داستان فرهنگ : عكس دسته جمعی اثری از دینو بوتزاتی « عكس دسته جمعی »

تو بگو ببینم، نفر اوّل سمت راست كه روی صندلی واسّادی. آهان تو هستی آدا. بله بگو ببینم چرا می‌خندی؟"
"نمی‌دونم چرا می‌خندم خانم، ولی همه‌مون می‌خندیم. همه وقتی عكس می‌گیریم می‌خندیم."
"چطور از اونای دیگه خبر داری؟

1397/01/29
|
16:25

درباره نویسنده: دینو بوتزاتی نویسنده‌ی نامدار ایتالیایی در سال 1906 در شهر بلونو از شهرهای استان ونیز به دنیا آمد. ر جوانی به مطالعه آثار نویسندگانی چون ادگار آلنپو، لوییس استیونسن و رادیار كیپلینگ پرداخت. اولین رمان بوتزاتی «بارنابوی كوهستان‌ها» نام داشت كه نام این نویسنده را بر سر زبان‌ها انداخت
دینو بوتزاتی از سال 1928 به عنوان منتقد و روزنامه نگار در روزنامه معتبر «كوریه دلاسرا» به فعالیت پرداخت و این فعالیت مطبوعاتی را تا پایان عمرش حفظ كرد. لازم به ذكر است كه اصولاً بوتزاتی به كارهای ژورنالیستی علاقه وافری داشت و جدا از مقام معتبر نویسندگی، منتقدی برجسته نیز محسوب می‌گشت.
با انتشار كتاب «صحرای تاتارها» در سال 1940، موقعیت بوتزاتی در ادبیات ایتالیا تحكیم شد. او طرح این رمان را از تكرارهای زندگی روزمره خود و همكاران مطبوعاتی اش برگرفت.
«صحرای تاتارها» كه مجموعه‌ای از نظریات هستی شناسانه و فلسفی نویسنده را در برداشت، نقطه عطفی در نثر با شكوه و شاعرانه بوتزاتی به حساب می‌آید و موضوعاتی چون انتظار و نگرانی بی پایان و خصوصاً روزمره گی به بهترین شكلی در این زمان مطرح گردیده است.
داستان كوتاه « عكس دسته جمعی » اثری از این نویسنده را درزیر می خوانید

عكس، دختران كلاس دوّم مدرسه‌ی شبانه‌روزی چه‌زارینی را كه در حیاط مدرسه جمع شده‌اند نشان می‌دهد. پیرزن آن را به طور اتفاقی در ته كشو پیدا كرد و مشغول بررسی‌اش شد. او هم با موهای بافته در ردیف اوّل ایستاده بود.
تصوّر می‌كرد كه برای همیشه، همشاگردی‌هایش را از دست داده است. در حالی كه اكنون، آنان در سه ردیف پلّكانی در دست‌های او قرار داشتند و نمی‌توانستند بگریزند.
"تو بگو ببینم، نفر اوّل سمت راست كه روی صندلی واسّادی. آهان تو هستی آدا. بله بگو ببینم چرا می‌خندی؟"
"نمی‌دونم چرا می‌خندم خانم، ولی همه‌مون می‌خندیم. همه وقتی عكس می‌گیریم می‌خندیم."
"چطور از اونای دیگه خبر داری؟ تو كه اونارو نمی‌بینی. پشتشون به توست. شاید از موضوعی كه تو می‌دونی، كسی خنده‌اش نگیره. فقط از این می‌ترسم كه تو دخترك سبك مغزی باشی آدا... شرط می‌بندم كه دوست كناری‌ات جواب منطقی‌تری به من می‌ده... بله تو، رزتّا، می‌خوای بهم بگی چرا می‌خندی؟"
"من؟... خب، عكس گرفتن خنده داره... خنده‌ام می‌افته چون كه... چون كه همه‌مون تو ژست هستیم. همه لباس‌های مرتب پوشیدیم... مثل خانم‌ها شدیم و معلوم نیست تو عكس چطور می‌افتیم."
"روبرتینا، تو چرا می‌خندی؟ به نظر تو هم خنده‌داره؟"
"نمی‌دونم. امّا شنیده‌ام كه همیشه تو عكس باید لبخند زد... شاید به خاطر این كه جالب‌تر بشه. وقتی كه دیگران می‌بینند فكر می‌كنند كه خوشحال و شادیم. به هر حال اگر كسی ناراحتی‌ای داره، بهتره برای خودش نگه داره..."
"ناراحتی، ناراحتی. چه حرف‌های مزخرفی. و تو چی اتّا، ممكنه به من بگی چرا می‌خندی؟"
"راستش اگه می‌خواین بدونین خانم، وقتی یاد گوش‌های پائولا افتادم خنده‌ام گرفت. همونی كه تو ردیف سوّمه. می‌دونین، بهش عادت كردیم. امّا معلوم نیست اون دو تا بادبزن چطور تو عكس می‌افته..."
"تا اونجا كه معلومه همه‌تون یك كم می‌خندین. امّا تو كریستینای قشنگ. به من می‌گی چرا می‌خندی؟"
"آخه خانم، تقصیر فرانكاست كه با من شوخی می‌كنه..."
"چطور با تو شوخی می‌كنه؟"
"با آرنج به من می‌زنه. می‌خواد كه اخم كنم. با آرنج می‌كوبه به من..."
"تو خودت به من می‌زنی... خانم حرفشو باور نكنین. كریستینا اوّل شروع كرد به دهن كجی."
"بسّه، بسّه. فكر می‌كنم اگه اشتباه نكنم تو اسمت پالومتّاست. بهم می‌گی چرا می‌خندی؟"
"می‌بخشین خانم، چرا از من نپرسیدین؟ چرا از من چیزی نمی‌پرسین؟"
"از تو نپرسیدم كه نپرسیدم. مگه مجبورم از همه سوال و جواب كنم و تازه تو لوئیزا به نظرم نمی‌یاد كه خیلی بخندی."
"ولی من هم می‌خندم."
"خب دیگه. حالا می‌خوام تو به من جواب بدی پالومتّا. چرا می‌خندی پالومتّا؟"
"می‌خندم چون كه جشنه و تازه مدرسه تموم شده و می‌ریم تعطیلی و بعد این كه هوا گرمه و من دیگه سردم نیست. چون از سرما خیلی عاجزم..."
"و تو سوفیا؟"
"من نمی‌خندم خانم. دهنم این طوریه، لبهام كشیده‌اس و دندون‌هام پیداس... مامانم می‌گه كه مهم نیست... همین طوری هم قشنگه... امّا این همشاگردی‌هام به من می‌گن... به من می‌گن..."
"بگو ببینم چی بهت می‌گن؟"
"بهم می‌گن جنازه، جمجمه، صورت‌مرده. از این حرف‌ها بهم می‌زنن..."
"و تو مادّالنا، شازده خانم. اگه اشتباه نكنم، می‌خندی یا نمی‌خندی؟"
"خب، نگام كنین خانم. شما باید قضاوت كنید كه آیا می‌خندم..."
"نمی‌بینم. درست روی دهنتو یك لكه گرفته."
"پاكش كنین خانم، اونوقت می‌بینین كه می‌خندم یا نه."
"نمی‌شه پاكش كرد. عمر این لكه حداقل پنجاه ساله... تقریباً مثل من پیره. چون كه من پیرم. خب بچه‌ها بهم بگین ببینم هنوز منو نشناختین؟"
"خانم مدیر جدید؟"
"كدوم خانم مدیر! یكی از شمام. لوئیزام. اصلاً شبیه‌اش نیستم؟ لوئیزام و همه‌تونو به یاد دارم... می‌خندین؟‌ آره می‌خندین. امّا می‌دونین یا نه كه چند تا از شما هنوز زنده‌این؟... كسی هست كه بخواد بدونه؟... حرف نمی‌زنین؟ نكنه می‌ترسین بدونین؟ پس حالا بهتون می‌گم. از سی و هشت نفر فقط چهار نفر موندیم."
"گوش كن لوئیزا، من بهت یك كیف چرمی هدیه دادم، یادته؟ پس بهم بگو، بگو كه من هنوز زنده‌ام."
"معلومه كه یادمه مادّالنای عزیز. كیف! امّا در هجده سالگی هم سعی كردی نامزدمو تور بزنی. درسته؟ درست به همین خاطر می‌خوام خوشحالت كنم. بله تو مرده‌ای. مدّتهاست كه مرده‌ای و زیر خاكی."
"مدّت‌هاست؟ چند وقت می‌شه؟"
"اگه می‌خوای بدونی، چهل سال بیشتره. در مراسم تشییع جنازه‌ات هم بودم. چیز تحفه‌ای نبود. به جون تو قسم. دیفتری گرفته بودی."
"بسه دیگه خانم! امروز كه جشنه، دست از سرمون بردار. چرا اومدی این مزخرفاتو بهمون بگی؟"
"گراتزیئلّا دست از فضولی برنمی‌داری؟ می‌ترسی؟ پس می‌رفتی پیش خانم معلم جاسوسی می‌كردی. خوشت می‌اومد وقتی می‌دیدی كه تنبیه می‌شیم... پس حالا خوب گوش كن..."
"نه، نه. چیزی نگین خانم. من نمی‌خوام چیزی بدونم. من گوش‌هامو می‌گیرم."
"چطوری؟ نمی‌تونی. با دست‌های آویزونت ازت عكس گرفته شده. نمی‌‌تونی دست‌هاتو روی گوش‌هات بذاری."
"نه، نه خانم لوئیزا، ازتون خواهش می‌كنم چیزی نگین..."
"امّا می‌گم تا دیگه جاسوسی نكنی. تو در بیست و شش سالگی مردی. پیش خانواده‌ای به اسم ملّونی خدمتكار بودی. بهم گوش می‌كنی؟ معشوقه‌ی یكی از پسرهاش بودی. توی بیمارستان تقریباً مثل یك بدبخت مردی. به خاطر تیفوس. می‌فهمی؟ هنوزم می‌خندی؟"
"از این جا بریم. بریم بیرون تا دیگه این عجوزه حرف نزنه. بدویم بریم توی آسایشگاه قایم بشیم."
"برین بیرون؟ حتّی یك میلیمتر هم نمی‌تونین تكون بخورین. مثل مجسمه‌هایی كه ردیف، یكی كنار یكی دیگه میخكوب شده باشن ازتون عكس گرفته شده. و حالا یكی به یكی از موضوع‌هایی كه هنوزم خبر ندارین براتون می‌گم. از كارهای كثیفتون. از بدبختی‌هایی كه گریبونتونو گرفته بود... بهتون می‌گم كه برای چی مردین... بله كمی تفریح می‌كنم. بچه‌ها بگین ببینم اون لباس قرمزم رو كه خیلی بهم می‌اومد یادتونه؟ یادتونه كه رفتیم به چرتوزا گردش؟ از اون همه خنده چی باقی موند؟ می‌خندیدم درسته؟‌ سر هیچی... حالا لوئیزا تنهاست. توی سرما. توی این زیرشیروانی لعنتی. بدون كسی كه ازم مواظبت بكنه. با درد قلب، فقر، بدون دندون، بیچاره... و خوابم هم نمی‌آد و شب هم درازه... كسی هم نمی‌آد كه بهم سر بزنه... آه كه بذارین براتون تعریف كنم كه چطور مردین تا دلم آروم بگیره."

دسترسی سریع