میگوید مهمترین اتفاق دهه ی هشتاد دیدار اولش با مادرم بوده و به دنیا آمدن من و خواهرم. همین دو تا. فهمیدی.وقتی میگویم نباید درباره ی مسایل شخصی باشد میگوید:....
یك تكه از دیوار برلین
درباره ی نویسنده : سام شپارد , ساموئل شپارد راجرز چهارم نمایشنامهنویس، كارگردان و بازیگر آمریكایی بود. شپرد در طول زندگی حرفهای اش بیش از 40 نمایشنامه نوشت. سم شپرد برای اولین بار در سال 1971 با نمایش دهان كابوی مورد توجه قرار گرفت.
از جمله فیلمهای او میتوان به چیزهای درست، بلكتورن، حماقت برای عشق، باندیداس، ماگنولیاهای فولادی،پرونده پلیكان اشاره كرد. او یكی از نویسندگان فیلمنامه فیلم پاریس، تگزاس بود.او در سال 1979 برای نمایشنامه كودك مدفون جایزه پولیتزر را دریافت كرد.
شپارد علاوه بر نمایشنامه، داستان كوتاه هم مینوشت.
داستان كوتاه « یك تكه از دیوار برلین » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی اسدالله امرایی در زیر میخوانید .
بابای من از دهه ی هشتاد مطلقاً چیزی نمیداند. برای درس علوم اجتماعی كلاس هفتم باید با او مصاحبه میكردم و او چیزی نمیداند. میگوید چیزی یادش نیست، از مدل ماشینها یا مدلهای مو، لباس، یا موسیقی آن سالها چیزی نمیداند. میگوید گه زده بودند به اقتصاد كه كار جمهوری خواهها بود؛ جز این هم، چیزی توی ذهنش نمانده.
میگوید مهمترین اتفاق دهه ی هشتاد دیدار اولش با مادرم بوده و به دنیا آمدن من و خواهرم. همین دو تا. فهمیدی.وقتی میگویم نباید درباره ی مسایل شخصی باشد میگوید: مگر چیز دیگری هم هست؟ میگویم چیزهایی مثل مد، سبك زندگی، خبرهای مملكتی آنموقع را میخواهم،میگوید هیچ كدامشان هیچ دخلی به واقعیت ندارد. واقعیت«رابطهای شخصی» است و باقی چیزها سطحی و دروغ است،مثلاً اخبار. میگوید اخبار، سر تا پا دروغ است و علت استقبال مردم این است كه اخبار را به اسم حقیقت محض به خورد ملت میدهند، ملت از همه جا بی خبر هم باورمیكنند، چون دلشان میخواهد دروغ را باور كنند. حقیقت گلوگیرشان است و نمیتوانند ببلعند. حرفهایی است كه او میزند. بهش میگویم قرار است یك تكلیف ساده ی درسی باشد دربارهی دهه ی هشتاد، نه درباره ی «واقعیت» و«اخبار» ولی او میگوید از مساله ی واقعیت كه نمیشود به راحتی بگذری، بحث واقعیت مسایل دیگری از قبیل مدل مو و ماشین و موسیقی و امثالهم را كنار میزند. بعد میگویدحتی زندگی دهه ی هشتاد را هم به یاد نمیآورد، شاید اصلاآن موقع زنده نبوده، ولی بعد میگوید لابد بوده، چون یادش میآید كه مامانم را دیده و من و خواهرم هم آن سالها به دنیا آمدیم. باز هم تكرار میكند. بابای من پاك خل شده.
تا مدتها متوجه نبودم ولی بود. خواهرم از دهه ی هشتاد بیشتر از بابام میداند و همه اش یكسال و خرده ای از من بزرگتر است. كلاس نهم است. ولی از همه چیز خبر دارد از من نپرس از كجا میداند. میداند شلوارهای عجیب و غریب لوله تفنگی میپوشیدند و پاچه اش را میكردند توی چكمه های زیپ دار، یا دخترها جورابهای پاره ی توری میپوشیدند و دستكش نخی سفید ارزان دست میكردند كه خودشان را شكل مدونا دربیارند، كه گمانم آن سالها توی موسیقی اسم در كرده بوده، یا مایكل جكسون، كه تازه پوست سیاهش را سفید میكرد، یا باب سیگر كه به نظرم با آن تبلیغ مزخرف شورولت كه میگفت «همچون یك كوه»شهرتی در كرده بود. از همه مهمتر، از مسایل سیاسی هم خبر دارد، اینكه روسیه دیگر آن روسیه نبود و دیوار برلین را هم رنبانده اند. از خواهرم میپرسم از كجا میداند؟
میگوید خودم آنجا بودم. میگویم «آره، تو گفتی من هم باوركردم». میگوید «میخواهی ثابت كنم؟» میدود به طبقه ی بالا به اتاق خوابش و با یك تكه ی بتن رنگی، اندازه ی چیزبرگر میآید پایین و میگذارد روی پیشخان آشپزخانه،درست جلو من و بابام. میگویم: «حالا این چی هست؟»
میگوید: «یك تكه از دیوار برلین». بابام میگوید: «آره آره، خودشه. چه فوق العاده». بر میدارد زیر و روش میكند،سبك سنگینش میكند، انگار سنگی از یك سیاره دیگر یا چیزی تو همین حد.«كی رفتی دیوار برلین، عزیزم؟» خواهرم مات و مبهوت نگاهش میكند. خواهرم میگوید: «یادتان نیست؟ با مامان و خاله امی رفتم».
بابا میگوید: «یادم نمیآید. چند سالت بود؟» بابا چیزی یادش نمیآید. انگار حافظه اش را از دست داده. مگر میشود به یاد نیاورد؟ چطور میشود یادش نباشد دخترش به دیوار برلین رفته؟ هنوز پیر هم نشده كه حافظه اش را از دست داده بدهد ولی داده. بابام میپرسد: «خوب من كجا بودم؟»
خواهرم میگوید: «لابد مانده بودید توی خانه».میگوید: «لابد».از خواهرم میپرسم یك تكه از دیوار برلین ازكجا گیرش آمده و او میگوید وقتی دیوار را خراب میكردند، از برلین رد میشدند، كارگرها تكه های بتونی را به دست مردم میدادند، به سرنشینهای ماشینهای عبوری. میگوید جشن بود. خواهرم سه سالش بوده. دستهای زمخت و پرموی مردها میآمد تو و تكه های سنگ و بتون را عین كیك تقسیم میكردند. او هم اصلاً نمیفهمید چه خبر شده.
به تكه ی سیمانی روی پیشخان آشپزخانه خیره میشوم. یك طرفش صاف و تخت است و رنگی – فیروزهای تند و بنفش با یك نوار باریك زرد كه دو فسمت كرده. به نظرم، رنگ اسپری است، شاید هم تكهای از شعار دیوارنوشته ای باشد. آنطرفش شكسته و زبر است و مصالح آن پیداست؛ سنگهای كوچك صاف كه انگار از اعماق جنگلها آورده بودند. شنهای درشتی كه با ملات سیمان مخلوط شده و به جنس امریكایی شباهت نداشت، ذرههای ریزی كه برق میزند. به لبه های بتون كه انگشت میكشی بیشتر شیشه به نظر میآید تا سنگ. خواهرم میگوید این تكه ی دیوار برلین را به مدرسه ببرم و سر كلاس نشان بدهم، كه فكر
میكنم پیشنهاد سخاوتمندانه ای باشد. بابام این تكه ی سنگین دیوار برلین را برمیدارد آن را میاندازد توی یك زیپلاك كه كیسه ی نایلون زیپدار است. وقتی میپرسم چرا این كار را میكند، میگوید برای اینكه گم نشود. میگوید خیلی مهم است و نباید گم شود یا آن را بدزدند، چون تكه ی زنده ای از تاریخ امروز است. چرا برایش مهم است؟ آقا تاهمین چند دقیقه ی پیش حتی مطمئن نبود آنموقع زنده بوده یا نه، حالا به این تكه ی سیمانی میگوید زنده. با عقل جور درنمیآید. یك حلقه گنده ی لنت آب بندی نقره ای رنگ درمیآورد، یك تكه اش را با دندان میكند. لنت را میچسباند به سر زیپلاك بعد با یك ماژیك مشكی مینویسد: «تكه ی دیوار برلین». مثل برچسب اشیا موزه یا چیزی تو همین مایه ها. میگوید: «این كار لازم بود». بالاخانه تعطیل. خواهرم تمام مدت تكلیفهای مدرسه اش را انجام میدهد اما وسط كار هی چیزهای دیگری از دهه ی هشتاد رو میكند و یكریز بر سرم میریزد، انگار مغزش از وسط نصف شده و همزمان میتواند هر دو كار را بكند. به نظرم دختر خیلی باهوشی است. میگوید: «غرب واشنگتن كوه آتشفشانی بود كه فوران كرد. تا آخر سال همین جور مواد مذاب بیرون میریخت؛ باقی سال هی میخوابید، هی فوران میكرد.
اینهم تو دهه ی هشتاد بود، بابا؟» نمیدانم چرا از او میپرسد. از كجا بداند؟
بابام می گوید: «نمیدانم».
با اسفنج نمدار مورچه های سیاه را از روی پیشخان پاك میكند لهشان نمیكند، فقط میریزدشان كف آشپزخانه، و میگذارد راهشان را بروند.
از بابام میپرسم«:چرا نمیكشی؟»
میگوید: «مورچه ها را دوست دارم. مرا یاد تابستان و جاهای گرم میاندازند. بچه كه بودیم همیشه دور و برمان مورچه بود». یك جوری از مورچه حرف میزند كه انگار از توله سگها یا خوكچه هندی.
خواهرم یكهو میگوید: «ایدز هم كشف شد! سال های دهه ی هشتاد بود كه ویروس ایدز را كشف كردند». حالا نمیدانم فكرش چطور كار میكند. رازی است كه سر درنمیآورم؛ انگار به صفحه ی مانیتور سبزی نگاه میكند و یكی یكی پایین میرود. ایدز؟ ایدز را از كجا آورد. میگوید: «ماروین گای هم با تیری كه پدرش شلیك كرد كشته شد،نه؟» پدرم یكهو وسط آشپزخانه خشكش میزند، انگار با تخته ای یا چیزی زده باشند توی ملاجش.
بابام میگوید: «آره. یادم میآید».
میگویم: «واقعاً؟» نگاهش میكنم. ایستاده و اسفنج نمدار در دستش است و آب قطره قطره میچكد. بی آنكه به من یا خواهرم یا چیز دیگری نگاه كند به روبه رو زل میزند، انگار میخواهد تصویر ماروین گی را با گلولهای مغزش را پكانده و سر و صورت خونی اش را زنده كند، از عكسهای خبری آن زمان كه ازشان بیزار است.
میگوید: «خیلی واضح یادم میآید. تو كالیفرنیا بودم. سال .4891تابستان یا بهار .4891هوا خیلی گرم بود. ماروین گای به دست پدرش كشته شد. پدرش عالیجناب بود،نه؟ آره گمانم. یكی از این آدمهای كلیسا. سر قضیهای گلولهای خالی كرد تو سر پسرش. فكر كنم سر زنی بود. قضیه مربوط به یك زن بود، نه؟» برمیگردد طرف خواهرم. خواهرم متوجه نیست بابا از او سوال میكند. سرش توی كتابش است، مشغول درس و مشقش است. دوباره میگوید: «سر یك زن نبود؟» خواهرم سرش را میآورد بالا و میبیند با اوست. زل زده به بابا ولی انگار فكرش درگیر یك مساله ی ریاضی است.
میگوید: «نمیدانم بابا». باز سرش را میاندازد پایین، مشغول كتابش میشود. بابا به من نگاه میكند. یكجورهایی انگار دنبال حمایت است. جواب را نمیدانم. از كجا بدانم؟ آن اتفاق كه افتاد من به دنیا هم نیامده بودم. باز به بیرون آشپزخانه نگاه میكند، به پنجرههای تیره.
میگوید: «هه، چه جالب كه یادم میآید». اسفنج را میاندازد توی لگن و میرود به طرف در توری ایوان و مدتی میایستد و به چمن و درخت افرا نگاه میكند. قورباغه ها از بركه ی پای تپه غورغورشان بلند است. كیسه ی زیپلاك را كه تكه ی دیوار برلین توش است جلوی نور میگیرم. فقط یك تكه بتون است.
خواهرم بیآنكه سر بلند كند میگوید: «گمش نكنی».
میگویم: «چطور میتوانم گمش كنم. برچسب دارد».