داستان فرهنگ: پانچ داستانی از فردریك پول « پانچ»

بافی به رفیق‌هایش و آن‌ها هم به او نگاه كردند. هیچ اشاره‌ای به این موضوع در روزنامه‌ها نشده بود و تقریباٌ یادشان رفت پانچ دارد می‌رود. او وحشیانه، مثل لامپ مهتابی خرابی كه سوسو بزند، سر تكان داد. «بدون تردید نسبتاً نزدیك. شاید صدها ....

1397/01/27
|
15:55

درباره ی نویسنده : فردریك پول یكی از معدود نویسندگانی كه واقعا سزاوار لقب «استاد بزرگ ادبیات علمی تخیلی» بود در 93 سالگی درگذشت. نخستین اثر چاپ شده پول، شعری بود با عنوان «مرثیه‌ای برای قمر مرده: لونا» كه در سال 1937 در مجله امیزینگ استوریز با نام مستعار التون اندروز به چاپ رسید. پول از آن زمان به بعد پیكره بسیار پرباری از آثار را خلق كرد.
او بیش از هر چیز به خاطر رمان سال 1977 خود یعنی «دروازه» شناخته می‌شود كه جایزه هوگوی سال بعد را برد. «دروازه» رمانی چندلایه است كه داستان یك ایستگاه فضایی در ستاره‌ای كوچك را بیان می‌كند و نژادی نابودشده از آدم فضایی‌ها آن را ساخته و صدها سفینه فضایی در آنجا به جای گذاشته اند و حال انسانها تلاش می كنند استفاده از این سفینه‌ها را یاد بگیرند. این رمان كه همچنین جایزه‌های لوكوس، نبولا و جان دبلیو كمپبل را نیز از آن خود كرد، به عنوان یكی از مهمترین رمانهای علمی تخیلی جهان شناخته می‌شود.
داستان كوتاه « پانچ» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .

یارو بالای هفت فوت قدش بود و وقتی روی سنگفرش جلوی خانه‌ی بافی پا گذاشت، یكی از آن‌ها ترك برداشت و گرد و خاك به هوا برخاست. با ناراحتی گفت: «بد شد. خیلی معذرت می‌خواهم. صبر كن...»
بافی خوشحال هم می‌شد صبر كند. چون ملاقات كننده‌اش را بلافاصله تشخیص داده بود. طرف سوسویی زد و ناپدید شد و یك لحظه بعد باز همان جا بود. حالا تقریباً پنج فوت و دو دهم. با آن چشمان صورتی‌اش پلك زد. «در پدیدار شدن مهارتی ندارم.» داشت معذرت‌خواهی می‌كرد. «ولی جبران می‌كنم. اجازه می‌دهید؟ دوست دارید اسرار تغییر ماهیت عناصر را بدانید؟ درمان بیماری‌های ویروسی ساده؟ اسم دوازده شركت سهامی با افزایش قیمت سهام تضمین شده در برنامه‌ی توسعه‌ی مد نظر ما برای سیاره‌تان، زمین؟»
بافی كه خودش را گرفته بود و به شدت سعی می‌كرد چهره‌ی معمولی به خود بگیرد، گفت لیست سهام‌های پر سود را می‌خواهد. با خوشحالی دستش را جلو آورد و گفت: «شریتون بافی» آدم فضایی كنجكاوانه آن را پذیرفت و فشرد؛ مثل دست دادن با یك سایه بود.
گفت: «لطفاً پانچ صدایم كنید. اسم واقعی‌ام نیست، ولی همین خوب است. از حق نگذریم این تصویری هم كه از من می‌بینید بیشتر حكم عروسك را دارد. مداد خدمتتان هست؟» و غژغژ اسم دوازده شركتی را كه بافی به عمرش ندیده بود نوشت.
و البته كوچك‌ترین مشكلی وجود نداشت. بافی می‌دانست وقتی فضایی‌ها چیزی به آدم بدهند، معنی‌اش حساب‌های بانكی پر پول بود. ببین چه چیزها به انسان‌ها داده بودند... سفینه‌های مافوق سرعت نور، انرژی حاصل از عناصر نیمه‌فلز غیر تشعشع‌زا مثل سیلی(ك*ن)، سلاح‌های پر قدرت و صنایع و تجهیزات ساخته شده از فلزات كاملاً انعطاف‌پذیر. حتی برادر شوهر عمه‌ی زنش، كلنل، الان یك جایی وسط فضا سوار یكی از آن سفینه‌های فوق‌مسلح ساخته شده بر اساس نقشه‌های فضایی‌ها بود.
بافی با خودش فكر كرد سریع‌تر جیم شود داخل و به واسطه‌ی معاملات تجاری‌اش زنگ بزند، ولی عوضش پانچ را به بازدید از باغ سیبش دعوت كرد. با خودش فكر كرد باید كمال استفاده را از هر لحظه همراه فضایی بودن ببرد. هر دقیقه گذراندن كنار این‌ها ده هزار دلار ارزش داشت. «از سیب‌هایتان به شدت لذت می‌برم.» مأیوسانه اضافه كرد كه: «ولی مگر نه این‌كه شما و چند نفر از دوستانتان برای امروز برنامه چیده‌اید؟ یا حداقل این چیزی بود كه سناتور ونزل به من گفت.»
«اوه البته! والت عزیز برایت گفته، نه؟ بله.» نكته‌ای كه درباره‌ی فضایی وجود داشت این بود كه دوست داشتند توی كار آدم‌ها فضولی كنند. وقتی به زمین آمدند، گفتند می‌خواهند كمك كنند. و تنها چیزی هم كه عوضش می‌خواستند، اجازه‌ی مطالعه‌ی راه و روش انسان‌ها بود. نظر لطفشان بود كه این‌قدر مهربان بودند؛ ونزل هم كارش خیلی درست بود كه این فضایی را یك راست سراغ او فرستاده بود. «داریم می‌رویم شكار اردك وحشی در لیتل اگ، من و چند تا از بچه‌ها. چاك كه شهردار باشد، و جر معاون بانك ملی، و پادره...»
پانچ داد زد: «ایول! می‌خواهم ببینم چطور به اردك‌های وحشی شلیك می‌كنید.» یك جهاز ردیابی دیجیتال بیرون كشید كه از خطوط برجسته‌ی طلایی رنگی پوشیده شده بود و از بافی خواست برایش نشانی لیتل اگ را مشخص كند. پانچ گفت: «نمی‌توانم آن‌قدری تمركز كنم كه توی یك ماشین در حال حركت بمانم.» حسرت‌زده پلك می‌زد. «ولی می‌توانم آن‌جا ملاقاتتان كنم، البته اگر شما مایل باشید...»
«بله كه می‌خواهم آقا! حتماً می‌خواهم!» و مكان را روی نقشه با وسواس دقیقاً مشخص كرد. لب‌های پانچ در سكوت حركت می‌كردند، خطوط طلایی را به مختصات مغناطیسی زمان-فضا تبدیل می‌كرد، و قبل از آن كه بقیه‌ی رفیق‌های بافی سوار یك استیشن توی مسیر پاركینگ برانند و گل‌ماسه به اطراف بپاشند، ناپدید شده بود.
رفیق‌هایش حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بودند. پادره قبلاً یكی‌شان را از دور، حینی كه از یك عده اسكیت‌سوار در راكفلر سنتر نقاشی می‌كرد، دیده بود. ولی هیچ كدامشان از آن نزدیك‌تر برخوردی نداشتند.
«ای خدا! عجب شانسی!»
«ازش یك گیره‌ی سر فوق‌پیشرفته گرفتی بافی؟»
«یا شایدم دستور تهیه‌ی مارتینی فوق عالی؟»
«نه رفقا، بافی كلك‌تر از این حرف‌هاست. شرط می‌بندم شش تا راه تازه برای... اوه، ببخشید پادره.»
«ولی خودمانیم‌ها بافی، این فضایی‌ها بیش از حد انتظار دست و دلبازند. دیدی آن سدی كه توی مصر ساختند؟ از این پانچ چیزی هم بهت ماسید یا نه؟»
بافی هم حینی كه می‌راندند و شاتگان‌هایشان را محكم بین زانوهایشان گرفته بودند، نگاه‌های عاقل اندر سفیه بهشان می‌انداخت. به آرامی در آمد كه: «لعنتی. سیگارها را یادم رفت. بغل نهارخوری بلو جی یك دقیقه نگه دارید.»
سیگارفروش اتوماتیك بلو جی خارج از دید پاركینگ بود. باجه‌ی تلفن هم همین‌طور.
با خودش فكر كرد خیلی حیف بود كه باید همه چیز را با رفیق‌هایش شریك می‌شد. ولی از طرفی سهام‌های پر سودش را داشت. مهم نبود، به همه می‌رسید. همه‌ی ملت‌های زمین دیگر سفینه‌های فضایی سیلی(ك*ن)‌سوز خودشان را داشتند و ناوگان‌هایشان از این سر منظومه تا آن سرش مانور می‌دادند. با كمك فضایی‌ها یك گروه اكتشافی آمریكایی، یك معدن رادیوم را در كالیستو كشف كرده بود. ونزوئلایی‌ها كوه الماس خودشان را در عطارد داشتد. شوروی‌ها هم یك استخر پر از غنی‌ترین پنیسیلین را نزدیك قطب جنوب زهره صاحب شده بودند. یك عده‌ای هم این وسط كلی سود برده بودند. بلیت پاره‌كنی در استیپلچس پارك وقتی برایشان توضیح داد چطور دامن خانم‌ها با فشار هوای جت‌ها بالا می‌زند، طرح یك جور گیره‌ی فوق پیشرفته‌ی ضد بالا زدن نصیبش شده بود كه حالا فقط حق امتیازش ماهیانه یك میلیون دلار نصیبش می‌كرد. یك «جا صندلی نشان بده» در لا اسكالا سر نشان دادن صندلی سه تا از فضایی‌ها بهشان، ملكه‌ی جهانی اروپا شد. عوض این لطفش بهش فرمول رنگ چشم ساده‌ی بدون دردی داده بودند و حالا نود و نه درصد زن‌های میلان چشم‌هاشان را توی سالن زیبایی خانم آبی روشن كرده بودند.
این فضایی‌ها فقط می‌خواستند كمك كنند. می‌گفتند از سیاره‌ی خیلی دوری آمده‌اند و چون تنها بودند خواستند به ما كمك كنند فضاگردی را شروع كنیم. می‌گفتند كلی حال خواهد داد و كمك می‌كند فقر و جنگ بین كشورها هم به پایان برسد. و آن‌ها هم حین سفر توی فضای خالی بین ستاره‌ها تنها نمی‌ماندند. با شرم و احترام، تمام رازهایی را برملا می‌كردند كه هر كدامشان تریلیون‌ها ارزش داشت و بدین ترتیب، بشریت غرق در طلا وارد عصر فراوانی شده بود.
پانچ قبل از آن‌ها آن‌جا بود: «از دیدارتان خوش‌وقتم، چاك، جر، باد، پادره و بافی البته! ممنون از این كه اجازه دادید یك غریبه در تفریحتان شركت كند. ولی متأسفانه من فقط یازده دقیقه وقت دارم.»
فقط یازده دقیقه؟ همه با نگرانی به سمت بافی ابروهاشان را در هم كشیدند. پانچ با صدایی مشتاق گفت: «اگر اجازه بدهید یك یادگاری تقدیمتان كنم. شاید برایتان جالب باشد بدانید اگر سه گرم نمك معمولی را نه دقیقه در یك پیمانه‌ی كریسكو با شعله‌ی راكتورهای سیلی(ك*ن)ی ما حرارت بدهید، زگیل‌ها را بدون كمترین اثری از بین خواهد برد.»
همه تند تند نوشتند، در حالی ‌كه در ذهن‌هایشان طرح یك شركت تعاونی را می‌ریختند، پانچ به اسكله اشاره كرد؛ آن‌جایی كه چند تا نقطه‌ی كوچك هم‌زمان با امواج بالا و پایین می‌رفتند. «آن‌ها همان اردك‌های وحشی‌ای نیستند كه می‌خواهید بهشان شلیك كنید؟»
بافی مكدر جواب داد: «آره، خودشان هستند. می‌دانی چی فكر می‌كردم؟ آن تغییر ماهیت عناصر بود كه گفتی... داشتم فكر می‌كردم...»
«و این‌ها هم اسلحه‌هایی كه باهاشان پرنده‌ها را می‌كشید؟» و شروع كرد به معاینه كردن دولول قدیمی پادره با آن تزیینات نقره‌اش. «خیلی خیلی دوست‌داشتنی است. می‌شود شلیك كنید؟»
بافی كه حس می‌كرد مورد اهانت قرار گرفته گفت:‌«نه، حالا نه. الان این كار را نمی‌كنیم. راستی، آن تغییر ماهیت...»
«خیلی سحرانگیز است.» فضایی با آن چشمان صورتی ملایم نگاهشان كرد و اسلحه را پس داد.
«خب می‌خواهم چیزی را برایتان بگویم كه فكر كنم هنوز به طور عمومی اعلام نكرده‌ایم. یك غافلگیری! ما به زودی جسماٌ كنار شما خواهیم بود! در واقع در نزدیكی!»
«در نزدیكی؟» بافی به رفیق‌هایش و آن‌ها هم به او نگاه كردند. هیچ اشاره‌ای به این موضوع در روزنامه‌ها نشده بود و تقریباٌ یادشان رفت پانچ دارد می‌رود. او وحشیانه، مثل لامپ مهتابی خرابی كه سوسو بزند، سر تكان داد. «بدون تردید نسبتاً نزدیك. شاید صدها میلیون مایل نزدیك هستیم. بدن واقعی من كه این یك تصویر از آن است، الان در یكی از سفینه‌های ستاره‌پیمایمان است كه به مدار پلوتو نزدیك می‌شود. ناوگان آمریكا و نیوزیلند و شیلی و كاستاریكا الان آن‌جا مشغول تمرین با سلاح‌های اشعه‌ی سیلی(ك*ن)ی‌شان هستند و ما به زودی برای اولین بار به شكل فیزیكی باهاشان ارتباط برقرار خواهیم كرد.» و با ناراحتی اضافه كرد كه: «ولی فقط شش دقیقه باقی مانده.»
«آن رمز تغییر ماهیت كه قبلاٌ اشاره كردی...» بافی صدایش را به دست آورده بود.
پانچ گفت: «می‌شود لطفاً شلیك كردنتان را ببینم؟ یك جور شباهت محسوب می شود بین ما و شما.»
پادره پرسید: «اوه، مگر شما هم شكار می‌كنید؟»
فضایی محجوبانه جواب داد: «ما بازی خیلی كم داریم. ولی همان را هم خیلی دوست داریم. روش خودتان را به من نشان نمی‌دهید؟»
بافی رو ترش كرد. گرفتن فقط اسم دوازده تا سهام پر سود و یك فرمول زگیل‌بر از كسانی كه ثروت و سلاح و روش ساختن فضاپیما عرضه كرده بودند ضایع نبود؟ «نمی‌توانیم.» صدایش كمی از چیزی كه قصدش را داشت، خشن‌تر شد. «ما به پرنده‌ها تا پرواز نكنند شلیك نمی‌كنیم.»
پانچ كه از خوشحالی نفسش بند آمده بود گفت: «شباهتی دیگر بین ما! ولی حالا دیگر باید برگردم به ناوگانمان تا برای... چیز... غافلگیری آماده شوم.»
مثل شعله‌ی شمع لرزیدن گرفت. «ما هم به پرنده‌ها تا پرواز نكنند شلیك نمی‌كنیم.»
این را گفت و ناپدید شد.

دسترسی سریع