغرور بود. مردك را بالا و پایین كردند و گفتند: «بچهی خوب و سالمی به نظر میآید.»
آنها به بچهداری اظهار تمایل كردند، اما ما دلمان نمیخواست بچه را با آنها تنها بگذاریم. هنوز گزارش موثقی از عادات غذایی آنها دریافت نكرده بودیم. حقیقت این است كه مدت بسیار زیادی طول میكشد كه حقیقتی حتمی را دربارهی بیگانهها به دست آورد؛ حتا با وجود این كه دولت فدرال تصمیم گرفته بود تمام اطلاعات موجود را از گونههای مسافر به زمین جمع كند.
حضور بیگانهها میان ما، به سبب گام بعدی در رشد انسان بود؛ یعنی علاقهی جدیدش به زندگی جمعی. بعد از مدتی كه به یك شكل فردگرایی زندگی كنید حوصلهتان سر میرود. ریمب و من گمان میكردیم بخشی از چیزی دیگر بودن جالب است. میخواستیم به مخلوقی بپیوندیم كه مثل ستارهی دریایی ِ مدوسا یا عروس دریایی ِ جنگجوی پرتغالی باشد. اما مطمئن نبودیم چطور این كار را باید انجام بدهیم. به همین خاطر، نمیدانستیم خوشحال باشیم یا بترسیم از این كه اطلاعیهای پستی به دستمان رسید مبنی بر انتخاب ما برای زندگی به شكل جمعی با بیگانهها. در آن روزها، هنوز از این كه بخشی از یك جمع باشید غریب بود.
ریمب و من كلی دربارهاش حرف زدیم. سرآخر تصمیم گرفتیم به اولین جلسه برویم كه رایگان بود و ببینیم چطور است.
جلسه در كلیسای محلی یكتاپرست ما برگزار میشد و تقریباً دویست نفر آدم و بیگانه در آن حضور داشتند. تا مدتی یك جور آشفتگی و اغتشاش ناشی از خوشطینتی برقرار بود كه صرفاً به كاری كه قرار بود انجام بدهیم برمیگشت. ما همگی در این موضوع تازهكار بودیم و باورمان نمیشد توقع دارند ما یك زندگی جمعی دویستنفره بدون تمرین قبلی تشكیل بدهیم.
عاقبت، یك كسی كه كت بلیزر سرخ پوشیده بود و پوشهای پر از برگههای پخش و پلا دستش بود، جلو آمد و به ما گفت كه قرار است ما در ابتدا پنج واحد جمعی تشكیل بدهیم و به محض آن كه به چند ده تا از اینها رسیدیم و شیوهی ریختیابی و آمیختن درست و حسابی دستمان آمد، به مرحلهی دوم موجودیت ِ جمعی برویم.
تازه آن موقع بود كه فهمیدیم جمعی بودن سطوح مختلف دارد و هر مرحله برای خود جمعیتی مجزا داشت.
خوشبختانه، كلیسای یكتاپرست فضای وسیعی در زیرزمینش داشت و اینجا همان جایی بود كه ما و شریكان خیمراییمان خود را با همدیگر تطابق میدادیم.
در همان ابتدا كه خواستیم كار را آغاز كنیم، یك جور آشفتگی و اغتشاش ناشی از خوشطینتی برقرار بود. اغلب ما هیچ تجربهای در سازگاری با موجودات دیگر نداشتیم، به همین دلیل، با چیزهایی ناآشنا بودیم، برای مثال اِنگلِن، همان عضو پسیدونتوییك كه بدون خطر در گوش چپ جای میگرفت.
با این همه، به یاری كارشناسمان كه داوطلب شده بود كمكمان كند (همان مردی كه بلیزر سرخ پوشیده بود)، خیلی زود اولین جمعمان را تشكیل دادیم. و هر چند كه همهی چیزها سر جایش نبود، به دلیل این كه بعضی از عضوها میتوانند به انواع بسیار متفاوتی از منافذ بدن انسان سازگار شوند، هیجان زیادی داشت كه میدیدیم داریم به موجودی جدید با خودآگاهی و فردیتی مستقل برای خود تبدیل میشویم.
اوج ارتباط جدید من با جمع، گردش دستهجمعی سالانه بود. رفتیم به خرابههای هانفوُرد كه محل سابق انرژی اتمی بود. حالا همه جایش علف هرز درآمده بود كه راستش شكلها و رنگهای بسیار عجیب و غریبی داشتند. تقریباً دویست نفر در این گروه بودیم و پیوستگی را تا بعد از صرف ناهار به تعویق انداختیم.
«معاونت بانوان» غذا را آماده كرد و آنها درست پشت سر ما تمركز كرده بودند و هر كسی هر چیزی داشت آنجا میگذاشت.
من یك اسكناس سینستری را نشان بقیه دادم كه تازگیها بابت رمان كوتاهم دریافت كرده بودم. خیلیها دور و برم ریختند تا اسكناس را تماشا كنند و همه اَهاَه و اوهاوه میكردند، چون اسكناسهای سینستری واقعاً زیبا هستند؛ گو این كه آنقدر ضخیم اند كه نمیشود تایشان كرد و توی جیب قلنبگی بدنمایی را توی چشم میآورند. یكی از آدمها از جمع «سرخ بزرگ» جلو آمد و اسكناس سینستریم را تماشا كرد. اسكناس را بالای سرش جلوی نور گفت و اَشكال و رنگهایی را كه پی هم میآمدند نگاه كرد.
گفت: «جداً زیبا است. هیچ فكر كردی قابش كنی و بزنی به دیوار.»
گفتم: «داشتم دقیقاً به همین موضوع فكر میكردم.»
به نظرش آمد كه اسكناس را میخواهد و از من پرسید چقدر بالای آن میخواهم. من عددی را گفتم كه سه برابر ارزشش به واحد پولی ایالات متحده بود. از قیمت راضی بود. یك گوشه از پول را گرفت و خیلی آرام پول را بو كرد.
گفت: «بد نیست.»
حالا كه فكرش را میكنم یادم میآید پول سینستری بوی خوبی داشت.
مطمئنش كردم كه: «اسكناسهای درجهیكی هستند.»
دوباره بو كشید. بعد پرسید: «تا حالا خوردیشان؟»
سرم را به چپ و راست تكان دادم. حتا خیالش به سرم نیفتاده بود.
گاز كوچكی از یك گوشهاش زد و گفت: «خوشمزه است!»
این كه دیدم این جوری لذت میبَرَد، من را به فكر فرو برد. خودم هم یك ذره میخواستم. اما حالا دیگر اسكناس او بود. به او فروخته بودمش. حالا دیگر فقط پول بیمزه و كهنهی امریكا را داشتم.
توی جیبم را گشتم. هیچ اسكناس سینستری دیگری در آن نبود. حتا یكی را نگه نداشته بودم تا توی خانهام آویزان كنم و قطعاً هم نداشتم تا بخورم.
و بعد یاد ریمب افتادم. گوشهای برای خودش داشت میآمیخت و چنان بانمك داشت این كار را انجام میداد كه طرفش رفتم تا به او ملحق بشوم.