ما روی زمینیم، زمین نیرو دارد، یعنی میتواند سیارهها را دور خودش نگه دارد، دور خودش، مثل خورشید. ماه در مقابل زمین، از نظر جرم، میدان جاذبه، پایداری مداری، چگالی، قوام، چه میتواند بكند؟ ....
درباره ی نویسنده: ایتالو كالوینو نویسندهٔ رمان و داستان كوتاه ایتالیایی است. وی سبك ادبی خاص خود را داشت كه میتوان آن را سورئال یا پستمدرن توصیف كرد. سهگانهٔ «نیاكان ما» (شامل شوالیه ناموجود، ویكنت شقهشده و بارون درختنشین) و مجموعه داستانهای كوتاه شهرهای نامرئی و شش یادداشت برای هزارهٔ بعدی از تحسینشدهترین آثار او هستند. وی را یكی از مهمترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم میدانند.
داستان كوتاه « ماه نرم» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
داشت نزدیك میشد؛ وقتی به خانه میرفتم، وقتی نگاهم را بین دیوارهای شیشهای و فولادی بالا میبردم، متوجهش شدم. دیدمش، دیگر مثل نوری بین تمام انواری كه وقت غروب میدرخشند، نبود: از آن نورهایی كه وقتی در ساعت مشخصی دستهای را در نیروگاه برق پایین میكشند، ناگهان از بالا به روی زمین میتابند، یا انوار آسمانی كه دورترند، اما شبیه همان قبلیها هستند، یا دست كم با بقیه ناهماهنگ نیستند ـ زمان حال را در حرفهایم به كار میبرم، اما هنوز منظورم همان زمان گذشته است ـ دیدمش كه از تمام نورهای دیگر آسمان و خیابان جدا میشد، دیگر یك نقطهی ثابت را اشغال نمیكرد، شاید از آن نورهای بزرگ بود، از نوع مریخ و زهره، مثل حفرهای كه نور از داخل آن پخش میشود، اما حالا داشت بخش بزرگی از فضا را اشغال میكرد، و داشت شكل میگرفت، البته هنوز شكلش مشخص نبود، چون چشم آدم عادت نداشت آن را تشخیص بدهد، و علاوه بر آن، حاشیههایش آن قدر دقیق و واضح نبود كه بتوان شكل منظمی را از داخل آن تشخیص داد. به هر حال، دیدم كه داشت به چیزی تبدیل میشد. و دور من میچرخید. چون یك چیزی بود كه آدم نمیتوانست بفهمد جنسش چیست، یا شاید دقیقاً به همین خاطر آدم نمیفهمید كه با تمام چیزهای زندگی ما متفاوت بود، با كالاهای پلاستیكی، نایلونی، فولادیِ آب كرومی، اجناس پلكسیگلاس، رزینهای مصنوعی، آلومینیومی، وینیلی، فرمیكایی، رویی، آسفالت، پشم شیشه، سیمان، اشیای قدیمی كه در میان آنها به دنیا آمدهایم و بزرگ شدهایم. یك چیز ناسازگار و نامربوط بود. دیدم طوری نزدیك میشد كه انگار میخواست در حالی كه از بالای گچبریهای آن راهروی آسمان شبانه میدرخشد، بین آسمانخراشهای خیابان مَدیسون بلغزد (و البته منظورم خیابانی است كه آن وقتها داشتیم و اصلاً با خیابان مدیسون امروز قابل مقایسه نیست)؛ پهنتر شد و نور رنگی عجیب و غریبش را، حجمش را، وزنش را، و جسمیتِ نامتناسبش را بر چشمانداز آشنای ما تحمیل كرد. و بعد احساس كردم لرزهی كوتاهی بر سراسر سطح زمین ـ بر سطوح صفحات فلزی، داربستهای آهنی، سنگفرشهای لاستیكی، گنبدهای شیشهای ـ بر هر بخش از ما كه در معرضش قرار داشت، افتاد.
تا جایی كه ترافیك اجازه میداد، با سرعت به داخل تونل، و به طرف رصدخانه رفتم. سیبیل آنجا بود و چشمهایش را به تلسكوپ چسبانده بود. طبق قاعده، دوست نداشت مرا در ساعتهای كاریاش ببیند، و همین كه مرا میدید، چهرهاش در هم میرفت. اما آن روز غروب این طور نبود: حتا به من نگاه هم نكرد، معلوم بود منتظر آمدن من بوده. اگر میپرسیدم «آن را دیدهای؟»، سؤال احمقانهای بود، اما مجبور شدم زبانم را گاز بگیرم تا این سؤال را نپرسم، بهشدت بیقرار بودم كه بدانم دربارهی این ماجرا چه فكر میكند.
پیش از اینكه از سیبیل چیزی بپرسم، گفت: «بله، سیارهی ماه نزدیكتر شده است. این پدیده پیشبینی شده بود.»
كمی آرامتر شدم و پرسیدم: «پیشبینی میكنی كه دوباره دور بشود؟»
هنوز یك چشمش را تنگ كرده بود و به داخل تلسكوپ نگاه میكرد. گفت: «نه. دیگر دور نمیشود.»
متوجه نشدم: «منظورت این است كه زمین و ماه سیارههای دوقلو شدهاند؟»
«منظورم این است كه ماه دیگر سیارهی مستقلی نیست و حالا زمین برای خودش یك ماه دارد، یك قمر!»
سیبیل اغلب خیلی سرسری و بیتفاوت از كنار مسایل میگذشت؛ و هر بار كه این كار را میكرد، آزارم میداد.
اعتراض كردم: «این چه جور فكر كردنی است؟ هر سیارهای درست مثل سیارههای دیگر، سیاره است، مگر نه؟»
سیبیل گفت: «تو اسم این را میگذاری سیاره؟ منظورم سیاره است، درست همان طور كه زمین یك سیاره است. نگاه كن!» و بعد خودش را از تلسكوپ كنار كشید و به من اشاره كرد به آن نزدیك شوم: «ماه هیچ وقت نمیتوانست سیارهای مثل سیارهی ما بشود.»
به توضیحش گوش نمیدادم: ماه كه پشت تلسكوپ بزرگ شده بود، با تمام جزییاتش جلو چشمم ظاهر شد، یا شاید باید بگویم بسیاری از جزییاتش ناگهان جلو چشمم ظاهر شد، و جزییاتش آن قدر در هم آمیخته بود كه هر چه بیشتر نگاه میكردم، كمتر ساختارش را میفهمیدم، و فقط میتوانستم از تأثیری كه این منظره بر من گذاشته بود، مطمئن باشم: احساس چندشی مسحور كننده. اول نتوانستم رگههای سبزی را تشخیص بدهم كه مثل شبكهای بر سطح آن پخش شده بود و در جاهای خاصی ضخیمتر بود، اما صادقانه بگویم كه این بیاهمیتترین و بیجلوهترین ریزهكاری بود. چون چیزی كه میتوان خواص عمومی نامید، نگاهم را پس میزد، شاید به خاطر درخشش لزج ملایمی كه از هزاران حفره ـ یا شاید باید گفت دریچه ـ و در نقاط خاصی از آماسهای وسیع سطحش كه شبیه خیارك یا بادكش بود، بیرون میتراوید. نه، دوباره دارم بر جزییات تكیه میكنم، ظاهراً پرداختن به جزییات، روش تصویریتری برای توصیف است، هرچند در حقیقت تأثیر خیلی كمی دارد، چون جزییات فقط اگر در داخل یك كل در نظر گرفته بشود ـ مثل تورم خفیف در مغز كرهی ماه كه بافتهای خارجی رنگ پریدهاش را بالا میكشد و اما باعث میشود دهانهها و فرورفتگیها روی هم چین بخورند و شبیه جای زخم بشوند (پس حتا ممكن است این چیز، این ماه، از فشردن قطعات گوناگون به همدیگر و بعد چپانده شدنِ بیدقت آنها در همدیگر ساخته شده باشد) ـ بله، فقط با در نظر گرفتنِ كل، همان طور كه در احشای بیمار لازم است، میتوان جزییات منفرد را هم در نظر گرفت: مثلاً آدم یك جنگل انبوه را به عنوان پوست خز سیاهی در نظر بگیرد كه از داخل درهای بیرون زده است.
سیبیل گفت: «به نظرت درست میرسد كه ماه مثل ما به گردش خودش به دور خورشید ادامه بدهد؟ زمین خیلی قویتر است، در آخر ماه را از مدار خودش خارج میكند و وادارش میكند به دور زمین بگردد. بعد دیگر ما برای خودمان یك قمر داریم.»
كاملاً مراقب بودم اضطرابی را كه احساس میكردم، بروز ندهم. میدانستم واكنش سیبیل در این جور موارد چیست: رفتار عاقل اندر سفیه زنندهای در پیش میگرفت، حتا ممكن بود رفتارش به شدت تحقیرآمیز بشود و مثل كسی رفتار كند كه هیچ وقت از هیچ چیز تعجب نمیكند. به نظر من، این طور رفتار میكرد كه مرا اذیت كند (یعنی امیدوارم این طور باشد: چون اگر احساس میكردم كه واقعاً بیتفاوت است، اضطرابم خیلی بیشتر میشد).
به حرف در آمدم كه: «و... و...»، سعی داشتم سؤالی را در ذهنم طراحی كنم كه جوابش به نوعی اضطرابم را كم كند (بنابراین هنوز به او امیدوار بودم، هنوز اصرار داشتم كه آرامش او مرا هم آرام كند): «... و همیشه همین طوری جلو چشممان میماند؟»
جواب داد: «اینكه چیزی نیست. نزدیكتر هم میآید.» و برای اولین بار لبخند زد: «ازش خوشت نمیآید؟ چرا؟ خوشت نمیآید همین طوری ببینیاش كه این قدر متفاوت، این قدر متفاوت با هر شكل شناخته شدهای باشد؟ خوشت نمیآید كه بدانی مال خودمان است، كه زمین آن را اسیر كرده و همان جا نگهش داشته؟... نمیدانم، من ازش خوشم میآید، به نظر من زیباست.»
اینجا كه رسید، دیگر نتوانستم اضطرابم را پنهان كنم و پرسیدم: «اما این قضیه برای ما خطرناك نیست؟»
سیبیل لبهایش را طبق عادتی كه هیچ خوشم نمیآید، روی هم فشرد.
«ما روی زمینیم، زمین نیرو دارد، یعنی میتواند سیارهها را دور خودش نگه دارد، دور خودش، مثل خورشید. ماه در مقابل زمین، از نظر جرم، میدان جاذبه، پایداری مداری، چگالی، قوام، چه میتواند بكند؟ تو كه نمیخواهی این دو تا را با هم مقایسه كنی؟ ماه نرم است، زمین سخت است، جامد است، زمین تحمل میكند.»
«ماه چی؟ اگر تحمل نكند چی؟»
«اوه، نیروی زمین سر جایش نگهش میدارد.»
صبر كردم تا ساعت كار سیبیل در رصدخانه تمام بشود و به خانه برسانمش. درست بیرون شهر، تقاطعی هست كه تمام آزادراهها از آن میگذرند، روی هم پل زدهاند و مارپیچی دور هم میچرخند و ستونهای سیمانی با ارتفاعهای گوناگون آنها را نگه داشتهاند؛ وقتی آدم پیكانهای سفید روی آسفالت را دنبال میكند، هیچ وقت نمیفهمد كجا دارد میرود، و هر از گاهی، ناگهان میبیند شهری كه میخواسته ترك كند، درست روبهرویش است و دارد نزدیك میشود و در میان ستونها و انحناهای مارپیچی آزادراهها و پلها، طرحی شطرنجی از نور ایجاد میكند. ماه درست بالای سرمان بود و شهر به نظرم شكننده میرسید، با آن روشناییهایش، مثل یك تار عنكبوت، زیر آن غدهی متورم در آسمان، معلق بود. منظورم از «غده»، ماه است، اما باید از همین كلمه استفاده كنم تا نكتهی جدیدی را كه همان لحظه كشف كردم، توصیف كنم: یعنی، غدهای كه از غدهی ماه بیرون میزد و مثل اشك شمع به طرف زمین كش میآمد.
پرسیدم: «این چی است؟ چه اتفاقی دارد میافتد؟»، اما در همان لحظه انحنای جاده، جهت اتومبیل ما را عوض كرد و رو به تاریكی قرار داد.
سیبیل گفت: «این جاذبهی زمینی است كه باعث ایجاد جذرهای غلیظ بر سطح ماه میشود. مگر دربارهی قوامِ ماه با تو صحبت نكردم؟»
پیچ آزادراه ما را دوباره روبهروی ماه قرار داد، اشك شمع بیشتر به طرف زمین كش آمده بود و نوك آن مثل موی سبیل فِر خورده بود، و از آنجا كه نقطهی اتصالش باریك شده بود، شبیه یك قارچ شده بود.
ما در كلبهای، در ردیف كلبههای دیگری در طول خیابانهای متعدد «كمربند سبز» وسیع زندگی میكردیم. مثل همیشه در هشتیِ رو به حیاط پشتی، روی صندلیهای ننویی نشستیم. اما این بار به نیم جریب موزاییك شیشهای نگاه نمیكردیم كه سهم ما از فضای سبز به شمار میرفت؛ چشمهایمان به بالا دوخته شده بود، مسحور آن پولیپهایی شده بودیم كه بالای سرمان آویزان بودند. چون حالا تعداد قطرههای ماه زیاد شده بود و مثل شاخكهای لزج به طرف زمین دراز شده بودند، و به نظر میرسید هر كدام از آنها همین حالا به نوبت، مثل مادهای مركب از ژلاتین و مو و كپك و آب دهان، شروع میكنند به چكیدن.
سیبیل اصرار كرد: «حالا من از تو میپرسم، به نظرت یك جسم آسمانیِ درست و حسابی این طوری متلاشی میشود؟ حالا باید برتری سیارهی خودمان را درك كنی. اگر ماه پایین بیاید چه؟ بگذار بیاید: به موقعش میایستد. این یك جور قدرتی است كه میدان جاذبهی زمین دارد: وقتی ماه را به بالای سر ما كشاند، ناگهان نگهش میدارد و تا فاصلهی مناسبی عقب میبرد و همان جا نگهش میدارد و وادارش میكند دور ما بچرخد و بعد به شكل یك توپ متراكم درش میآورد. ماه اگر متلاشی نمیشود، باید ممنون ما باشد!»
استدلال سیبیل به نظرم متقاعدكننده آمد، چون از دید من هم ماه چیزی پست و حقیر مینمود؛ اما حرفهایش باز هم نتوانست از وحشتم بكاهد. بیرون زدگیهای ماه را میدیدم كه با حركتهای سینوسی در آسمان به خود میپیچیدند: زیر جایی كه میتوانستیم تودهی نوری را مماس با سایهی دندانهای افق ببینیم، شهر قرار داشت. آیا همان طور كه سیبیل گفته بود، ماه پیش از اینكه شاخكهایش به برج یك آسمانخراش چنگ بزند، متوقف میشد؟ اگر یكی از این استالاكتیتهایی كه مدام كش میآمد و درازتر میشد، پیش از توقف ماه از جا كنده میشد و روی سر ما میافتاد چه؟
پیش از آنكه چیزی بپرسم، سیبیل تأیید كرد: «ممكن است چیزی هم پایین بیاید. اما چه مهم؟ زمین پوشیده از مواد ضد آب، ضد ضربه و ضد كثافت است. اگر هم تكهای از این قارچهای قمری روی ما بچكد، به سرعت پاكش میكنیم.»
انگار قوت قلبی كه سیبیل میداد، به من این توانایی را داد كه اتفاقی را ببینم كه قطعاً از چند لحظه پیش داشت رخ میداد. فریاد زدم: «ببین، این چیز دارد پایین میآید!» و دستم را بالا بردم و به سوسپانسیونی از قطرههای غلیظ فرنی خامهای در هوا اشاره كردم. اما در همان لحظه لرزشی سطح زمین را فرا گرفت، یك جور جرینگ جرینگ؛ و در آسمان، در سمت مخالف سقوط ترشحات سیارهای ماه، قطعات جامدی به پرواز در آمدند، پوستهی زره زمین داشت متلاشی میشد: شیشهی نشكن و صفحات فولادی و پوستههای مواد نارسانا، مثل گردبادی از دانههای شن، توسط جاذبهی ماه بالا كشیده میشد.
سیبیل گفت: «آسیب جزئیست و فقط در سطح است. در زمان بسیار كوتاهی شكافها را تعمیر میكنیم. كاملاً منطقی است كه اسیر كردن یك قمر، كمی هم به ما آسیب برساند: اما ارزشش را دارد، هیچ چیز با آن قابل مقایسه نیست!»
در همین لحظه صدای برخورد نخستین شهابسنگ قمری را به زمین شنیدیم: یك «ترق!» بسیار بلند، صدایی گوشخراش، و در همان لحظه، صدایی متمایز و اسفنجی كه متوقف نشد و به دنبال آن یك سلسله شلپشلپ ظاهراً مفنجره به گوش رسید كه مثل تازیانه به همه طرف زمین میخورد. مدتی طول كشید تا چشمهایمان توانست تشخیص بدهد كه چه چیزی دارد سقوط میكند: راستش را بگویم، من خیلی دیر فهمیدم، چون انتظار داشتم قطعات ماه منور باشند؛ در حالی كه سیبیل بلافاصله آنها را دید و با لحنی تحقیرآمیز، اما به گونهی نامعمولی بخشنده، گفت: «شهابسنگهای نرم، واقعاً كی تا حالا چنین چیزی دیده؟ از ماه بیشتر از این هم بر نمیآید... البته در نوع خودش جالب است.»
یكی از قطرات به پرچین سیمی گیر كرد و زیر وزن خودش متلاش شد، روی زمین پخش شد و بی درنگ با پوستهی آن آمیخت، و كم كم دیدم چیست، یعنی در حقیقت احساساتی را كه اجازه میداد تصویری از آن چیزِ پیش رویم شكل بدهم، جمعبندی كردم و بعد متوجه لكههای كوچك دیگری شدم كه روی كفِ پوشیده از موزاییك پخش شده بود: چیزی مثل لجنی از مخاط اسیدی كه به درون قشر زمین نفوذ میكرد، یا شاید مثل یك نوع انگل گیاهی كه هر چیزی را كه لمس میكرد، جذب خودش میكرد و آن را به مغز چسبناك خودش تبدیل میكرد، یا حتا مثل یك سرم كه كلنیهای میكروبهای چرخان و حریص در آن به هم میچسبیدند، یا مثل لوزهالمعدهای قطعه قطعه شده كه قطعاتش میخواهند دوباره به هم بچسبند و سلولهای لبههای بریدهاش مثل بادكش دهان باز میكنند، یا مثل...
دلم میخواست چشمهایم را ببندم و نمیتوانستم؛ اما وقتی صدای سیبیل را شنیدم كه میگفت: «البته، به نظر من هم نفرتانگیز است، اما فكر وقتی را بكن كه این ماجرا تثبیت بشود: زمین بدون شك متفاوت و برتر است و ما هم طرف زمینیم. وقتی فكرش را میكنم، یك لحظه به نظرم میرسد كه حتا میتوانیم از غرق شدن در این صحنه لذت ببریم، چون به هر حال بعدش...»
چرخی زدم و به طرف او برگشتم. دهانش به لبخندی باز بود كه هیچ وقت ندیده بودم: لبخندی مرطوب، كمی حیوانی... وقتی او را به آن شكل دیدم، احساسی به من دست داد كه با وحشت ناشی از سقوط یك قطعهی ماه در همان لحظه مخلوط شد... قطعهای كه با یك ضربهی داغ، شهدآلود و خیرهكننده، كلبهی ما و تمام خیابان و آن منطقهی مسكونی و بخش عظیی از حومهی شهر را فرو برد و متلاشی كرد.
تمام شب را در میان آن مادهی قمری نقب زدیم تا سرانجام توانستیم آسمان را دوباره ببینیم. سپیدهدم بود؛ توفانِ شهابسنگها تمام شده بود؛ دیگر نمیتوانستیم زمینِ اطرافمان را بازبشناسیم. از لایهی ضخیمی از لجن پوشیده شده بود، لایهی رنگینی از تكیاختههای سبز و بیثبات و در حال تكثیر. از مواد زمینی قبلیمان هیچ اثری به جا نمانده بود. ماه داشت آسمان را ترك میكرد، رنگش پریده بود، آن را هم دیگر نمیشد باز شناخت: چشمهایم را تنگ كردم و توانستم ببینم تودهای از سنگریزه و تكههای سخت و قطعات تیز و تمیز آن را پوشاندهاند.
ادامهی ماجرا برای ما بسیار آشناست. بعد از صدها هزار قرن، داریم سعی میكنیم به زمین شكل طبیعی خودش را بدهیم، داریم قشر زمینی اولیه را كه از پلاستیك و سیمان و فلز و شیشه و لعاب و چرم مصنوعی بود، بازسازی میكنیم. اما چه راه درازی در پیش داریم! چون هنوز زمان درازی محكومیم كه در میان ترشحات قمری دست و پا بزنیم، در میان ترشحات فاسد كلروفیل و شیرهی معده و شبنم و گازهای نیتروژنی و خامه و اشك. هنوز كارهای زیادی باید انجام بدهیم، باید صفحات درخشان و صیقلیِ قشر ازلی زمین را آن قدر به هم جوش بدهیم تا سرانجام اضافات بیگانه و خارجی و نامطلوب را پاك كنیم... یا دست كم بپوشانیم. و البته با مواد امروز باید این كار را بكنیم كه با بی نظمی سر هم شدهاند و حاصل زمینی فاسدشده هستند، و باید بیهوده سعی كنیم شبیه مواد اولیه را بسازیم، كه البته قابل مقایسه با آنها نیستند.
میگویند مواد اولیهی اصلی، آنهایی كه در گذشته داشتیم، فقط بر سطح ماه وجود دارند، كثیف نشدهاند و آنجا روی هم ریختهاند، و میگویند فقط به همین دلیل، ارزشش را دارد كه به آنجا برویم: باید به ماه برویم تا این مواد را دوباره به دست بیاوریم. دلم نمیخواهد از آن جور آدمهایی به نظر برسم كه همیشه حرفهای ناراحتكننده میزنند، اما همهی ما میدانیم كه ماه در چه وضعی است، در معرض توفانهای كیهانی، پر از حفره، فرسوده، پوسیده. اگر به آنجا برویم، فقط ناامید میشویم، چون میفهمیم كه حتا مواد روزگار قدیم ما ـ سند و دلیل محكم برتری زمین ـ به مواد پست و ناپایداری تبدیل شدهاند كه دیگر نمیتوان از آنها استفاده كرد. زمانی بود كه مراقب بودم این جور شك و تردیدهایم را به سیبیل نشان ندهم. اما حالا كه سیبیل چاق و ژولیده و تنبل شده و حریصانه نان خامهای میخورد... حالا دیگر چه میتواند به من بگوید؟