داستان فرهنگ : معرفی كتاب آن بیست و سه نفر « آن بیست و سه نفر »

دهم اردیبهشت ماه 1361، رزمندگان ایرانی، پس از چند عملیات غرور آفرین عملیات دیگری را با نام « بیت المقدس » آغاز كردند كه بعد از گذشت بیست و سه روزِ پر از حادثه و التهاب ، بالاخره به ثمر نشست و در روز سوم خرداد با خبر خوش « خرمشهر آزاد شد »

1397/03/02
|
16:53

در بطن و متن این ماجرا وقایع و رخدادهایی زیادی وجود دارد كه كمتر به آنها پرداخته شده است . درست در همان روز شروع عملیات، یك گردان از لشكر 41ثارالله در محاصره ی دشمن گرفتار شدند و نه راه پیش‌روی داشتند و نه عقب‌نشینی. ارتش عراق هم از فرصت استفاده كرد و حملات خود را بر روی این محور افزایش داد. در نتیجه تعدادی از نیروهای ایرانی توسط ارتش عراق به اسارت در آمدند.
از نیروهایی كه اسیر شدند، 23 نفر كسانی بودند كه سن و سال كمتری داشتند حالا بعد از گذشت بیش از سی سال از آن ماجرا، خاطرات آن روزها منتشر شده است.
«آن بیست و سه نفر» به خاطرات بیست و سه نوجوانی می‌پردازد كه در عملیات بیت‌المقدس به اسارت ارتش بعث درآمدند و دیكتاتور عراق سعی داشت از این نوجوانان برای ایجاد جنگ روانی علیه ایران استفاده كند.
در بخشی از كتاب میخوانیم:

«شب جمعه بود. صالح تا نیمه‌شب زیر پتو ماند و به اخبار و برنامه‌های رادیوی ایران گوش داد. حیاط زندان خلوت شده بود. به‌جز نگهبان ورودی همه خواب بودند. از زندان كناری هم هیچ صدایی نمی‌آمد. ما همچنان بیدار مانده بودیم كه صالح از زیر پتو بیرون بیاید و بگوید از رادیو چه شنیده است. سرانجام صالح گوشه‌ی پتو را بالا زد. وقتی مطمئن شد نگهبان‌های عراقی خوابند، از ما خواست بی‌سروصدا فقط كمی به او نزدیك بشویم. شدیم. صالح، صدای رادیو را اندكی بیشتر كرد. می‌خواست ما هم بشنویم آنچه خودش داشت می‌شنید. صدای حزینی از رادیو شنیده می‌شد. پخش مستقیم دعای كمیل بود از مهدیه‌ی تهران. دعاخوان كه رسیده بود به آخرین فراز دعای كمیل، شروع كرد به دعا كردن تا رسید به اینجا كه «خدایا به‌حق زندانی بغداد، امام موسی كاظم، الساعه وسیله‌ی استخلاص همه‌ی زندانیان اسلام را، مخصوصا آن عزیزانی كه در زندان‌های بغدادند فراهم بفرما!» مردم در مهدیه‌ی تهران آمین گفتند و در زندان بغداد اشك در چشمان ما حلقه زد...»

یكی از اتفاقات منحصربه‌فرد در ماجرای «آن بیست و سه نفر» ماجرای دیدار با صدام و سوءاستفاده‌ی تبلیغاتی از آن‌هاست. صدام با دیدن فیلم نوجوانان ایرانی اسیرشده، تصمیم می‌گیرد تا شكستی را كه در صحنه‌ی نبرد در حال شكل‌گیری برای ارتش اوست، با یك ضربه‌ی تبلیغاتی به جبهه‌ی مقابل جبران كند و اینگونه وانمود كند كه جمهوری اسلامی كودكان را به زور به میدان جنگ می‌آورد. به همین منظور دیداری را با آنان تدارك می‌بیند:

«با تندی از ما خواستند بلند شویم و بایستیم. ایستادیم، بی آنكه بدانیم برای چه می‌ایستیم. از پشت سر صدای پا كوبیدن نظامیان بلند شد و عكاس‌ها به‌سمت صداها هجوم بردند. از فاصله‌ی دور دیدیم مردی با لباس نظامی، دست دختركی سفیدپوش را گرفته و دارد به‌سمت ما می‌آید... مرد به ما نزدیك و نزدیك‌تر می‌شد. حالا او را كاملا می‌دیدیم كه لبخند می‌زد و به‌سمت صندلی شاهانه می‌رفت. او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق. دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم. مردی كه شهرهایمان را موشك‌باران و به خاكمان تجاوز كرده بود. او جوانان وطنمان را كشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله‌ی چندمتری‌مان داشت لبخند می‌زد و ما هیچ كاری نمی‌توانستیم بكنیم؛ جز اینكه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، كه یعنی ما از حضور در كاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.»
كتاب «آن بیست و سه نفر» نوشته‌ی احمد یوسف‌زاده روایت هشت ماه از اسارت نه‌ساله‌ی یكی از همین 23 نفر است كه رهبر انقلاب هم در نخستین روزهای سال 94، آن را خوانده و بر آن تقریظی هم نوشته‌اند.
خشی از كتاب "آن بیست و سه نفر"؛ كتابی كه مورد تمجید رهبر انقلاب قرار گرفت و خواندن آن را توصیه كردند :
... روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی كه جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند... قاسم میان نیروها قدم میزد و یك به یك آنها را برانداز می كرد. او آمده بود نیروها را غربال كند. كوچكترها از غربال او فرو می افتادند.
فرمانده تیپ نزدیك و نزدیك تر می شد و اضطراب در من بالاتر می رفت. زور بود كه از صف بیرونم كند و حسرت شركت در عملیات را بر دلم بگذارد. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم. این كیست كه به جای من تصمیم می گیرد كه بجنگم یا نجنگم؟ دلم میخواست حاج قاسم می فهمید من فقط كمی قدّم كوتاه است؛ وگرنه شانزده سال سنّ كمی نیست! دلم می خواست جرئت داشتم بایستم جلویش و بگویم: "آقای محترم! شما اصلا می دونید من دو ماه جبهه دارم؟.." اما جرئت نداشتم.
با خودم فكر می كردم كاش ریش داشتم. به كنار دستی ام كه هم ریش داشت و هم سبیل غبطه می خوردم! لعنت بر #نوجوانی! كه یقه مرا در آن هیری بیری گرفته بود. هیچ مویی روی صورتم نبود... باید صورت لعنتی ام را به سمتی دیگر می چرخاندم كه حاج قاسم نبیندش. اما قدّم چه؟ یك سر و گردن پایین تر بودم؛ درست مثل دندانه شكسته شانه ای میان صفی از دندانه های سالم. باید برای آن دندانه شكستی فكری می كردم... از كوله پشتی ام برای رسیدن به مطلوب، كه فریب حاج قاسم بود، كمك گرفتم...

اما بی‌شك یكی از نقاط قوت این كتاب، قلم روان و ساده و در عین حال جذاب و توصیف‌گر نویسنده است. یوسف‌زاده به‌خوبی و باحوصله حالات انسانی و فضای وقوع رویدادها را ترسیم كرده و مخاطب را با خود به زندان‌های مخوف عراق ‌برده است. علاوه بر این ارجاع‌های به گذشته (فلاش‌بك) كه نویسنده از دوران اسارت به دوران زندگی در روستای خود زده، به ترسیم فضای بهتر حالات روحی اسرا برای خواننده‌ی كتاب كمك كرده است...

كتاب «آن بیست و سه نفر» در چهار فصل اصلی تنظیم شده است و در هر یك، رویدادهای یكی از فصل‌های سال 61 شمسی در دوران اسارت تشریح شده اند. تنظیم مناسب كتاب، علاوه بر قلم شیوای نویسنده، به مطالعه‌ی آسان و روان كتاب كمك می‌كند.




دسترسی سریع