. دكتر پالتو پوست خود را در آورد، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاكت را باز كرد، از لای یادداشت جوابیه ی كاسب.....
درباره ی نویسنده :آنتوان چخوف
آنتوان پاولویچ چخوف » درام نویس و داستانسرای معروف روسی در 17 ژانویه سال 1860 در شهر « تاگان روگ » در شمال قفقاز در آغوش یك خانواده بی چیز و معتقد به سنن و آداب قدیمی و ملی دیده به جهان گشود.
چخوف نویسنده ای بشردوست، آزدیخواه و روشنفكر بود و داستان های وی حكایت از افكار مترقی او می نماید. او با فساد و دروغ، خودنمایی، سرشكستگی، منفی بافی، كوته نظری، ستمگری، آزادیخواهی دروغین و سرانجام، صفات منفی با كمال خشونت مبارزه می كند و جامعه عقب مانده را به آینده درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار می سازد و برای رسیدن به اصول مترقی افكار برجسته ای به خوانندگان آثار خود تلقین می كند. چخوف تحصیلات پزشكى خود را در سن 19 سالگی در سال 1879 در دانشكده پزشكى دانشگاه مسكو آغاز كرد. در زمان دانشجویى، براى گذران زندگى خود و خانواده اش، صدها داستان كوتاه نوشت. چخوف بعد از پایان تحصیلاتش در رشتهٔ پزشكی به طور حرفه ای به داستان نویسی و نمایش نامه نویسی روی آورد. در 1885 همكاری خود را با روزنامهٔ پتربورگ آغاز كرد.
داستان كوتاه « انتقام زن » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا، مالك آپارتمانی كه محل وقوع داستان ماست، شتابان از روی كاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود میگفت: «لابد شوهرم است …» اما وقتی در را باز كرد، با مردی ناآشنا روبرو شد. مردی بلند قامت و خوش قیافه، با پالتو پوست نفیس و عینك دسته طلایی در برابرش ایستاده بود؛ گره بر ابرو و چین بر پیشانی داشت؛ چشمهای خواب آلودش با نوعی بیحالی و بی اعتنایی، به دنیای خاكی ما مینگریستند. نادژدا پرسید:
ــ فرمایش دارید ؟
ــ من پزشك هستم خانم محترم. از طرف خانواده ای به اسم … به اسم چلوبیتیف به اینجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبیتیف نیستید؟
ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقای دكتر … معذرت میخواهم. شوهرم گذشته از آنكه تب داشت، دندانش هم آپسه كرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش كرده بود تشریف بیاورید اینجا ولی شما، از بس دیر كردید كه او نتوانست درد دندان را تحمل كند و رفت پیش دندانساز.
ــ هوم … حق این بود كه نزد دندانپزشكش میرفت و مزاحم من نمیشد…
این را گفت و اخم كرد. حدود یك دقیقه در سكوت گذشت.
ــ آقای دكتر از زحمتی كه به شما دادیم و شما را تا اینجا كشاندیم عذر میخواهم … باور كنید اگر شوهرم میدانست كه تشریف میآورید، ممكن نبود پیش دندانساز برود … ببخشید…
دقیقه ای دیگر در سكوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دكتر زیر لب لندلندكنان گفت:
ــ خانم محترم، لطفاً مرخصم كنید! جایز نیست بیش از این معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد كه…
ــ یعنی … من كه … من كه معطلتان نكردهام …
ــ ولی خانم محترم، بنده كه نمیتوانم بدون دریافت حقالقدم از خدمتتان مرخص شوم!
نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته كنان گفت:
ــ حق القدم ؟ آه، بله، حق با شماست … باید حق القدم داد، درست میفرمایید … شما زحمت كشیده اید، تشریف آورده اید اینجا … ولی آقای دكتر … باور بفرمایید شرمنده ام … موقعی كه شوهرم از منزل بیرون میرفت، كیف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه یك پاپاسی در خانه ندارم …
ــ هوم! … عجیب است! … پس میفرمایید تكلیف بنده چیست؟ من كه نمیتوانم همین جا بنشینم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهایتان را بگردید شاید پولی پیدا كنید … حق القدم من، در واقع مبلغ قابلی نیست …
ــ آقای دكتر باور بفرمایید شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولی همراهم بود ممكن نبود بخاطر یك روبل ناقابل، این وضع … وضع احمقانه را تحمل كنم …
ــ مردم تلقی عجیبی از حقالقدم پزشك ها دارند … به خدا قسم كه تلقی شان مایهی حیرت است! طوری رفتار میكنند كه انگار ما آدم نیستیم. كار و زحمت ما را، كار به حساب نمیآورند … فكر كنید اینهمه راه را آمده ام و زحمت كشیده ام … وقتم را تلف كرده ام …
ــ مشكل شما را میفهمم آقای دكتر، ولی قبول بفرمایید گاهی اوقات ممكن است در خانهی آدم حتی یك صناری پیدا نشود!
ــ آه … من چه كار به این «گاهی اوقاتها» دارم؟ خانم محترم شما واقعاً كه … ساده و غیر منطقی تشریف دارید … خودداری از پرداخت حقالقدم یك پزشك … عملی است ــ حتی نمیتوانم بگویم ــ خلاف وجدان … از اینكه نمیتوانم از دست شما به پاسبان سر كوچه شكایت كنم، آشكارا سوءاستفاده میكنید … واقعاً كه عجیب است!
آنگاه اندكی این پا و آن پا كرد … بجای تمام بشریت، احساس شرمندگی میكرد … صورت نادژدا پترونا به قدری سرخ شد كه گفتی لپهایش مشتعل شده بودند؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار، تاب برداشته بودند؛ بعد از سكوتی كوتاه، با لحن تندی گفت:
ــ بسیار خوب! یك دقیقه به من مهلت بدهید! … الان كسی را به دكان سر كوچه مان میفرستم، شاید بتوانم از او قرض بگیرم … حق القدمتان را میپردازم، نگران نباشید.
سپس به اتاق مجاور رفت و یادداشتی برای كاسب سر گذر نوشت. دكتر پالتو پوست خود را در آورد، به اتاق پذیرایی رفت و روی مبلی یله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقیقه بعد، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاكت را باز كرد، از لای یادداشت جوابیه ی كاسب، یك اسكناس یك روبلی در آورد و آن را به طرف دكتر دراز كرد. چشمهای پزشك از شدت خشم درخشیدند. اسكناس را روی میز گذاشت و گفت:
ــ خانم محترم از قرار معلوم، بنده را دست انداخته اید … شاید نوكرم یك روبل بگیرد ولی … بنده هرگز! ببخشید…
ــ پس چقدر میخواهید؟!
ــ معمولاً ده روبل میگیرم … البته اگر مایل باشید میتوانم از شما پنج روبل قبول كنم.
ــ پنج روبلم كجا بود ؟ … من همان اول كار به شما گفتم: پول ندارم!
ــ یادداشت دیگری برای كاسب سر گذر بفرستید. آدمی كه بتواند به شما یك روبل قرض بدهد، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برایش فرق میكند؟ خانم محترم، لطفاً بیش از این معطلم نكنید. من آدم بیكاری نیستم، وقت ندارم …
ــ گوش كنید آقای دكتر، اگر اسمتان را «گستاخ» ندانم، دستكم باید بگویم كه.. كم لطف و نامهربان تشریف دارید! نه! خشن و بیرحم! حالیتان شد؟ شما … نفرت انگیز هستید!
نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخید و لب به دندان گرفت؛ قطره های درشت اشك از چشمهایش فرو غلتیدند. با خود فكر كرد:
«مردكه ی پست فطرت! بی شرف! حیوان صفت! به خودش اجازه میدهد … جرأت میكند … آخر چرا نباید وضع وحشتناك و اسفناك مرا درك كند؟ … لعنتی! صبر كن تا حالیت كنم! »
در این لحظه به سمت دكتر چرخید؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدایی آرام و لحنی ملتمسانه گفت:
ــ آقای دكتر! آقای دكتر كاش قلبی در سینهتان میتپید، كاش میخواستید درك كنید … هرگز راضی نمیشدید بخاطر پول … اینقدر رنج و عذابم بدهید … خیال میكنید درد و غصه ی خودم كم است؟ …
در این لحظه دست برد و شقیقه های خود را فشرد؛ خرمن گیسوانش در یك چشم به هم زدن ــ گفتی فنری را فشرده بود، نه شقیقه هایش را ــ بر شانه هایش فرو ریخت …
ــ از دست شوهر نادانم عذاب میكشم … این بیغوله ی گند و نفرت انگیز را تحمل میكنم … و حالا یك مرد تحصیل كرده به خودش اجازه میدهد ملامتم كند، سركوفتم بزند. خدای من! تا كی باید عذاب بكشم؟
ــ ولی خانم محترم، قبول كنید كه موقعیت خاص صنف ما …
اما دكتر ناچار شد خطابه ای را كه آغاز كرده بود قطع كند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دكتر كه به طرف او دراز شده بود، در آویخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانهی دكتر خم شد و روی آن آرمید.
دقیقه ای بعد، زمزمه كنان گفت:
ــ بیایید از این طرف … جلو شومینه دكتر … جلوتر … همه چیز را برایتان تعریف میكنم … همه چیز …
ساعتی بعد دكتر، آپارتمان نادژدا پترونا را ترك گفت؛
هم دلخور بود؛ هم شرمنده؛ هم سرخوش … در حالی كه سوار سورتمهی خود میشد، زیر لب گفت:
«انسان وقتی صبح ها از خانه اش بیرون میرود، نباید پول زیاد با خودش بردارد! یك وقت ناچار میشود پولش را بسلفد! »