مردی كه روپوش سفید به تن داشت، ارقامیرا روی كاغذ نوشت و حروف بسیار ظریفی به آنها اضافه كرد. بعد روپوشش را درآورد و یك ساعت تمام به مرتب كردن گُلهای كنار پنجره پرداخت. هنگامیكه متوجّه شد یكی از آنها پژمرده است، غمگین شد و زد زیر گریه.
درباره نویسنده : ولفگانگ بورشرت در 20 مه 1921 در هامبورگ به دنیا آمد. پیش از جنگ به بازی گری و كتابفروشی میپرداخت. او سال 1936 نخستین شعر خود را سرود. در سال 1942 به سربازی فراخوانده شده و به جبههی شرق (روسیه) اعزام شد. در جبهه به سختی مجروح شد و همزمان بیماری به سراغش آمد. به دلیل انتقادهای تند و بی پروا از رژیم نازی دوباره به جبهه فرستاده شد و چند بار به زندان افتاد. او را به دلیل به سخره گرفتن هیتلر و اینكه با سخنان ضد جنگ خود روحیهی همقطارانش را تضعیف میكرد به آلمان فراخواندند. او در دادگاه نظامیمحاكمه و به مرگ محكوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حكم خود بهسر برد، اما سرانجام به دلیل پیشرفت بیماری و اینكه امیدی به زندهماندنش نبود بخشوده و دوباره به جبهه اعزام شد.
بعد از رهایی درسال 1945 یكسره بیمار بود، با این حال سراسر دو سال آخر عمر را صرف نوشتن كرد. در پایان جنگ، علیرغم بیماری شدید، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوهای واقعگرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستانهای كوتاه و اشعار خود بازگو كرد.
او در سال 1947 در حالی كه سخت بیمار بود، ظرف یك هفته نمایشنامهی پر شور خود «بیرون، پشت در» را كهیك نمایشنامه اكسپرسیونیستی است، نوشت. این نمایشنامهیك روز بعد از مرگ نویسندهاش در یكی از سالنهای شهر هامبورگ آلمان به روی صحنه رفت. او سرانجام در 20 نوامبر سال 1947 در آسایشگاهی در شهر بازل سوئیس چشم از جهان فرو بست.
داستان كوتاه « قصه های خواندنی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
رئیس كارخانه گفت: «همهی مردم چرخ خیاطی، رادیو، یخچال و تلفن دارند. چه چیز دیگری میشود ساخت؟» مخترع گفت: «بمب.»
ژنرال گفت: «یعنی جنگ؟»
و رئیس كارخانه گفت: «خُب، اگر راه دیگری نباشد، چه اشكالی دارد؟»
مردی كه روپوش سفید به تن داشت، ارقامیرا روی كاغذ نوشت و حروف بسیار ظریفی به آنها اضافه كرد. بعد روپوشش را درآورد و یك ساعت تمام به مرتب كردن گُلهای كنار پنجره پرداخت. هنگامیكه متوجّه شد یكی از آنها پژمرده است، غمگین شد و زد زیر گریه. و اعداد، هنوز روی كاغذ دیده میشدند.
پس از آن میشد تنها با نیم گرم طّی دو ساعت هزار انسان را كشت.
خورشید روی گُلها میتابید
و روی كاغذ نیز.
دو مرد با هم حرف میزدند.
«تقریباً چقدر میشود؟»
«باكاشی؟»
«البتّه با كاشیهای سبز.»
«چهل هزار.»
«چهل هزار؟ بسیار خوب. بله، جانم، اگر من كارخانهی شكلاتسازی را به موقع به كارخانهی ساخت باروت تبدیل نمیكردم، حالا بیشك نمیتوانستم این پول را در اختیار شما بگذارم.»
«و من هم نمیتوانستم یك حمام در اختیار شما بگذارم.»
«البتّه با كاشیهای سبز.»
«البتّه.»
مردها از هم خداحافظی كردند.
یكی از آنها صاحب كارخانه بود و دیگری مقاطعه كار ساختمان.
زمان، زمان جنگ بود.
در یك باند بولینگ دو مرد با هم حرف میزدند.
«چه خبر شده است، جناب ناظم؟ باز هم لباس تیره؟ مگر خدای نكرده عزادارید؟»
«خیر، خیر، جشن بود. جوانها به جبهه میرفتند، من هم سخنرانی مختصری كردم. از اسپارتیها حرف زدم. از كلائزهویتس نقل قول كردم؛ با چند تعریف جانانه از شرافت، از وطن. گفتم شعرهای هولدرلین را بخوانند. از
لانگهمارك یاد كردم. جشن هیجانانگیزی بود. بسیار هیجانانگیز. جوانها سرودهای میهنی میخواندند. چشمهایشان برق میزد. هیجانانگیز، بسیار هیجانانگیز.»
«بس كنید، آقای ناظم، بس كنید، این واقعاً مشمئز كنندهاست.»
ناظم با وحشت به آنها خیره شد. او در اثنای صحبتش چند صلیب كوچك روی كاغذ كشیده بود. چند صلیب كوچك.
ناظم از جا بلند شد و شروع كرد به خندیدن. گوی دیگری برداشت و روی باند بولینگ پرتاب كرد. صدای ضعیف رعد و برق میآمد. سپس ماكوها فرو افتادند. آنها به مردانی كوتاه قد شباهت داشتند.
دو مرد با هم حرف میزدند.
«خُب، وضع چطور است؟»
«نسبتاً بد.»
«چند تای دیگر هنوز دارید؟»
«اگر اتّفاقی نیفتد، چهار هزارتا.»
«و چند تا از آنها را میتوانید در اختیار من بگذارید؟»
«حداكثر هشتصد تا.»
«همهشان از بین میروند.»
«بسیار خوب، هزار تا.»
«متشكرم.»
مردها از هم خداحافظی كردند.
آنها دربارهی آدمها حرف میزدند.
و هر دو ژنرال بودند.
زمان، زمان جنگ بود.
دو مرد با هم حرف میزدند.
«داوطلبی؟»
«آره خب.»
«چند سال داری؟»
«هیجده. و تو؟»
«من هم همینطور.»
مردها از هم خداحافظی كردند.
آنها هر دو سرباز بودند.
یكی از آنها نقش بر زمین شد و مرد.
زمان، زمان جنگ بود.
وقتی كه جنگ تمام شد، سرباز به خانهاش بازگشت. امّا نان نداشت. در این موقع آدمیرا دید كه نان داشت. او را با ضربهای كشت.
قاضی گفت: «تو حق نداری انسانی را بكُشی.»
و سرباز پرسید: «چرا نه؟»
هنگامیكه كنفرانس صلح به پایان رسید، وزرا از میان شهر عبور كردند. آنها به دكّهای رسیدند كه در آن میشد تیراندازی كرد. ناگهان دخترانی كه به لبهایشان ماتیك زده بودند، فریاد كشیدند: «میخواهید نشانه بگیرید آقایان؟»
و وزرا هر یك تفنگی برداشتند و به سوی مردان كوچك مقوائی تیر انداختند. امّا در گرماگرم تیراندازی زن سالخوردهای سر رسید و تفنگها را از آنها گرفت. هنگامیكهیكی از آقایان تفنگش را پسخواست، زن سیلیِ محكمیبه گوش
او نواخت.
او یك مادر بود.
زمانی دو انسان وجود داشتند.
وقتی آنها دو ساله بودند، با دستهایشان همدیگر را زدند.
هنگامیكه دوازده ساله شدند، با چوبدستی و سنگ به هم حمله كردند.
زمانی كه بیست و دوساله شدند، با تفنگ به هم شلیك كردند.
وقتی چهل و دو ساله شدند، به هم بمب پرتاب كردند.
هنگامیكه شصت و دو ساله شدند، بیمار شدند.
وقتی هشتاد و دو ساله شدند، مُردند و كنار هم به خاك سپرده شدند.
و زمانی كه پس از صد سال كِرمیقبر آنها را سوراخ كرد، اصلاً متوجه نشد كه در اینجا دو انسان متفاوت به خاك سپرده شدهاند.
خاك، همان خاك بود.
هنگامیكه در سال 5000 موش كوری سر از خاك بیرون آورد، به سادگی پی برد كه:
درختها هنوز درختند.
كلاغها هنوز قارقار میكنند.
سگها هنوز یك پایشان را بالا میگیرند.
ماهیها و ستارهها،
خزهها و دریا
و پشههای كور
همه همانند كه قبلاً بودهاند.
و گاهی...
گاهی هم میتوان با انسانی روبرو شد.