داستان فرهنگ : « پیرمرد بر سر پا » اثر ارنست همینگوی « پیرمرد بر سر پل »

من مأموریت داشتم كه از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی كنم وببینم كه دشمن تا كجاپیشروی كرده است.كارم كه تمام شد ازروی پل برگشتم.حالادیگر گاری‌ها آن‌قدر زیادنبودند و چندتایی آدم مانده بودند كه پیاده می‌گذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجابود

1397/03/09
|
15:21

درباره ی نویسنده : ارنست همینگوی Ernest Hemingway نویسنده رئالیست و بزرگترین رمان نویس آمریكایی در 21 جولای 1899 در «اوك پارك » (حومه شیكاگو ) از توابع ایالات « ایلی نویز » به دنیا آمد . وی هنگامی كه پا به مدرسه گذاشت احساس كرد كه به ادبیات بیش تر از درسهای دیگرعلاقه مند است خود در این باره می گوید :
از قیافه و از بیان آموزگار ادبیاتم خوشم می آمد . احساس میكردم چیزی در من هست كه او در قالب ادبیات و شعرهایی كه میخواند خوب بازگو می كند. اما این كشش را نسبت به درس های دیگرم آنچنان نداشتم.
ارنست همینگوی در همین سال ها شروع به نوشتن كرد. روزنامه ی مدرسه نخستین بازتاب اندیشه او شد. ارنست همچنان می نوشت اما بیشتر آنها را جز به یكی دو دوست صمیمی نشان نمی داد. دوره ی دبیرستان را در مدرسه عالی اوك پارك به پایان برد تا اینكه دوران تحول او از سال 1917 شروع شد. همینگوی كوشید كه وارد ارتش شود و سرانجام موفق شد و با احساس شور انگیزی وارد جبهه شد. در سال 1940 كتاب برای كه زنگ ها به صدا در می رآیند را انتشار كرد. همینگوی در سال 1952 كتاب پیر مرد و دریا را نوشت و این سال برای همینگوی سال خوشی بود همینگوی در این سال جایزه نوبل ادبی را به خاطر همه كارهایش و كتاب معروفش پیرمرد و دریا دریافت نمود.
داستان كوتاه « پیرمرد بر سر پل » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .

پیرمردی با عینكی دوره فلزی و لباس خاك آلود كنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی كشیده بودند و گاری‌ها، كامیون‌ها، مردها، زن‌ها و بچه‌ها از روی آن می‌گذشتند. گاری‌ها كه با قاطر كشیده می‌شدند، به سنگینی از شیب ساحل بالا می‌رفتند، سربازها پره چرخ‌ها را می‌گرفتند و آن‌ها را به جلو می‌راندند. كامیون‌ها به سختی به بالا می‌لغزیدند و دور می‌شدند و همه پل را پشت سر می‌گذاشتند. ...
... روستایی‌ها توی خاكی كه تا قوزك‌هایشان می‌رسید به سنگینی قدم برمی داشتند. اما پیرمرد همان جا بی حركت نشسته بود؛ آن‌قدر خسته بود كه نمی‌توانست قدم از قدم بردارد.
من مأموریت داشتم كه از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی كنم و ببینم كه دشمن تا كجا پیشروی كرده است. كارم كه تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاری‌ها آن‌قدر زیاد نبودند و چندتایی آدم مانده بودند كه پیاده می‌گذشتند. اما پیرمرد هنوز آن‌جا بود.
پرسیدم: «اهل كجایید؟»
گفت: «سان كارلوس.»
و لبخند زد.
شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آن‌جا شادش كرد و لبش را به لبخند گشود.
و بعد گفت: «از حیوان‌ها نگهداری می‌كردم.»
من كه درست سر در نیاورده بودم گفتم: «كه این طور.»
گفت: «آره، می‌دانید، من ماندم تا از حیوان‌ها نگهداری كنم. من نفر آخری بودم كه از سان كارلوس بیرون آمدم.»
ظاهرش به چوپان‌ها و گله‌دارها نمی‌رفت. لباس تیره و خاك‌آلودش را نگاه كردم و چهره گرد نشسته و عینك دوره فلزی‌اش را و گفتم: «چه جور حیوان‌هایی بودند؟»
سرش را با نومیدی تكان داد و گفت: «همه جور حیوانی بود. مجبور شدم تركشان كنم.»
من پل را تماشا می‌كردم و فضای دلتای ایبرو را كه آدم را به یاد آفریقا می‌انداخت و در این فكر بودم كه چقدر طول می‌كشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم كه اولین صداهایی را بشنوم كه از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، برمی‌خیزد و پیرمرد هنوز آن‌جا نشسته بود.
پرسیدم: «گفتید چه حیوان‌هایی بودند؟»
گفت: «روی هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یك گربه و چهار جفت هم كبوتر.»
پرسیدم: «مجبور شدید تركشان كنید؟»
- «آره، از ترس توپها. سروان به من گفت كه توی تیررس توپ‌ها نمانم.»
پرسیدم: «زن و بچه كه ندارید؟»
و انتهای پل را تماشا می‌كردم كه چندتایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین می‌رفتند.
گفت: «فقط همان حیوان‌هایی بودند كه گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی‌آید. گربه‌ها می‌توانند خودشان را نجات بدهند، اما نمی‌دانم بر سر بقیه چه می‌آید؟»
پرسیدم: «طرفدار كی هستید؟»
گفت: «من سیاست سرم نمی‌شود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده كیلومتر را پای پیاده آمده‌ام، فكر هم نمی‌كنم دیگر بتوانم از این‌جا جلوتر بروم.»
گفتم: «اینجا برای ماندن جای امنی نیست. اگر حالش را داشته باشید، كامیون‌ها توی آن جاده‌اند كه از تورتوسا می‌گذرد.»
گفت: «یك مدتی می‌مانم. بعد راه می‌افتم. كامیون‌ها كجا می‌روند؟»
به او گفتم: «بارسلونا»
گفت: «من آن طرف‌ها كسی را نمی‌شناسم. اما از لطفتان ممنونم. خیلی ممنونم.»
با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل كسی كه بخواهد غصه‌اش را با كسی قسمت كند، گفت: «گربه چیزیش نمی شود. مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما آنهای دیگر چطور می‌شوند؟ شما می‌گویید چی بر سرشان می‌آید؟»
- «معلوم است، یك جوری نجات پیدا می‌كنند.»
- «شما این طور گمان می‌كنید؟»
گفتم: «البته»
و ساحل دوردست را نگاه می‌كردم كه حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمی خورد.
- «اما آنها زیر آتش توپها چه كار می‌كنند؟ مگر از ترس همین توپها نبود كه به من گفتند آنجا نمانم؟»
گفتم: «در قفس كبوترها را باز گذاشتید؟»
- «آره.»
- «پس می‌پرند.»
گفت: «آره، البته كه می‌پرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فكرش را نكند.»
گفتم: «اگر خستگی در كرده‌اید، من راه بیفتم.»
بعد به اصرار گفتم: «حالا بلند شوید سعی كنید راه بروید.»
گفت: «ممنون.»
و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاك‌ها نشست.
سرسری گفت: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌كردم.» اما دیگر حرف‌هایش با من نبود. و باز تكرار كرد: «من فقط از حیوان‌ها نگهداری می‌كردم.»
دیگر كاری نمی شد كرد. یكشنبه عید پاك بود و فاشیست‌ها به سوی ایبرو می‌تاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهایشان به ناچار پرواز نمی‌كردند. این موضوع و این‌كه گربه‌ها می‌دانستند چگونه از خودشان مواظبت كنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.

دسترسی سریع