واریا مدعی است كه من زندگیاش را سیاه كرده ام . انگار تقصیر من است كه ” او ” مرا دوست میدارد،نه واریا را ! یواشكی از راه پنجرهام، یادداشت كوتاهی به كوچهانداختم .
درباره نویسنده : آنتوان چخوف در هفدهم ژانویه سال 1860 در "تاگانرك" به دنیا آمد. ابتدا در مدرسه یونانی "كلیسای امپراطور قسطنطنین" و بعد در مدرسه "گرامر" تاگانرك به تحصیل پرداخت.
چخوف تحصیلات پزشكى خود را در سال 1879در دانشكده پزشكى دانشگاه مسكو آغازكرد. در زمان دانشجویى، براى گذران زندگى خود و خانواده اش ، صدها داستان كوتاه نوشت . اولین اثر چخوف در روزنامه فكاهی «استروكوزا» انتشار یافت و در عرض هفت سالی كه در دانشكده طب به تحصیل اشتغال داشت چهارصد اثر مختلف از داستان، رمان و یادداشت و مقاله و غیره انتشار داد كه معروفترین آنها: «دكتر بی مریض»، «مرد زود رنج» و «برادرم» بود.
چخوف حدود400داستان كوتاه و 6 نمایشنامه بلند نوشت . شهرت او به عنوان نمایشنامهنویس به خاطر نمایشنامه هاى مرغ دریایی، عمو وانیا، سه خواهر و باع آلبالوست . یش از 70فیلم براساس نمایشنامه ها و داستانهاى وى ساخته شدهاند. قهرمانان اصلى نمایشنامه هاى او را بورژواهاى معمولى، ملاكان كوته فكر و آرسیتوكرات هاىكوچك تشكیل میدهند. آنها با واژگانى معمولى رنج هاى زندگى عادى را بیان میكنند. مطلب قابل توجه این نمایشنامه ها، نه حركات نمایشی بلكه روانشناسی(امیدهاى بربادرفته ، فرصت هاى ازدست رفته ، دلدارى و پذیرش قضا و قدر) است . داستانهای كوتاه او قسمت هایى غیرقابل قضاوت ، بدون پایان ، فراموش نشدنى و در برخى موارد تكان دهنده از زندگى را یاد میكنند. این داستانها، امروزه همانقدر جدید و مبتكرانه هستند كه یك قرن پیش بودهاند.
داستان كوتاه « از دفترچه ی خاطرات یك دوشیزه» از آنتوان چخوف رو در زیر می خوانید .
13اكتبر: بالاخره بخت، در خانهی مرا هم كوبید! میبینم و باورم نمیشود . زیر پنجرههای اتاقم جوانی بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سیاه چشم، قدم میزند . سبیلش محشر است ! با امروز، پنج روز است كه از صبح كلهی سحر تا بوق سگ، همانجا قدم میزند و از پنجرههای خانه مان چشم بر نمیدارد . وانمود كردهام كه بی اعتنا هستم .
15 اكتبر: امروز از صبح، باران میبارد اما طفلكی همانجا قدم میزند؛ به پاداش از خود گذشتگی اش، چشمهایم را برایش خمار كردم و یك بوسهی هوایی فرستادم . لبخند دلفریبی تحویلم داد . او كیست ؟ خواهرم واریا ادعا میكند كه ” طرف “، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زیر شرشر باران، خیس میشود . راستی كه خواهرم چقدر امل است ! آخر كجا دیده شده كه مردی گندمگون، عاشق زنی گندمگون شود ؟ مادرمان توصیه كرد بهترین لباسهایمان را بپوشیم و پشت پنجره بنشینیم . میگفت : ” گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلی باشد اما كسی چه میداند شاید هم آدم خوبی باشد ” حقه باز! … این هم شد حرف ؟! … مادر جان، راستی كه زن بی شعوری هستی !
16 اكتبر: واریا مدعی است كه من زندگیاش را سیاه كرده ام . انگار تقصیر من است كه ” او ” مرا دوست میدارد،نه واریا را ! یواشكی از راه پنجرهام، یادداشت كوتاهی به كوچهانداختم . آه كه چقدر نیرنگباز است ! با تكه گچ، روی آستین كتش نوشت : ” نه حالا “. بعد، قدم زد و قدم زد و با همان گچ، روی دیوار مقابل نوشت : ” مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد ” و نوشتهاش را فوری پاك كرد . نمیدانم علت چیست كه قلبم به شدت میتپد .
17اكتبر: واریا آرنج خود را به تخت سینهام كوبید . دخترهی پست و حسود و نفرت انگیز! امروز ” او ” مدتی با یك پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجرههای خانه مان اشاره كرد . از قرار معلوم، دارد توطئه میچیند ! لابد دارد پلیس را میپزد ! … راستی كه مردها، ظالم و زورگو و در همان حال، مكار و شگفت آور و دلفریب هستند !
18 اكتبر: برادرم سریوژا، بعد از یك غیبت طولانی، شب دیر وقت به خانه آمد . پیش از آن كه فرصت كند به بستر برود، به كلانتری محله مان احضارش كردند .
19اكتبر: پست فطرت! مردكهی نفرت انگیز! این موجود بی شرم، در تمام 12 روز گذشته، به كمین نشسته بود تا برادرم را كه پولی سرقت كرده و متواری شده بود، دستگیر كند .
” او ” امروز هم آمد و روی دیوار مقابل نوشت : ” من آزاد هستم و میتوانم ” . حیوان كثیف ! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجی كردم !