داستان فرهنگ : پیراهن مرد ناراضی داستان كوتاهی از ایتالو كالوینو «پیراهن مرد ناراضی»

پادشاه برای اینكه سرش باد بخوره پا شد رفت شكار. به یه خرگوش تیر انداخت و فكر كرد زده بهش. اما خرگوشه لنگ‌لنگون پا گذاشت به فرار. پادشاه گذاشت دنبالش و از ملازمین دور افتاد. وسط مزرعه‌ها صدای مردی رو شنید كه...

1397/02/09
|
17:06

درباره نویسنده : ایتالو كالوینو نویسندهٔ رمان و داستان كوتاه ایتالیایی است. وی سبك ادبی خاص خود را داشت كه می‌توان آن را سورئال یا پست‌مدرن توصیف كرد. سه‌گانهٔ «نیاكان ما» و مجموعه داستان‌های كوتاه شهرهای نامرئی و شش یادداشت برای هزارهٔ بعدی از تحسین‌شده‌ترین آثار او هستند. وی را یكی از مهم‌ترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم می‌دانند. داستان كوتاه « پیراهن مرد ناراضی» را در زیر می خوانید .
پادشاهی بود كه فقط یه پسر داشت و اونو اندازه‌ی جونش دوست داشت. اما این شاهزاده همیشه ناراضی بود و هر روز كنار پنجره می‌نشست و دوردست‌ها رو تماشا می‌كرد. پادشاه ازش می‌پرسید: «آخه چی كم داری؟ چت شده؟»
«نمی‌دونم پدرجون، خودم هم نمی‌دونم.»
«عاشق شدی؟ اگه دختری رو می‌خوای بهم بگو تا برات بگیرم. حتی اگه دختر قلدرترین پادشاه روی زمین باشه و یا دختر فقیرترین دهقان عالم.»
«نه پدر عاشق نیستم.»
و پدر هر كاری از دستش برمی‌اومد می‌كرد تا حواسشو پرت كنه.
تئاتر ، ساز و آواز. اما هر روز رنگ و روی شاهزادهه پریده‌تر می‌شد. پادشاه اعلامیه داد و از هر گوشه‌ی عالم، داناترین‌ها اومدند: فیلسوف‌ها، حكیم‌ها، استادها.
شاهزاده‌رو بهشون نشون داد و مصلحت خواست. اونام فرصت خواستند كه فكر كنن و بعد پیش پادشاه برگشتند:
«اعلیحضرت فكر كردیم و ستاره‌هارو هم رَصَد كردیم. حالا باید این كارو بكنید! مردی‌رو پیدا كنین كه راضی باشه. اما راضی از همه چیز. اون‌وقت پیرهن پسرتونو با پیرهن اون عوض كنین.»
پادشاه همون روز فرستادگان‌شو واسه پیداكردن مرد راضی به سراسر جهان فرستاد. كشیشی رو آوردند. پادشاه ازش پرسید: «راضی هستی؟»
«بله اعلیحضرت!»
«بسیار خوب. دوست داری اسقف من بشی؟»
«ای كاش اعلیحضرت!»
«پس از اینجا برو بیرون! من دنبال مردی می‌گردم كه از وضعش راضی باشه، نه كسی كه دوست داشته باشه از اونی كه هست بهتر باشه.»
و پادشاه منتظر كسی دیگه شد. پادشاهی در همسایگیش بود. گفتند اون كاملاً راضیه و خوشحاله. زنِ زیبا و جوونی داره و یه عالم بروبچه‌ و پوزه‌ی همه‌ی دشمناشو هم تو جنگ مالونده و كشورشم تو آرامش به‌سر می‌بره. پادشاه فوراً فرستادگان‌شو فرستاد پیش اون تا پیرهن‌شو بگیرن.
پادشاه همسایه، فرستادگان رو پذیرفت و گفت: «بله‌بله چیزی كم‌وكسر ندارم. اما حیف كه با وجود این همه چیزها باید مُرد و همه‌رو گذاشت و رفت! با این فكر اون‌قدر عذاب می‌كشم كه شب‌ها خواب خوش به چشمم نمی‌یاد!» و فرستادگان فكر كردند كه بهتره برگردن!
پادشاه برای اینكه سرش باد بخوره پا شد رفت شكار. به یه خرگوش تیر انداخت و فكر كرد زده بهش. اما خرگوشه لنگ‌لنگون پا گذاشت به فرار. پادشاه گذاشت دنبالش و از ملازمین دور افتاد. وسط مزرعه‌ها صدای مردی رو شنید كه زده بود زیر آواز: پادشاه واسّاد: «كسی كه این‌طوری زده زیر آواز، حتماً باید آدم راضی‌ای باشه.» و دنبال صدارو گرفت و رسید به یك تاكستان و بین ردیف تاك‌ها جوانی رو دید كه داره تاك‌هارو هَرس می‌كنه و آواز می‌خونه.
جوان گفت: «روزبه‌خیر اعلیحضرت، چه عجب سرِ صبح توی صحرا؟»
«سلامت باشی! می‌خوای كه تورو با خودم ببرم پایتخت و دوستم باشی؟»
«ای وای نه اعلیحضرت حتی فكرشم نمی‌كنم. ممنون. جامو حتی با خودِ خودِ پاپ هم عوض نمی‌كنم.»
«آخه چرا، جوونی به این برومندی...»
«خدمت‌تون عرض كردم نه. به همین راضی‌ام و برام بسّه.»
پادشاه فكر كرد: «بالاخره یه آدم راضی پیدا كردم.»
و گفت: «گوش كن ای جوون! باید یه لطفی در حقم بكنی!»
«اگه بتونم رو چشمم اعلیحضرت!»
«یه لحظه صبر كن!» و پادشاه كه از خوشحالی تو پوست نمی‌گنجید، رفت و ملازمین‌شو پیدا كرد: «بیاین! بیاین كه پسرم نجات پیدا كرد. پسرم نجات پیدا كرد!»
و اونارو برد پیش اون جوان و گفت: «ای جوون مهربون، هرچی بخوای بهت می‌دم! اما تو هم...»
«من چی اعلیحضرت؟»
«پسرم دَمِ مرگه. فقط تو می‌تونی نجاتش بدی. بیا این‌جا، صبر كن!»
و اونو گرفت و شروع كرد به بازكردن دكمه‌های بالاپوشش. اما یه‌هو خشكش زد و دست‌هاش شُل شد. مرد راضی، پیرهن نداشت

دسترسی سریع