داستان فرهنگ: « پسری كه اسمش سو بود » « پسری كه اسمش سو بود»

سه ساله بودم كه بابام از خانه رفت،چیز زیادی برای من و مادر نگذاشت...
تنها یك گیتار كهنه و یك شیشه ی خالی….
از اینكه رفت و دیگر پیدایش نشد، سرزنشش نمی كنم.اما بدترین كارش این بود كه....

1397/01/21
|
16:52

درباره ی نویسنده :
شلدون آلن سیلوراستاین‏، شاعر، نویسنده، كاریكاتوریست، آهنگ ساز و خواننده ی آمریكایی در 25 سپتامبر 1930 در شیكاگو به دنیا آمد و در دهم ماه می سال 1999، بر اثر حمله ی قلبی، در اتاق خوابش درگذشت.
شل پس از فراغت از تحصیل در دبیرستان روزولت، وارد دانشگاه ناوی پایر شد و به تحصیل در رشته ی هنر پرداخت. ولی پس از یك سال از آن دانشگاه اخراج شد. بعد به دانشگاه شیكاگو رفت و در رشته ی هنرهای زیبا تحصیل كرد و پس از آن برای تحصیل در رشته ی زبان انگلیسی در دانشگاه روزولت نام نویسی كرد .
داستان كوتاه « پسری كه اسمش سو بود » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید.

مهمترین كتابهای سیلوراستاین كه به فارسی نیز ترجمه شده، عبارتند از:
لافكادیو(شیری كه جواب گلوله را با گلوله داد)، درخت بخشنده، جایی كه پیاده رو تمام می شود، نوری در اتقك زیر شیروانی، بالا افتادن، یك زرافه و نصفی، در جستجوی قطعه ی گم شده، آشنایی ِ قطعه ی گمشده با دایره ی بزرگ، كتاب الفبای عمو شلبی، راهنمای پیشاهنگی عمو شلبی، باغ وحش عمو شلبی،كی یك كرگدن ارزون می خواد؟
این كتاب هشت قطعه از شعرها و ترانه های اجتماعی شل سیلوراستاین است كه از میان دوازده آلبوم برگزیده شده اند.
این ترانه ها اغلب لحنی عامیانه و محاوره ای دارند كه سیلوراستاین آنها را با صدای خود یا همراه دیگران اجراء كرده است.


پسری كه اسمش سو بود

سه ساله بودم كه بابام از خانه رفت،چیز زیادی برای من و مادر نگذاشت...
تنها یك گیتار كهنه و یك شیشه ی خالی….
از اینكه رفت و دیگر پیدایش نشد، سرزنشش نمی كنم.اما بدترین كارش این بود كه:قبل از رفتن، نامم را گذاشت: سو.خب، لابد می دانست كه این كار او واقعاً مسخره است،و چه حرف های خنده داری، كه ازین بابت، پشت سر آدم می زنند.انگار كه باید در سراسر عمرم، با این موضوع، در كشمكش باشم.
بعضی دخترها زیرجُلكی به من می خندیدند و عرق شرم بر پیشانیم می نشست، بعضی پسرها هم مسخره ام می كردند و كله شان را داغان می كردم.ببین، برای پسری كه نامش سو باشد، زندگی كردن چندان آسان نیست.

البته، من خیلی سریع قد كشیدم و جان سخت بار آمدم.مشتهام محكم شد و هوشم زیاد.حالا از شهری به شهر دیگر می روم تا خجالتم را مخفی كنم.
اما با ماه و ستاره ها عهد بسته ام كه همه جا را زیر پا بگذارم و مردی كه این نام عجیب را روی من گذاشت، بكشم.

در قلب تابستان، وقتی كه با مشقت زیاد به گاتلینبرگ رسیده بودم و گلویم خشك شده بود فكر كردم در جایی اتراق كنم و چیزی بخورم.
در یك رستوران قدیمی، در خیابانی گِل آلود،پشت میزی نشسته بود و با دگمه سردستش ور می رفت،
همان سگ كثیفی كه نامم را سو گذاشته بود.

خب، این مار پدر نازنین من است از روی عكس پاره پوره ای كه مادرم داشت، متوجه شدم با آن چشم های شیطنت بار و زخمی كه بر گونه داشت، شناختمش.خپله و خمیده قامت و رنگ پریده و مسن بود،
نگاهش كردم و به وحشت افتادم،
گفتم: «من سو هستم! چطوری! همین حالا كلكت را می كنم!»
محكم كوبیدم، درست وسط چشم هاش،افتاد، اما با كمال تعجب ازجا برخاست و با چاقو تكه ای از گوشم را برید.
یك صندلی برداشتم و حواله ی چانه اش كردم با هم گلاویز شدیم و در وسط خیابان توی ِگل و خون و آشغال، با لگد و چاقو به جان هم افتادیم.
ببین، من با مردهای قوی تر هم دست به یقه شده ام،
اما یادم نمی آید، چه وقت، مثل الاغ لگد می زد و مثل تمساح گاز می گرفت.می خندید و بد وبیراه می گفت،می خواست دست ببرد به طرف هفت تیرش كه من زودتر از او دست به كار شدم.ایستاده بود، به من نگاه می كرد و لبخند می زد.

گفت: «دنیا بالا و پایین داره،اگر كسی بخواد از پسش برآد، باید جون سخت باشه.چون می دونستم كه نمی تونم كنارت بمونم و كمكت كنم،اون اسم رو روت گذاشتم و رفتم.می دونستم كه یا باید جون سخت بار بیای و یا بمیری،همین اسم باعث شد كه تو قوی بشی.»

گفت: « بیخود با من سرشاخ می شی،از من متنفری و حق داری منو بكشی اگر این كار رو هم بكنی، سرزنشت نمی كنم.
اما قبل از مردنم باید از من تشكر كنی،برای خاطر اون همه بدجنسی و جسارتی كه در چشم هات موج می زنه چون من همون كسی هستم كه اسمت رو گذاشت سو.»
نفسم بند آمد و هفت تیرم را انداختم،صدا زدم پدر، و او هم گفت، پسرم.
و سرانجام تغییر عقیده دادم.و حالا به او فكر می كنم،هر وقت كه كار می كنم و هر وقت كه در كاری موفق می شوم. و اگر زمانی پسری داشته باشم، گمان می كنم اسمش را بگذارم بیل یا جرج!
یا هر اسمی غیر از سو! برای اینكه هنوز از این اسم متنفرم!
























3)

دسترسی سریع