به آخر جاده رسید. فقط آسمانی یكدست، خاكستری، نیمسوخته از ابر تیره شبانه. زمین به آن طرف افتاده بود. به خانه روبرویش نگاه كرد كه آخرین دود از خاكستر اجاق آن برمیخاست. در خاك نرم و تازه شخم خورده فرو رفت. بیاختیار با دسته كاردش به در زد...
درباره نویسنده : خوآن نپوموسنو كارلوس پرز رولفو ویزكاینو نویسنده و عكاس مكزیكی است. وی از مهمترین نویسندگان آمریكای لاتین بهشمار میرود. او تنها دو كتاب منتشر كرد: پدرو پارامو (رمان) و دشت سوزان (مجموعه داستانهای كوتاه).
خوآن رولفو نویسندگی را از سال 1940 شروع كرد و اولین رمانش را از بین برد. در سن 35 سالگی مجموعهٔ 15 داستان كوتاه به نام «دشت سوزان» را منتشر كرد. در سال 1953 شروع به نوشتن رمان «پدرو پارامو» كرد. آثار او آنچه كه «رمان انقلاب مكزیك» میگویند را جمعبندی كردهاست.
داستان كوتاه «مرد»از كتاب « دشت سوزان» اثری از این نویسنده را درزیر می خوانید .
پاهای مرد در شن فرو میرفت. ردی بیشكل برجا میگذاشت، مثل سُم جانوری. به سختی از سنگتختهها بالا میرفتند، در شیب سربالایی به زحمت خود را نگاه میداشتند؛ بعد با تقلای بسیار، در جستجوی افق، بالا میرفتند.
آن كه او را دنبال می كرد، گفت: «كف پاهایش صاف است، یك انگشت ندارد؛ انگشت شست پای چپش. مثل او این دور و برها زیاد نیست. پس كار آسان است.»
راه پر از خس و خار، میان علفزارها بالا میرفت. بس كه باریك بود، مورچهرو مینمود. بیوقفه به سوی آسمان میرفت. آنجاگم میشد و بعد پیشتر، زیر آسمانی دورتر، پیدا میشد.
پاهایش پیش میرفت، بیآنكه از راه منحرف شود. مرد و زنش را روی پاشنههای پینهبستهاش انداخته بود؛ ناخنهایش را روی سنگتختهها میكشید، دستهایش خراشیده میشد، در هر افقی میكشید، دستهایش خراشیده میشد، در هر افقی میایستاد تا مقصدش را بسنجد. گفت: «مال من نه، مال او.» سر برگرداند تا ببیند كه حرف زده بود.
هوا ذرهای جریان نداشت. صدایش میان شاخههای شكسته پژواك میكرد. خسته از كورمال راه جستن، هر قدمی را میشمرد و با نفسی حبس در سینه تكرار میكرد: «تنها كاری كه میخواهم بكنم همین است.» و بعد میدانست كه حرف زده است.
مردی كه او را دنبال میكرد، گفت: «از اینجا بالا رفته،از این یال، با كارد شاخههای سر راهش را بریده. معلوم است كه حسابی ترس برش داشته. ترس همیشه ردی از خودش جا میگذارد. همین آخر به دامش میاندازد.»
پس از ساعتها، وقتی دید همچنان افقی پس از افق دیگر نمایان میشودو كوهی كه از آن بالا میرود، تمامی ندارد، بیباكیاش رنگ باخت. كاردش را بیرون كشید و شاخههایی را كه مثل ریشه سفت و چغر بودند، و علفها را برید. نواله لزج و چسبناكی را میجوید و با خشم آن را تف میكرد. دندانهایش را میمكید و دوباره تف میكرد. آسمان بالا سر آرام و گرفته بود، میان طرح كدو قلیانیهای بیبرگ، ابرهایش مات مینمود. فصل برگها نبود. فصل خشك و نكبتی خار و خلنگ و اسطوخودوس خودرو و خشك بود. با دلی بیقرار با كاردش انبوه بوتهها را میبرید: «این كار خستهكننده است، بهتر است ولش كنم.»
از پس سر صدای خود را شنید.
تعقیبكننده گفت: «غیظ و غضبش او را لو میدهد. به ما گفته كه كیست، حالا فقط جایش را پیدا كنیم. ازهر جا كه بالا رفته، بالا میروم. بعد به همان راهی میروم كه او رفته، رد پایش را میگیرم و میروم تا اینكه از پا بیندازمش. اینطوری پیدایش میكنم. زانو میزند و التماس میكند كه ببخشمش. یك گلوله پس گردنش خالی میكنم _ پیدایست كه كردم، این كار را میكنم.»
به آخر جاده رسید. فقط آسمانی یكدست، خاكستری، نیمسوخته از ابر تیره شبانه. زمین به آن طرف افتاده بود. به خانه روبرویش نگاه كرد كه آخرین دود از خاكستر اجاق آن برمیخاست. در خاك نرم و تازه شخم خورده فرو رفت. بیاختیار با دسته كاردش به در زد. سگی امد و زانوهایش را لیسید، سگ دیگری دور و برش پلكید و دم جنباند. در را كه تنها بر روی شب بسته شده بود، هل داد و باز كرد.
آنكه تعقیبش میكرد، گفت: «كارش را خوب پیش برد. حتی آنها را بیدار نكرد. باید ساعت یك رسیده باشد، وقتی كه آدم خواب خواب است، بعد از استراحت در آرامش، وقتی زندگی توی دستهای شب سر میخورد و خستگی تن تار و پود بدگمانی و سوءظن را سست و پاره میكند.»
مرد گفت: «نباید همهشان را میكشتم.» فقط گفت: «دستكم نه همهشان را».
سپیدهدم خاكستری و سرد بود. به سویی دیگر، میان علفها، پیش رفت. كارد را كه وقتی سرما دستهایش را خشك كرده بود هنوز در چنگ میفشرد، بر زمین انداخت. دید كه چون ماری بیجان میان اسطوخودوسهای خشك میدرخشد.
خیلی پایین، رود جاری است. آب بر سروهای به گُل نشسته لبپر میزند. رود خاموش و گلآلود پیش میرود؛ پیچ و تاب میخورد و چون ماری كه بر زمین سبز چنبره زده، به خود میپیچد. سر و صدایی ندارد. میتوانستی آنجا، كنار آن بخوابی، صدای نفست شنیده میشد، اما صدای نفس رود به گوش نمیرسید. پیچك از سروهای بلند به پایین آویزان است و سر در آب دارد؛ دستهایش را به هم حلقه میكند و دام عنكبوتی میسازد كه رود هرگز آن را نمیگشاید.
مرد جریان رود را از رنگ زرد سروها بازشناخت. صدای آن را نمیشنید. فقط میدید كه زیر سایهها پیچ و تاب میخورد. میدید كه چاچالاكاها میآیند. بعدازظهر روز پیش آنها سر در پی خورشید داشتند؛ فوجفوج پس نور میپریدند. حالا خورشید رو به دمیدن بود و آنها دوباره بازمیگشتند.
سه بار بر خود صلیب كشید. به آنها گفت: «مرا ببخشید.» و كارش را شروع كرد. وقتی به نفر سوم رسید، اشك چهرهاش را پوشانده بود. یا شاید هم عرق بود. كشتنكار سختی است. پوست آدم سر میخورد. حتی وقتی تن به شكست میدهد، از خودش دفاع میكند. كارد هم كند بود. دوباره به آنها گفت: «باید مرا ببخشید.»
تعقیبكننده گفت: «روی شن ساحل نشسته. اینجا نشسته و مدت زیادی از جایش تكان نخورده. منتظر بوده تا ابرها كنار بروند. اما خورشید آن روز یا روز بعدش در نیامده. خوب یادم است. همان یكشنبهای بود كه بچه تازه به دنیا آمده من مرد و رفتیم خاكش كنیم. ناراحت نبودیم. فقط یادم است كه آسمان ابری بود و گلهایی كه همراه برده بودیم، چنان پژمرده و پلاسیده بودند كه انگار حالیشان شده بود كه خورشید توی آسمان نیست.
یارو آنجا منتظر ماند. رد پایش باقی مانده بود - نزدیك زیررست كمینگاهی درست كرده بود، گرمای تنش توی خاك خیس سوراخی درست كرده بود.»
مرد فكر كرد: «نباید از جاده بیرون میآمدم. حالا دیگر باید آنجا میبودم.اما رفتن به جایی كه همه میروند، خطرناك است؛ مخصوصاً با این باری كه همراهم است. هر كس به من نگاه كرده، حتماً این را كه درست انگار یك غده عجیب و غریب است، دیده. من كه اینطور خیال میكنم. وقتی حس كردم آنها انگشتم را میبرند، آنها میدیدنش،اما من فقط بعداً دیدمش. حالا، گرچه نمیخواهم، اما مجبورم این علامت را داشته باشم. اینطوری خیال میكنم، به خاطر اینبار، یا شاید هم خسته شدهام.» بعد با خود گفت: «نباید همهشان را میكشتم؛ به همان یكی كه باید میكشتمش، باید رضایت میدادم، اما هوا تاریك بود و همه شكلها یك جور بود – بالاخره، به زحمتش نمیارزد حالا كه عدهشان زیاد است، همهشان را خاك كنم.»
آنكه دنبالش میكرد، گفت: «تو قبل از من خسته میشوی. من قبل از تو به آن جایی میرسم كه تو میخواهی برسی. خوب میدانم چه فكری توی كلهات است و میدانم كه كی هستی و اهل كجایی و كجا داری میروی. من قبل از تو آنجا میرسم.»
مرد وقتی رود را دید، گفت: «اینجا جای مناسبی نیست، از رودخانه رد میشوم و بعد شاید به همان ساحل برسم. باید بروم آن طرف كه مرا نمیشناسند، چون كه هیچ وقت آنجا نبودهام و كسی چیزی از من نمیداند؛ بعد آنقدر میروم تا برسم آنجا. آنجا هیچكس دستش به من نمیرسد.»
دستههای بیش تری از چاچالاكاها میگذشتند و جیغهای گوشخراش میكشیدند.
«باز هم جلو میروم. اینجا رودخانه پر از پیچ و خم است و ممكن است دوباره مرا جایی برگرداند كه نمیخواهم بروم.»
«كسی آزار و اذیتت نمی كند، پسر. من اینجایم تا حفظت كنم. برای همین است كه من قبل از تو دنیا آمدم و استخوانهایم قبل از استخوانهای تو سفت شده است.»
صدایش را شنید، صدای خودش را كه آهسته ازدهانش بیرون میآمد. صدایی را كه از دهانش بیرون میآمد، شنید. صدایی كه چون چیزی دروغین و بیاحساس بود.
چرا این حرف را زده بود؟ حالا حتماً پسرش مسخرهاش میكرد. شاید هم نه. «شاید خیلی از من دلخور است كه توی آخرین ساختمان تنهایش گذاشتم. آخر آخرین ساعت من هم بود. فقط مال من بود. او دنبال من بود. دنبال تو نبود. آن كسی كه او دنبالش بود، من بودم. دلش میخواست مرا مرده ببیند، ببیند كه چطور صورتم گلمال و لگد خورده و از ریخت افتاده شده. درست همانجور كه من به روز برادرش آوردم؛ اما من این كار را رودررو كردم، خوسه آلكانثیا، رودرروی او و تو، و تو فقط جیغ كشیدی و از ترس به لرزه افتادی. از آن به بعد فهمیدم كه تو كی هستی و چطور دنبال من میافتی. یك ماه منتظرت بودم، شب و روز بیدار بودم، میدانستم كه مثل یك مار موذی یواشكی میخزی و میآیی. اما تو دیر آمدی. من هم دیر رسیدم. بعداز تو رسیدم. خاك كردن بچه طول كشید. حالا میفهمم. حالا میفهمم چرا گلها توی دستم پلاسیدند.»
مرد فكر میكرد: «نباید همهشان را میكشتم. به زحمتش نمیارزید كه چنین باری را به دوش بكشم. مردهها سنگینتر از زندهها هستند، آدم را خرد می كنند. باید یكییكی لمسشان میكردم تا او را پیدا میكردم، باید او را از روی سبیلش میشناختم. حتی اگر تاریك بود، باز باید میدانستم قبل از این كه بتواند بلند بشود، به كجایش ضربه بزنم – با این همه، همانجور كه پیش آمد بهتر شد. حالا دیگر كسی نیست كه برایشان اشك بریزد و من میتوانم بیسرخر زندگی كنم. تنها كاری كه مانده بكنم این استكه پیش از این كه شب بشود خودم را از اینجا در ببرم.»
بعدازظهر مرد به باریكه راه رودخانه رسید. تمام روز خورشید پنهان مانده بود، اما از روشناییای كه سایهها را حركت میداد، پیدا بود كه ظهر گذشته است.
آنكه دنبالش میكرد و حالا در ساحل رودخانه نشسته بود، گفت: «به دام افتادی، كارت تمام است. اول آن كار وحشتناك را كردی و حالا هم داری جایی مییروی كه رود دخلت را بیاورد. دیگر لازم نیست تا آنجا دنبالت بیایم. به محض این كه ببینی گیر افتادی، مجبور میشوی برگردی. من همینجا منتظرت میمانم. از این فرصت استفاده میكنم و نقشه میكشم كه به كجای تنت گلوله بزنم بهتر است. من صبرم زیاد است، تو اینطور نیستی، این به نفع من است. قلب من سالم است، بیعیب و نقص كار میكند، قلب تو زهوارش در رفته. این هم باز به نفع من است. فردا، یا پس فردا، یا هفته دیگر زنده نیستی. وقتش مهم نیست. من صبرم زیاد است.»
مرد دید كه رودخانه میان تخته سنگهای شیبدار باریك میشود. ایستاد و گفت: «باید برگردم.»
رودخانه در اینجا پهن وعمیق است و جریان آب تند نیست. آب همچون روغن غلیظ و آلودهای در بسترش میسرد و پیش میرود. گهگاه شاخهای را در گردابهایش میكشاند و بیصدا اعتراضی آن را فرو میبلعد.
آنكه چشم براه نشسته بود، گفت: «پسر، مهم نیست اگر حالا به تو بگویم كه مردی كه تو را كشت از همین حالا مرده است، مگر فایدهای به حالم دارد؟ مهم این است كه من پیش تو نبودم. چه فایده كه چیزی را توضیح بدهم؟ من آنجا پیش تو نبودم. اصل قضیه این است. پیش او هم نبودم، پیش آن یكی هم نبودم. پیش كسی نبودم، چون به فكرم را به خودش مشغول كرده بود و به هیچ چیز دیگری فكر نمیكردم.»
مرد در رودخانه تا مسافت زیادی پیش رفت.
حبابهای خون در ذهنش میجوشید. «فكر كردم اولی میخواهد با خُرخُر مرگش بقیه را بیدار كند، برای همین عجله كردم.» به آنها گفت: «مرا ببخشید كه عجله كردم.» و بعد احساس كرد صدای شُرشُر مثل خُرخُر آدمهاست. به همین دلیل وقتی از رودخانه بیرون زد و در شب، در سرمای آن شب ا بری فرو رفت، آرام گرفت.
انگار فرار میكرد. ساقهای پاهایش طوری گلی شده بود كه رنگ شلوارش معلوم نبود.
وقتی توی رود شیرجه رفت، دیدمش.
قوز كرد و بعد بیآنكه دستهایش را حركت بدهد، در جهت جریان شناور شد، انگار داشت كف رودخانه قدم میزد. بعد به ساحل رسید و لباسهایش را در آورد تا خشك شوند. دیدم كه از سرما میلرزید. هوا ابری بود و باد میآمد.
من داشتم از شكاف نرده نگاه میكردم، اربابم مرا آنجا گماشته بود تا مواظب گوسفندها باشم. من داشتم آن مرد را نگاه میكردم، بیآنكه او بو ببرد كه كسی زاغ سیاهش را چوب میزند.
دستهایش را بالا و پایین برد و كش و قوسی به تنش داد و گذاشت تنش هوا بخورد تا خشك شود. بعد پیراهن و شلوار پارهپورهاش را پوشید. دیدم كه كارد یا اسلحه دیگری ندارد. فقط یك غلاف خالی از كمربندش آویزان بود.
این طرف و آن طرف را نگاه كرد و بعد به راه افتاد و رفت. میخواستم گله را جمع كنم كه دیدم برگشت.
دوباره پرید توی آب، وسط دو شاخه.
از خودم پرسیدم: «این یارو چهاش شده است؟»
همین دیگر. روبروی جریان آب قرار گرفت و آب انگار كه او یك گوی پردار باشد، دورش را گرفت و داشت غرق میشد. هی دست تكان داد، اما نتوانست كاری از پیش ببرد و خیلی پایینتر به ساحل رسید، طوری آب بالا میآورد كه آدم فكر میكرد الان دل و رودهاش بیرون میریزد.
دوباره سرگرم خشك كردن خودش شد، سرتاپایش لخت بود، و بعد از همان راهی كه رفته بود برگشت.
كاش حالا اینجا بود. اگر میدانستم چكار كرده، با سنگ له و لوردهاش میكردم و هیچ هم پشیمان نمیشدم.
من فكر میكردم دارد فرار میكند. باید صورتش را می دیدید. اما، سنیور لیثانثیاذور، من كه فكر كسی را نمیتوانم بخوانم. من فقط یك چوپانم و گمانم گاهی هم ترس برم میدارد. گرچه، همانطور كه شما میگویید، من میتوانستم راحت گیرش بینداز، و اگر خوب هدفگیری میكردم و یك سنگ به كلهاش میزدم مثل چوب سر جایش خشك میشد. آره، به هر حال حق با شماست.
بعد از این كه از زبان شما شنیدم كه چه قتل و جنایتهایی كرده، یعنی همین تازگیها، دیگر نمیتوانم خودم را ببخشم. من دوست دارم قاتلها را بكشم، باور كنید. این كار یك كار معمولی و همیشگی نیست، اما اینكه آدم به خدا كمك كند تا كلك پسرهای شیطان را بكند، باید خیلی كیف داشته باشد.
امااین همه داستان نیست. فردای آن روز دیدم كه برگشت. اما من هنوز چیزی نمیدانستم. آخ اگر میدانستم!
دیدم از روز پیش زهوار در رفتهتر برگشت، استخوانهایش از پوستش بیرون زده بود و پیراهنش پاره بود. فكر نمیكردم خودش باشد، خیلی فرق كرده بود.
از نگاهش او را شناختم - نگاهش طوری سخت و خشن بود كه انگار میتوانست به آدم لطمه بزند. دیدم كه آبی خورد و بعد دهانش را پر از آب كرد، انگار داشت دهانش را آب میكشید؛ راستش این بود كه یك مشت پُر سمندر قورت داده بود، چون آن قسمت آبگیر كه او آب خورد كمعمق و پر از سمندر بود. حتماً گرسنهاش بوده.
به چشمهایش كه دو تا سوراخ سیاه مثل غار بود، نگاه كردم.
نزدیك من آمد و گفت: «این گوسفندها مال توست؟» گفتم كه نیستند. گفتم: «مال مادرشان هستند.»
فكر نكرد كه شوخی كردم. حتی لبخند نزد. یكی از چاق و چلهترین میشهای مرا گرفت و با دستهایش كه مثل گازانبر بود، پاهای او را چسبید و شروع كرد بهخوردن شیر میش .. صدای بعبع حیوان همه جا را برداشته بود، اما او ولش نمیكرد، همینطور مك زد و مك زد تا اینكه شكمش سیر شد..
میگویند كه تمام خانواده اوركیدی را كشته؟ اگر میدانستم، با یك تكه چوب میزدمش و نمیگذاشتم برود.
اما آدم وقتی بالای كوه زندگی میكند و مونس و همدمش گوسفندها هستند كه زبان آدم سرشان نمیشود و حرفی نمیزنند، از همهچیز بیخبر میماند.
فردایش دوباره سر و كلهاش پیدا شد. تا من رسیدم، او هم رسید. حتی با هم دوست شدیم. به من گفت مال این دور و برها نیست و اهل یك جای دور از اینجاست؛ اما نمیتواند راه برود، چون پاهایش دیگر نمیكشند: «راه میروم و راه می روم اما انگار نه انگار. پاهایم آنقدر ضعیف شدهاند كه نای رفتن ندارند. ولایت من از اینجا خیلی دور است، دورتر از آن كوهها.» به من گفت كه من دو روز تمام راه رفته بیآنكه جز علف چیزی بخورد. به من این طور گفت.
میگویید كه وقتی همه خانواده اوركیدی را كشت، ككش نگزید؟ اگر میدانستم، همان وقتی كه دهانش باز بود و داشت شیر گوسفند مرا میخورد، به درك واصل میشد.
اما او آدم بدی به نظر نمیآمد. از زن و بچههایش برایم حرف زد. گفت كه حالا آنها چقدر از او دورند. وقتی یاد آنها میافتاد، صدایش تودماغی میشد.
بدجوری لاغر و مردنی بود، مثل چوب خشك بود. همین دیروز یك تكه از حیوانی را كه تندر كشته بودش، خورد. تكه دیگر گوسفند را هم مورچهها خورده بودند و آن تكه باقیمانده را او روی زغالی كه من برای گرم كردن تورتیلاهایم روشن كرده بودم، كباب كرد و خورد. استخوانهایش را هم پاك كرد و جوید.
گفتم: «حیوان زبانبسته از مرض مرد.»
اما انگار صدای مرا نشنید. همهاش را لف لف خورد. گرسنه بود.
اما شما میگویید كه او آدمها را كشته. آخ اگر میدانستم. میبینید عاقبت غفلت و سادهلوحی چیست؟ من فقط یك چوپانم و همین را میدانم. نمی دانم وقتی به شما بگویم كه او از تورتیلاهایم خود من و از بشقاب غذای من خورد، چه فكری میكنید!
پس حالا كه من میآیم و هر چه را میدانم به شما میگویم، همدست او حساب میشوم؟ پس این طور است و شما میگویید كه میخواهید مرا به خاطر این كه ان مردك را قایم كردم، توی هلفدونی بیندازید؟ انگار من آن خانواده را كشتهام. من فقط آمدم به شما بگویم كه توی یكی از آبگیرهای رودخانه یك جسد هست. آن وقت شما هی مرا سؤالپیچ میكنید. حالا هم كه این چیزها را به شما گفتهام، شریك جرم او حساب میشوم. خب، پس كه اینطور!
حرفم را باور كنید، سنیور لیثانثیاذو، اگر میدانستم آن بابا كی هست، راهی برای كشتنش پیدا میكردم. اما مگر من چه میدانستم؟ من كه علم غیب ندارم. تنها كاری كه او كرد این بود كه چیزی برای خوردن از من خواست و با صورت پر اشك از بچههایش برایم حرف زد.
حالا هم مرده. فكر كردم لباسهایش را میان تختهسنگهای رودخانه گذاشته تا خشك شوند، اما خودش بود، دراز شده بود و صورتش توی آب بود. اول فكر كردم وقتی خم شده روی رودخانه، با صورت افتاده زمین و نتوانسته سرش را بلند كند و بعد شروع كرده به نفس كشیدن توی آب، اما بعد دیدم خون غلیظی از دهانش بیرون میآید و پشت گردنش سوراخ سوراخ است، عینهو آبكش كرده بودندش. من فقط آمدم به شما بگویم. بیكم و كاست یا شاخ و برگ برایتان بگویم چه شده. من یك چوپانم و فقط از كار خودم چیزی سر در میآورم.