داستان فرهنگ : «شغلم : خندیدن » اثر هاینرش بل « شغلم : خندیدن »

من عاشق حقیقتم و حقیقت این است كه شغل من خندیدن است. نه دلقكم نه كمدین، مردم را شاد نمی‌كنم، بلكه نقش شادی را بازی می‌كنم: مثل یك امپراطور رومی یا یك نوجوان احساساتی می‌خندم....

1397/02/31
|
14:55

درباره ی نویسنده : هاینریش تئودور بُل نویسندهٔ آلمانی و برندهٔ جایزه نوبل ادبی است. بیشتر آثار او به جنگ (به‌خصوص جنگ جهانی دوم) و آثار پس از آن می‌پردازد.
هاینریش بل 21 دسامبر 1917 در شهر كلن به دنیا آمد. در بیست سالگی پس از اخذ دیپلم در یك كتابفروشی مشغول به كار شد اما سال بعد از آن هم‌زمان با آغاز جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی فراخوانده شد و تا سال 1945 را در جبهه‌های جنگ به سربرد.
پس از جنگ به تحصیل در رشته زبان و ادبیات آلمانی پرداخت.
در سال 1947 اولین داستان‌های خود را به چاپ رسانید و با چاپ داستان قطار به موقع رسید، در سال 1949، به شهرت رسید؛ و در سال 1951 با برنده شدن در جایزه ادبی گروه 47 برای داستان گوسفند سیاه موفق به دریافت اولین جایزه ادبی خود شد. در 1956 به ایرلند سفر كرد تا سال بعد كتاب یادداشت‌های روزانه ایرلند را به چاپ برساند.
در 1971 ریاست انجمن قلم آلمان را به عهده گرفت. او همچنین تا سال 1974 ریاست انجمن بین‌المللی قلم را پذیرفت. او در سال 1972 توانست به عنوان دومین آلمانی، بعد از توماس مان، جایزه ادبی نوبل را از آن خود كند.
داستان كوتاه « شغلم : خندیدن » اثری از این نویسنده را در زیر میخوانید .

وقتی از من راجع به شغلم می‌‎پرسند، دست و پایم را گم می‌كنم، صورتم سرخ می‌شود و زبانم می‌گیرد؛ منی كه در سایر موارد، اعتماد به نفسم معروف است. به آدم‌هایی كه در برابر چنین سوالی می‌توانند بگویند: «بنا هستم» غبطه می‌خورم. به آرایشگرها، حسابدار‌ها و نویسنده‌‌ها هم از این لحاظ غبطه می‌خورم كه ماهیت شغلشان مشخص است، و نیاز به توضیح ندارد. اما من مجبورم در برابر چنین سؤالی بگویم: «شغل من خندیدن است.» و از آنجایی كه در جواب سؤال دوم كه می‌پرسند: «از این راه امرار معاش می‌كنید؟» مجبورم پاسخ مثبت بدهم، طبعاً توضیحات دیگر هم ضروری می‌شود. من جداً از راه خندیدن امرار معاش می‌كنم و كار و بارم هم بدك نیست؛ چون ـ اگر بخواهم به زبان بازاری بگویم ـ خنده‌هایم خریدار دارد. در این حرفه بسیار ماهر و كارآزموده‌ام و كسی در ظرافت‌های هنر خندیدن، به پای من نمی‌رسد. تا مدت‌ها برای اینكه از توضیحات كسالتبار یا ناخوشایند طفره بروم، خودم را بازیگر معرفی می‌كردم، اما استعداد بازیگری و فن بیانم آنقدر نازل است كه احساس می‌كردم حقیقت را نمی‌گویم: من عاشق حقیقتم و حقیقت این است كه شغل من خندیدن است. نه دلقكم نه كمدین، مردم را شاد نمی‌كنم، بلكه نقش شادی را بازی می‌كنم: مثل یك امپراطور رومی یا یك نوجوان احساساتی می‌خندم، با خنده قرن هفدهم به همان اندازه آشنایم كه با خنده‌ی قرن نوزدهم، و اصلاً اگر لازم باشد به سبك همه قرون می‌خندم، مثل همه قشر‌های اجتماعی با سنین مختلف. خ‍ُب این حرفه را یاد گرفته‌ام، همانطور كه كفاش تخت زدن به كفش را یاد می‌گیرد. خنده یك آمریكایی، آفریقایی، سفیدپوست، سرخ‌پوست یا زرد پوست را به خوبی در وجودم دارم و به اندازه دستمزدم، هر جور كه كارگردان بخواهد، می‌خندم. خیلی به درد می‌خورم. خنده‌ام را روی صفحه گرامافون ونواركاست ضبط می‌كنند. كارگردان‌های برنامه‌‌های تلویزیونی با من رفتاری محترمانه دارند. مثل آدم‌های مالیخولیایی، هیستریك یا متین و موقر می‌خندم، مثل مأمور تراموا یا كارآموز مواد غذایی؛ خندیدن در صبح، عصر و بعداز نیمه شب، و خنده سپیده‌دم، خلاصه هر جا و هر طور كه فكرش را بكنی، من از عهده‌اش برمی‌آیم. بدون شك همه تایید خواهند كرد كه چنین حرفه‌ای آسان نیست، به‌خصوص كه به خنده مسری هم تسلط دارم و این در واقع تخصص من است. بنابراین به مهره‌ای غیر قابل حذف تبدیل شده‌ام، حتی برای كمدین‌‌های درجه سه و چهار، كه به حق نگران مزه‌‌هایی هستند كه در برنامه‌هایشان می‌پراكنند، و من تقریباً هر شب، به عنوان یك مشوق حرفه‌ای و نكته‌سنج در نمایش‌هایشان حضور می‌یابم و در جا‌های ضعیف برنامه، خنده‌‌های مسری سر می‌دهم. باید دقیقاً به موقع باشد خنده‌‌های هیجان‌انگیز و پرشورم نباید دیرتر یا زودتر از وقت خودش سر داده شود. طبق برنامه شلیك خنده را ر‌ها می‌كنم و كل شنوندگان را با خود همراه می‌سازم؛ و بدین ترتیب، برنامه نجات می‌یابد. اما بعد خسته و كوفته یواشكی به رختكن می‌خزم، پالتویم را به تن می‌كنم و از اینكه بالاخره كارم در آن روز به پایان رسیده است، احساس سعادت می‌كنم. در خانه اغلب تلگرام‌هایی انتظار مرا می‌كشند: «نیاز فوری به خنده شما. پذیرش سه‌شنبه» و چند ساعت بعد در حالی كه در دل از مهارتم ناراضی‌ام، در قطاری گرم چمپاتمه زده‌ام. روشن است كه چرا بعد از اتمام كار، یا در ایام مرخصی میل چندانی به خندیدن ندارم: شیردوش از اینكه می‌تواند گاو را فراموش كند خوشحال است و بنا نیز از اینكه سیمان را از ذهن دور كند سعادتمند. در‌های خانه نجار خرابند. قناد عاشق خیارشور است و قصاب عاشق شیرینی بادامی. نانوا هم سوسیس را به نان ترجیح می‎دهد. گاوباز‌ها عاشق بازی با كبوتر، و بوكسور‌ها وقتی خون دماغ شدنِ فرزندشان را می‌بینند، رنگ از صورتشان می‌پرد. همه این‌ها برای من قابل درك است، چون خودم هم هنگامی كه كارم تمام می‌شود، هرگز خنده‌ای بر لب ندارم. من آدمی بی‌نهایت جدی هستم. و مردم، شاید به حق، من را آدمی بدبین می‌انگارند. در اولین سال‌های ازدواجمان همسرم اغلب می‌گفت: «یكبار هم كه شده بخند!» اما در این مدت برایش مسلم شده كه من قادر به برآوردن آرزویش نیستم. هنگامی كه عضلات كشیده صورتم و روحیه خسته‌ام را با جدیتی عمیق جبران می‌كنم، خوشبختم. آری، حتی از خنده‌‌های دیگران عصبی می‌شوم چون این خنده‌‌ها مرا به یاد حرفه‌ام می‌اندازد. همسرم نیز خندیدن را از یاد برده و به این ترتیب زندگیمان آرام و بی‌سر و صداست. گه‌گاه او را هنگام لبخند زدن غافلگیر می‌كنم و خودم هم می‌خندم. ما با هم آهسته حرف می‌زنیم. چون از سر و صدای برنامه‌هایش نمایشی بیزاریم. به نظر كسانی كه خوب مرا نمی‌شناسند آدم احمقی هستم. شاید هم همین‌طور باشد چون مجبورم اغلب بی‌دلیل بخندم. در زندگی شخصی چهره سردی دارم، فقط گاهی به خود اجازه می‌دهم لبخند كمرنگی بزنم. خیلی وقت‌ها به این فكر می‌كنم كه آیا تاكنون واقعاً خندیده‌ام؟ نه. خواهر و برادرهایم كه می‌گویند از بچگی آدم جدی‌ای بوده‌ام.
خلاصه، به شیوه‌‌های مختلفی می‌خندم، اما خنده‌ی خودم را نمی‌شناسم!

دسترسی سریع