همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه كند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشك نشسته و خاكستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی كوتاه سعی كرد پاسخ زن را بدهد...
درباره ی نویسنده: لویجی پیراندلو ، نمایشنامهنویس و رماننویس ایتالیایی بود كه در سال 1934 برندهٔ جایزه نوبل ادبیات شد. داستانهای كوتاه او نیز شهرت زیادی دارد.
وی از نویسندگان معروف قرن بیستم ایتالیا است.
داستان كوتاه « جنگ » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
مسافرانی كه شبانه با قطار سریعالسیر رم را ترك كرده بودند ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد، در ایستگاه كوچك فابریانو كه خط آهن اصلی را به سمولمونا متصل میكرد، به انتظار قطار كوچك و قدیمی محلی بمانند.
درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بستهای بیشكل از واگن درجه دوم دودزده و دم كردهای سر درآورد كه پنج نفر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او، شوهرش، مردی ریزاندام، لاغر و تكیده، نفسنفسزنان و نالان با چهرهای رنگ پریده و چشمهای كوچك و گیرا، كه شرم و بیقراری درآنها خوانده میشد، پا به قطار گذاشت.
مرد كه سرانجام جای نشستن پیدا كرده بود، از مسافرانی كه به زنش كمك كرده و جا برایش باز كرده بودند مودبانه تشكر كرد، سپس رو به زن كرد، یقه پالتو او را پایین كشید و مودبانه پرسید: «حالت خوب است، عزیزم؟»
زن به جای پاسخ یقهاش را تا روی چشمها بالا كشید و چهرهاش را پنهان كرد. مرد با لبخند زمزمه كرد: «ای دنیای كثیف!» و احساس كرد موظف است برای همسفرانش شرح دهد كه زن درمانده اش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسر یكی یكدانهاش را از كنارش دوركرده، آن هم پسر بیست سالهای كه آنها، هردو، زندگیشان را به پایش ریختهاند و حتی خانهشان را درسولمونا به باد دادهاند تا توانستهاند همراهش به رم بروند، اسمش را به عنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند كه داوطلبانه در جنگ شركت كند به این شرط كه دست كم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند. اما ناگهان تلگرامی به دستشان رسیده كه درآن نوشته شده تا سه روز دیگر از رم میرود و از آنها میخواهد كه برای بدرقهاش به رم بیایند.
زن زیر پالتو پیچ وتاب میخورد و گهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس میكشید. دلش گواهی میداد كه همه آن حرفها سر سوزنی دلسوزی آن آدمها را، كه احتمالاً موقعیت ناگوار خود او را داشتند جلب نكرده است. یكی از آنها كه سراپا گوش بود گفت: «شما باید شكر خدارا به جا بیاورید كه پسرتان تازه به جبهه میرود. پسر مرا از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته.»
مسافر دیگری گفت :«مرا چه میگویید؟ من دو پسرو سه برادرزاده در جبهه دارم.»
شوهر زن بی درنگ گفت: «بله، اما آخر این پسر یكی یكدانه ماست.»
- چه فرقی میكند؟ آدم ممكن است پسر یكی یكدانه اش را با توجه بیش از حد لوس بكند، اما او را بیش از وقتی دوست ندارد كه چند بچه دیگر هم دورش را گرفته باشند. محبت پدرانه نان نیست كه بشود تكه تكه كرد و به طور مساوی میان بچه ها قسمت كرد. هر پدری همه محبتش را، بدون تبعیض، نثار هركدام از بچه هایش میكند، خواه یك بچه داشته باشد خواه ده بچه و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هریك از آنها نصف نمیشود، بلكه دو برابر میشود...
شوهر آشفته خاطر آهی كشید و گفت : «درست است ... درست است ... اما بگیریم، البته دور از جان شما، پدری دو پسر درجبهه جنگ داشته باشد و یكی از آنها را از دست بدهد، دراین صورت یكی از آنها برایش میماند تا تسلی خاطری پیدا كند... درحالی كه ... » دیگری از جا در رفت و گفت :«بله، پسری میماند تا تسلی خاطر پیدا كند، اما درعین حال پسری میماند تا باز نگران جانش باشد، درحالی كه پدری كه یك فرزند پسر داشته باشد پس از مرگ او میتواند برود خود را سربه نیست كند و به پریشانی خود پایان دهد. كدام یك از این دو موقعیت بدتر است؟ نمیبینید كه وضع من چقدر ناگوارتر از شماست؟»
مسافر دیگر، مردی چاق وسرخ چهره، با چشمهای خاكستری كمرنگ و بیرون زده، میان حرفش رفت: «چرند میگویید.»
نفسنفس میزد، چشمهای بیرون زدهاش گویی خشونت درونی نیروی سركش را بیرون میریخت كه تن ناتوان او تاب نگهداری آن را نداشت. او كه سعی میكرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتادهاش، درجلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: « چرند میگویید، چرند میگویید. مگر ما برای استفاده خودمان بچه پس میاندازیم؟»
مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند. مسافری كه پسرش از روز اول جنگ به جبهه رفته بود، آهی كشید و گفت: «حق با شماست، بچههای ما مال ما نیستند، مال میهناند.»
مسافر چاق با حاضر جوابی گفت: «باها! پس بفرمایید ما با یاد میهن بچه پس میاندازیم. پسرهای ما به دنیا میآیند... خوب دیگر، چون باید به دنیا بیایند و وقتی به دنیا آمدند جان ما نثارشان میشود. واقعیت مساله همین است كه میگویم. ما مال آنها هستیم، آنها مال ما نیستند و وقتی به سن بیست سالگی میرسند درست حال بیست سالگی ما را پیدا میكنند. ما هم پدر ومادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود. زن، سیگار، رویاهای دور و دراز، پیوندهای تازه... و البته میهن هم جای خود را داشت، یعنی وقتی بیست ساله میشدیم به ندای آن پاسخ میدادیم، حتی اگر پدر و مادر جلو ما را میگرفتند. البته حالا در سن و سال ما عشق به میهن هنوز هم همان قدر و منزلت را دارد اما علاقه ما به بچههایمان بیش از میهن است. میخواهم ببینم، میان ما كسی پیدا میشود كه اگر بنیهاش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟»
صدا از كسی درنیامد، همه سرخود را، به نشان تصدیق تكان دادند. مرد چاق دنبال حرفهایش را گرفت: «پس ما چرا به احساسات بچههایمان، وقتی به بیست سالگی میرسند، نباید اعتنا كنیم؟ طبیعی نیست كه وقتی بیست ساله میشوند به عشق میهن توجه كنند (البته منظورم پسرهای سربه راه است) و آن را مهمتر از علاقه به ما بدانند؟ طبیعی نیست كه ما را پسرهای پیری بدانند كه از كار افتادهایم و باید درخانه ماندگار شویم؟ و اگر میهن مثل نانی كه تك تك ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس كسانی باید بروند و از آن دفاع كنند و پسرهای ما، پسرهای بیست ساله میشوند، این كار را میكنند و به اشكهای ما نیاز ندارند. چون اگر بمیرند هیجان زده وشادمان میمیرند (البته منظورم پسرهای سر به راه است) حالا اگر كسی جوان و شادمان بمیرد با جنبههای زشت زندگی، با حقارتها، بیهودگیها و سرخوردگیها روبه رو نشود... چه بهتر از این؟ در مرگش كسی نباید اشك بریزد، همه باید بخندند، همین طوركه من میخندم، ... یا دست كم شكر خدا را به جا آورند، همین طور كه من بجا میآورم، چون پسر من، پیش از مرگ، برایم پیغام فرستاد كه پایان زندگیاش همان طور بوده كه همیشه آرزو داشت. برای همین است كه، چنان كه میبینید سیاه هم نپوشیدهام...»
كت پوست گوزن خود را، كه رنگ روشن داشت، تكان داد تا حرفش را ثابت كند، لب كبود او كه جای دو دندان افتاده اش را میپوشاند، لرزید. در چشمهای بیحركتش اشك حلقه زده بود و چیزی نگذشت كه حرفهایش را با خنده ای جیغ مانند كه به هق هق میماند، پایان داد.
دیگران تصدیق كردند: « كاملاً همین طور است... كاملاً همین طور است.»
زنی كه زیر پالتو، دریك گوشه، مثل بسته ای به نظر میرسید و نشسته بود و گوش داده بود، سه ماه میشد كه سعی كرده بود در گفتههای شوهر و دوستانش چیزی پیدا كند كه از اندوه عمیقش بكاهد و تسلی خاطری پیدا كند، چیزی كه به مادر آن قوت قلب را بدهد كه پسرش را نه تنها به سوی زندگی خطرناك بلكه به سوی مرگ روانه كند. اما درمیان همه حرفها حتی یك كلمه تسلی بخش نیافته بود... و اندوهش از آنجا بیشتر شده بود كه دیده بود هیچ كس- آن طور كه اندیشیده بود - نمیتواند احساساتش را درك كند.
اما حالا گفتههای مسافر او را گیج و كمابیش شگفت زده كرد. ناگهان دریافت كه این دیگران نیستند كه در اشتباهند و نمیتوانند او را درك كنند بلكه خود اوست كه نمیتواند به پای مادران و پدرانی برسد، كه بدون اشك ریختن پسران خود را، هنگام جدایی، بدرقه و حتی تالب گور تشییع میكند.
سرش را بلند كرد و از همان گوشهای كه نشسته بود جلو آورد و سعی كرد با همه وجود به جزییاتی گوش دهد كه مرد چاق برای همسفرانش تعریف میكرد و شرح میداد كه چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به كشتن داده است. به نظرش رسید كه به جهانی كشانده شده كه هرگز درخواب هم نمیتوانست ببیند، جهانی كه برایش بسیار ناشناخته بود و از اینكه میدید همه به پدر شجاعی تبریك میگویند كه چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف میزند بی اندازه خوشحال شد.
سپس ناگهان، مثل آنكه چیزی از آنهمه حرف نشنیده و كمابیش مثل آنكه از خواب بیدار شده باشد رو به پیرمرد كرد و پرسید: « پس ... راستی راستی پسرتان مرده؟»
همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه كند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشك نشسته و خاكستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی كوتاه سعی كرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید. همچنان خیره شده بود، گویی تنها درآن لحظه- پس از آن پرسش ابلهانه و بی جا- بود كه ناگاه سرانجام دریافت كه پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه. چهرهاش درهم رفت، به شكلی ترسناك از شكل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون كشید و در میان شگفتی همه، بیاختیار، هقهقی جگرسوز و تاثرآور سرداد.