مادر به سوی پنجره رفت و آن سوی باغچه، پشت نرده های حیاط مرد سیاهپوشی را دید كه با خونسردی جلوی خانه قدم میزد. بی آنكه بداند چرا، در قلبش در كشاكش شادی فراوان، رنجی مرموز و ناشناس حس كرد كه...
درباره ی نویسنده: دینو بوتزاتی نویسندهی نامدار ایتالیایی در سال 1906 در شهر بلونو از شهرهای استان ونیز به دنیا آمد. ر جوانی به مطالعه آثار نویسندگانی چون ادگار آلنپو، لوییس استیونسن و رادیار كیپلینگ پرداخت. اولین رمان بوتزاتی «بارنابوی كوهستانها» نام داشت كه نام این نویسنده را بر سر زبانها انداخت.
دینو بوتزاتی از سال 1928 به عنوان منتقد و روزنامه نگار در روزنامه معتبر «كوریه دلاسرا» به فعالیت پرداخت و این فعالیت مطبوعاتی را تا پایان عمرش حفظ كرد. لازم به ذكر است كه اصولاً بوتزاتی به كارهای ژورنالیستی علاقه وافری داشت و جدا از مقام معتبر نویسندگی، منتقدی برجسته نیز محسوب میگشت.
با انتشار كتاب «صحرای تاتارها» در سال 1940، موقعیت بوتزاتی در ادبیات ایتالیا تحكیم شد. او طرح این رمان را از تكرارهای زندگی روزمره خود و همكاران مطبوعاتی اش برگرفت.
«صحرای تاتارها» كه مجموعهای از نظریات هستی شناسانه و فلسفی نویسنده را در برداشت، نقطه عطفی در نثر با شكوه و شاعرانه بوتزاتی به حساب میآید و موضوعاتی چون انتظار و نگرانی بی پایان و خصوصاً روزمره گی به بهترین شكلی در این زمان مطرح شده است.
داستان كوتاه «سربازی كه به خانه بازگشت » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
پس از انتظاری دراز، زمانی كه دیگر همه دست از امید شسته بودند، یوهانس به خانه اش بازگشت. یكی از روزهای تیره و تار ماه مارس بود. كلاغها به این سوی و آن سوی پرواز میكردند. به صورت غیر مترقبهای از در وارد شد. هیچ كس انتظار ورودش را نمیكشید.
مادرش دوید تا او را در آغوش بكشد و فریاد زد: «خدایا، ای خدای بزرگ!». خواهر و برادر كوچك یوهانس یعنی آنا و پتر نیز از شادی به جنب و جوش در آمده بودند. لحظهای كه ماههای مدید در آرزوی رسیدنش بودند، فرا رسیده بود؛ لحظهای كه بارها آن را در خواب دیده بودند.
یوهانس به طرز مرموزی خاموش بود و هیچ نمیگفت، حالتی داشت كه گویا میكوشید از گریستن خودداری كند. مادر با گریه گفت: «بگذار تماشایت كنم، بگذار تماشایت كنم، چقدر بزرگ شده ای، اما چرا رنگت پریده؟» مادر با گفتن این جمله در حالی كه ترسیده بود، عقب رفت. به راستی هم رنگش پریده بود؛ مثل آنكه رمق و توانش رو به پایان باشد با حالتی خسته كلاهش را از سر برداشت و به میان اتاق رفت و روی صندلی نشست. چقدر خسته به نظر میرسید، چقدر زیاد؛ گویی لبخند زدن هم برایش دشوار است. در نظر مادرش شبح غریبی مینمود كه هر لحظه با او بیگانه تر و گریز پاتر میشود.
مادر گفت: «پسرم دست كم پالتویت را در بیاور.»
با خودش فكر كرد چقدر پسرش بزرگ، زیبا، موقر و متین شده است، گر چه به طور ترسناكی رنگش پریده بود، اما خب زیاد مهم نبود.
«پالتو را در بیاور و بده به من، مگر نمیبینی اتاق گرم و خفه است؟»
ولی یوهانس ناگهان با حركتی تند و ناخودآگاه خودش را عقب كشید و از ترس آن كه مبادا دست به پالتو بزنند، آن را محكمتر به خود پیچید.
«نه، ولم كنید، نمیخواهم پالتویم را در بیاورم، از آن گذشته همین الان باید بروم.»
«باید بروی؟ بعد از دو سال تازه برگشتهای و حالا میخواهی دوباره بروی؟!»
پس از خوشحالی بزرگ بار دیگر رنجی بزرگ او را فرا گرفت، رنجی كه تنها مادرانی آن را حس میكنند كه طعم فراق را چشیده باشند.
«همین حالا میخواهی بروی؟ یعنی نمیخواهی چیزی بخوری؟»
یوهانس با لبخندی غمناك در حالی كه گوشه گوشه خانه را می نگریست گفت: «مادر جان من غذا خورده ام.»
و در حالیكه به نقطهی نامعلومی در گوشهی اتاق خیره شده بود با لحن مرموزی ادامه داد: «در منزلگاهی كه در نزدیكی اینجاست توقف كرده ایم.»
«آه پس تو تنها نیستی؟ كی با تو بود؟ از رفقای هم گروهانت بود؟ شاید پسر منا بوده؟»
«نه، نه، در بین راه با او آشنا شدم، الان بیرون خانه در انتظار من است.»
«بیرون منتظر است؟ چرا او را به خانه دعوت نكردی؟ او را در خیابان تنها گذاشتی؟»
مادر به سوی پنجره رفت و آن سوی باغچه، پشت نرده های حیاط مرد سیاهپوشی را دید كه با خونسردی جلوی خانه قدم میزد. بی آنكه بداند چرا، در قلبش در كشاكش شادی فراوان، رنجی مرموز و ناشناس حس كرد كه هر لحظه بیشتر قلبش را میفشرد. یوهانس گفت: «این طور بهتر است، ممكن است این كار برایش مشكل ایجاد كند.»
«پس دستكم یك جام آب برایش ببریم، نظرت چیست، عیبی كه ندارد؟»
«نه، مادر، راستش را بخواهی او كمی غیر عادی است، ممكن است عصبانی شود.»
«این دیگر چه جور آدمی است؟ خب چرا با او دوست شده ای؟ از جان تو چه میخواهد؟»
پسر آهسته و غمگین گفت: «درست نمیشناسمش، توی راه به او برخوردم. خودش با من آمد. چیز دیگری هم نمیدانم.»
مثل اینكه خوشش نمیآمد در این مورد صحبت كند، مادر هم كه این را حس كرده بود، برای اینكه او را ناراحت نكند موضوع صحبت را عوض كرد و گفت: «هیچ فكر كردهای اگر ماریا بفهمد تو برگشتهای چه حالی میشود؟ میدانی چقدر شاد خواهد شد؟ حتماً به خاطر اوست كه دائماً میگویی باید بروم. اینطور نیست؟ میخواهی پیش او بروی مگر نه؟»
یوهانس فقط لبخند تلخی زد؛ لبخندی كه گویی میخواهد وانمود كند كه شاد است ولی به علت درد پنهانی كه در دل دارد نمیتواند. مادر نمیتوانست درك كند كه او چرا چنین غمگین نشسته است؟ چقدر شبیه روزی بود كه میخواست راهی جبهه جنگ بشود.
اما اكنون دیگر جنگ به پایان رسیده و او بازگشته است. دیگر زندگی جدیدی پیش روی اوست. روزهای آزادی، روزهایی كه در آن ترس و نگرانی نیست، چه شبهایی كه با هم خواهند بود و چه شبهایی كه آنها پشت سر نگذاشته بودند، شبهایی كه ناگهان صدا و نور انفجار آن را شعله ور میساخت و هر لحظه به یاد آدمی میانداخت كه شاید عزیزش نیز در چنین آتشی سوخته و نابود شده باشد و یا شاید بدن عزیزش با سینهای تیر خورده و خونین در میان خرابهها، خشك و بیحركت افتاده است. نه، دیگر این تصورات به پایان رسیده بود، او دیگر باز گشته بود. چقدر ماریا خوشحال میشد. به زودی بهار میرسید و آنها در كلیسای دهكده ازدواج میكردند. حتماً هم روز یكشنبه مراسم عقد را اجرا میكردند. آوای دلنشین ناقوس به گوش میرسید و بوی گلها هوا را عطر آگین میكرد. اما چرا یوهانس چنین رنگپریده و پریشان است؟ چرا نمیخندد؟ چرا از نبردهایش حكایت نمیكند؟ چه رازی در این پالتو است؟ چرا آن را در خانه و در این گرما از تن بیرون نمیآورد؟ شاید لباس زیر آن پاره و كثیف است. اما از مادر نباید كه خجالت كشید و چیزی را پنهان كرد.
خیلی دوست داشت به افكار پسرش پی ببرد. شاید مریض است یا خیلی خسته؟ اما چرا حرفی نمیزند؟ چرا او را نگاه نمیكند؟
براستی هم یوهانس كمتر به او نگاهی میانداخت. حتی به نظر میآمد كه میكوشد نگاهش با نگاه او تلاقی نكند. گویا از چیزی میترسید. در این مدت برادر و خواهر كوچكش با كنجكاوی و تعجب بی آنكه چیزی بگویند، نگاهش میكردند.
مادر با دلسوزی و مهربانی گفت :«آه! یوهانس چقدر خوب است كه تو پیش ما برگشتهای، بگذار برایت قهوهای بیاورم.»
با شتاب راهی آشپزخانه شد و یوهانس را با برادر و خواهر كوچكترش تنها گذاشت. چقدر در این دو سال عوض شده بودند. در سكوت همدیگر را نگاه میكردند و گاهی لبخندی شرمگین به هم میزدند، گویی در گذشته قرار و مدار خاصی با هم گذاشته باشند. مادر با فنجانی قهوه گرم و مقداری نان شیرینی برگشت. پسر قهوه را سركشید و با بی میلی نان شیرینی را گاز زد.
مادر دلش میخواست بپرسد: «چرا این طور با بی میلی میخوری؟ مگر سابقاً از آن خوشت نمیآمد؟» اما هیچ نپرسید، دلش نمیخواست او را ناراحت كند. درعوض پرسید: «یوهانس! دلت نمیخواهد دوباره اتاقت را ببینی؟ تختخواب نو برایت گذاشتهام، دادهایم دیوارها را سفید كرده اند، یك چراغ جدید هم برای اتاقت خریدهام. بیا ببین، باز هم نمیخواهی؟... نمیخواهی پالتویت را به من بدهی؟ نمیبینی اتاق چقدر گرم شده است؟»
یوهانس پاسخی نداد، از صندلی بلند شد و به اتاق روبه رو رفت. چنان آرام حركت میكرد كه گویی در خواب راه میرود. مادر جلوتر دوید تا پنجرهها را بگشاید، سرباز همان گوشه ایستاد و اثاثیه نو، پردههای سفید و دیوارهای شفاف را تماشا كرد. همه چیز تمیز و مرتب بود. گفت: «چقدر زیباست؟»
اما چشمهایش به طرز عجیبی بی حالت و سرد مینمود. در این لحظه مادر متوجه شانههای نحیف و تكیده پسرش شد و غمی كه هیچ كس نمیتوانست آن را دریابد، وجودش را فرا گرفت. آنا و پتر معصومانه پشت سر برادرشان ایستاده بودند و در انتظار ابراز شادی و سروری بودند كه دیده نشد. دوباره گفت: «چقدر زیباست، متشكرم مادر!»
دیگر چیزی نگفت. با دیدگانی مضطرب به این سو و آن سو نگاه میكرد. به كسی میمانست كه بخواهد گفتگوی رنج آوری را پایان دهد. مرتب با دلواپسی از پنجره مرد سیاهپوش را نگاه میكرد كه آهسته به چپ و راست قدم میزد. با كوشش فراوان تبسمی كرد. اما مادرش سرانجام صبرش تمام شد و به او التماس كرد: «تو را به خدا یوهانس، راستش را بگو چه مشكلی داری؟ تو چیزی را از من پنهان میكنی، چرا نمیخواهی به من بگویی؟»
پسر لبهایش را گاز گرفت؛ گویی بخواهد ناله اش را در گلو خفه كند. سپس با صدایی غم آلود و آهسته گفت: «مادر جان، حالا دیگر وقت رفتن من رسیده است، دیگر باید بروم.»
«باید بروی؟ خب حتماً خیلی زود بر میگردی، مگر نه؟ میروی پیش ماریا؟»
یوهانس با صدای دردناك گفت: «نمیدانم، مادر، نمیدانم!»
در این لحظه او به سوی در رفت و كلاه سربازیاش را بر سر نهاد.
«اما حتماً برمیگردی، این طور نیست؟ من عمو یولیوس و عمهات را هم خبر میكنم، خیلی خوشحال خواهند شد و با هم جشن خواهیم گرفت، سعی كن قبل از غروب حتماً برگردی.»
یوهانس نگاه تلخ و دردناكی به مادرش انداخت؛ نگاهی كه تا اعماق وجودش نفوذ كرد. گویی میخواست بگوید: «تو را به خدا مادر بیش از این چیزی نگو و قلبم را مخراش!»
دوباره گفت: «مادر، من باید بروم؛ آن كسی كه بیرون ایستاده، در انتظار من است. حالا دیگر خیلی بیتاب شده است.»
خواست از در بیرون برود، و خواهر و برادرش كه هنوز از دیدنش شادمان بودند خود را به او چسباندند و پتر گوشه پالتویش را بالا زد تا ببیند یونیفرم برادرش در زیر پالتو چه شكلی است. مادر كه میترسید یوهانس ناراحت شود، داد زد: «پتر دست نزن، چه میكنی؟»
به راستی نیز وقتی مرد جوان این كار برادرش را دید ناراحت شد و داد زد: «نه، نه! دست نزن!» ولی دیگر دیر شده بود. پالتو برای لحظهای كنار رفت.
مادر در حالی كه دستهایش را جلوی دیدگانش گرفته بود با لكنت فریاد كشید: «آه! یوهانس، پسر عزیزم، چه به روز تو آمده است؟ چرا چنین خون آلودی؟»
یوهانس برای بار دیگر و برای آخرین بار، كاملا مصمم گفت: «مادر، وقت رفتن من فرا رسیده، او را خیلی در انتظار گذاشتم. خداحافظ آنا، خداحافظ پتر، خداحافظ مادر عزیزم.»
وقتی به در رسید ناگهان خارج شد، گویی او را باد برد. او و مرد سیاهپوش سوار بر اسب به تاخت رفتند؛ اما نه به سوی خانه ماریا بلكه به سوی افق و به سوی كوههای سر به فلك كشیده.
مادر به اطراف خود نگاه كرد. قلبش خاموش و خالی شده بود، چنان خالی و تهی كه حتی قرون متمادی هم نمیتوانست آن را پر كند.
حالا ماجرای آن پالتو و علت غم پسرش را میفهمید؛ مهمتر از همه مردی كه در خیابان قدم میزد، همان مرد سیاهپوش و صبور جلوی خانه را. به راستی كه او چقدر مهربان، دلسوز و صبور بود. او یوهانس را به خانه بازگردانده بود تا با مادرش بدرود گوید، تا سپس او را به سفری ابدی ببرد.