داستان فرهنگ : « داس » اثری از برد بری «داس »

در خانه باز بود دو سه بار در زد هیچ چیز جز سكوت در خانه نبود پرده سفید پنجره از باد گرم آهسته تكان میخورد. قبل از این كه وارد خانه شود از سكوت مرگبار آن احساس كرد مرگی در خانه اتفاق افتاده است. ...

1396/12/21
|
17:19

درباره نویسنده : ری داگلاس بردبری یا Ray Bradbury زاده‌ی 22 اوت 1920 و درگذشته 5 وژئن 2012، نویسنده، مقاله‌نویس، نمایشنامه‌نویس و شاعر آمریكایی سبك‌های فانتزی، وحشت و علمی-تخیلی در واكگان از توابع ایلینویز آمریكا از مادری سوئدی‌تبار و پدری آمریكایی به دنیا آمد.
داستان كوتاه «داس» هر چند از عناصر تیره مرگ انباشته است اما داستانی است تمثیلی كه در آن «داس» به عنوان سمبل مرگ برای ما نامی آشناست اما برادبری از این نشانه ایدهای نو
و غیره منتظره ساخته است كه با پایانی اسرارآمیز مدتها ذهن خواننده را به خود مشغول میدارد.

داس

نویسنده: ری برادبری
جاده كه مانند سایر جادهها از وسط دره و بین زمینهای سنگلاخ و لم یزرع، درختان بلوط و از نزدیك گندمزاری وحشی و تك افتاده میگذشت پس از عبور از كنار خانه سفید كوچكی كه در میان گندمزار بود چنان كه گوئی ادامهاش بیفایده است ناگهان به پایان رسید. اهمیت نداشت چون آخرین قطره بنزین اتومبیل نیز تمام شده بود.درواریكسون اتومبیل كهنه ا ش را متوقف كرد و ساكت به دستان بزرگ خشن و دهقانوارش خیره شد.
مولی همسرش كه بیحركت كنار او دراز كشیده بود شروع به صحبت كرد.- ما باید راه را اشتباه كرده باشیم .لبهای مولی تقریباً به سفیدی پوست صورتش بود با این تفاوت كه عرق پوستش را مرطوب ساخته بود اما لبانش خشك بودند. او با لحنی یكنواخت و بیحالت گفت: - درو. درو حالا باید چكار كنیم؟
درو خیره به دستانش كه باد خشك و گرسنگی پوست آن راخرد كرده بود مینگریست دستانی كه هیچ گاه غذائی كافی برای خود و خانوادهاش تحصیل نكرده بود. بچه ها در روی صندلی عقب بیدار شدند خود را از میان اشغالها و بسته هائی كه بسترشان بود بیرون كشیدند و در حالیكه سرشان را روی پشتی صندلی گذاشته بودند.
- بابا چرا ایستادیم؟ میخواهیم چیزی بخوریم؟ خیلی گرسنه ایم میشه الان چیزی بخوریم بابا؟
درو چشمانش را بست از منظره دستانش متنفر بود. مولی انگشتانش را نرم و سبك بر روی مچ دستانش كشید و گفت: - درو شاید توی آن خانه چیزی برای خوردن به ما بدهند.دهانش كف كرد و با عصبانیت گفت:- گدائی؟ نه تا به حال این كار را كردیم و نه میكنیم .
دست مولی مچ او را محكم در خود گرفت. درو به سوی او نگاه كرد و سپس متوجه دیدگان سوسی و درو كوچولو شد كه به اونگاه میكردند كله شقی را كنار گذاشت و از اتومبیل پیاده شد. آهسته مانند مردی علیل و كور بسوی خانه رفت.
در خانه باز بود دو سه بار در زد هیچ چیز جز سكوت در خانه نبود پرده سفید پنجره از باد گرم آهسته تكان میخورد. قبل از این كه وارد خانه شود از سكوت مرگبار آن احساس كرد مرگی در خانه اتفاق افتاده است. از اطاق كوچك و تمیز نشیمن عبور كرد و وارد هال كوچكی شد به چیزی نمیاندیشید فكر كردن را كنار گذاشته بود مانند حیوانی بی هیچ تردید به سوی آشپزخانه رفت. در این وقت از میان دری باز چشمش به مردهائی افتاد. مرد پیری بود كه بر بستری سفید و تمیز دراز كشیده بود آنقدر از
مرگش نگذشته بود كه آرامش چهرهاش تغییر كند. باید از مرگ خود آگاه بوده است چون كفنش را كه كت و شلواری سیاه و تمیز و پیراهنی سفید و كراواتی سیاه بود به تن داشت داسی كنار بسترش به دیوار تكیه داده شده بود در میان انگشتانش خوشه گندم طلائی تازه و پرباری قرار داشت. درو آهسته به اطاق خواب رفت سرمائی وجودش را فرا گرفته بود كلاه خرد شده و گردآلودش را از سر برداشت و كنار بستر ایستاد و چشم به زیر افكند. نامه ای برای مطالعه كنار سرپیرمرد روی بالش قرار داشت شاید تقاضای دفن یا احضارخویشاوندان بود. درو با چهره ای در هم كشیده به كلمات نگاه كرد و لبان بیرنگ و خشكش به حركت درآمد: «به شخصی كه در كنار بستر مرگم ایستاده است در نهایت سلامت عقل و تنها در دنیا همانطور كه مقدر بود من جان براین مزرعه را با تمام تعلقات آن به مردی كه به بالینم آمده
است میبخشم اسم و اصل و نسبش هر چه باشد اهمیتی ندارد. مزرعه ، گندمزار داس و تمام وظایف محوله از آن و به عهده اوست اجازه دهید آزادانه و بی هیچ پرسشی آنها را تصاحب كند. به مهر و امضاء من در سومین روز آوریل 1983 جان بر.درو از خانه بیرون آمد و با باز كردن در حیاط گفت:
- مولی تو بیا بچه ها شما تو اتومبیل باشید.مولی آنچه را كه در برابرش میدید باور نمیكرد. درو گفت:
- سرنوشت ما عوض شد از این پس كار برای كار كردن ، غذابرای خوردن و سرپناهی برای مصون بودن از باد باران دراختیار داریم و سپس دستی به داس كشید مثل هلال ماه میدرخشید كلماتی روی تیغهاش كنده شده بود.
«كسی كه مرا بكار گیرد دنیا را بكار گرفته است» در آن لحظه معنی كلمات را زیاد نفهمید.آنها پس از به خاك سپردن پیرمرد به زندگی در آن خانه پرداختند همه چیز برایشان مهیا بود. طویله كوچكی در
پشت خانه وجود داشت كه در آن یك گاو نر و سه ماده نگهداری میشد و یك سردخانه پر از گوشت گاو و گوسفند و گوساله و خوك هم در زیر درختان بزرگ بلوط قرار داشت كه پنج برابر تعداد آنها را تا یك دو شاید سه سال غذا میداد و یك ظرف كرهسازی و جعبهای برای پنیر و دلوهائی برای شیر هم آنجا بود. درو اریكسون و خانوادهاش تا سه روز هیچ كاری جز خوردن و خوابیدن نكردند صبح روز چهارم او با سر زدن از بستر بیرون آمد و داس را برداشت و به گندمزار رفت. گندمزاری پهناور بود و با اینكه تا كنون یك مرد آن را اداره كرده بود اما به نظر وی آنقدر بزرگ بود كه یك مرد از عهده مراقبتش بر نمیآمد. در خاتمه اولین روز كار داس بر شانه به خانه بازگشت. چهره ا ش غرق حیرت بود چنین گندمزاری را در تمام عمرش ندیده بود گندمها در تكه های جداگانه رسیده بودند هیچ چیز راجع به گندمزار راجع به پوسیدن گندمها
بعد از درو به مولی نگفت. صبح روز بعد گندمهای درو شده و پوسیده دوباره ریشه كرده و جوانه زده بودند. درو اریكسون متحیر كه چرا و به چه دلیل این اتفاق میافتد مدتی چانه اش را خارانید با این
ترتیب نمیتوانست آنها را بفروشد . چندین بار در خلال روز به بالای تپه رفت تا از بودن پیرمرد در قبرش مطمئن شود و شاید در همانجا ایده ای راجع به گندمزار كه اكنون صاحبش بود در افكارش نضج گرفت. گندمزار از یك سو تا سه مایل به طرف كوهستان كشیده شده بود و دو جریب پهنا داشت و با این وسعت قسمتی جوانه زده بود قسمتی آماده درو بود قسمتی كاملاً سبز باقیمانده بود قسمتی را هم كه خود تازه با دستانش درو كرده بود. پیرمرد هیچ اشاره ای به این موضوع نكرده بود.


بیرون آمد و داس را برداشت و به گندمزار رفت. گندمزاری پهناور بود و با اینكه تا كنون یك مرد آن را اداره كرده بود اما به نظر وی آنقدر بزرگ بود كه یك مرد از عهده مراقبتش بر نمیآمد. در خاتمه اولین روز كار داس بر شانه به خانه بازگشت. چهره اش غرق حیرت بود چنین گندمزاری را درتمام عمرش ندیده بود گندمها در تكه های جداگانه رسیده بودند هیچ چیز راجع به گندمزار راجع به پوسیدن گندمها بعد از درو به مولی نگفت. صبح روز بعد گندمهای درو شده و پوسیده دوباره ریشه كرده و جوانه زده بودند. درو اریكسون متحیر كه چرا و به چه دلیل این اتفاق میافتد مدتی چانه اش را خارانید با این ترتیب نمیتوانست آنها را بفروشد . چندین بار در خلال روز به بالای تپه رفت تا از بودن پیرمرد در قبرش مطمئن شود و شاید در همانجا ایدهای راجع به گندمزار كه اكنون صاحبش بود در افكارش نضج گرفت. گندمزار از یك سو تا سه مایل به طرف كوهستان كشیده شده بود و دو جریب پهنا داشت و با این وسعت قسمتی جوانه زده بود قسمتی آماده درو بود قسمتی كاملاً سبز باقیمانده بود قسمتی را هم كه خود تازه با دستانش درو كرده بود. پیرمرد هیچ اشاره ای به این موضوع نكرده بود.درو اریكسون دوباره با كنجكاوی و نوعی لذت به سر كارش برگشت و به درو پرداخت . درو كردن گندمی كه به این زودی جوانه میزد كار ابلهانه ای بود به همین دلیل آخر هفته
تصمیم گرفت چند روز دست از كار بكشد. اما همچنان كه به گندمزار مینگریست حس میكرد بازوانش كش میآیند و كف دستهایش را خارش عجیبی فرا میگیرد. احساس میكرد بازوی سومی را از او گرفته اند. به اطاق خواب رفت داس را از روی دیوار برداشت آن را در چنگ گرفت احساس سرما كرد خارش دستانش متوقف شد و بازوی سوم به او برگشت دیگر هیچ نقصی را در خود احساس نمیكرد. با این اندیشه كه دروی گندمزار آزاری به كسی نمیرساند و هر روز بایستی انجام گیرد داس را در
دستان بزرگش گرفت و لبخندی زد. سپس سوت زنان خود را به گندمزار رسانید و به كار پرداخت. كمی خود را دیوانه پنداشت لعنت بر شیطان آیا این جا گندمزاری معمولی بود؟
روزها چون اسبانی نجیب یكی بعد از دیگری میگذشتند.درو اریكسون كارش را مثل نوعی درد خشك، گرسنگی و احتیاج پذیرفت بدون شك چیزهائی در مغزش شكل گرفته بود. روزی كه چون روزهای دیگر سرگرم دروی گندمهای مواج زیر پایش بود ناگهان داس را به زمین انداخت و شكم خود را با دستانش گرفت چشمانش سیاهی رفت دنیا دور سرش چرخید.
فریادزنان گفت: - من شخصی را كشتهام .با صدائی خفه در حالی كه سینهاش را گرفته بود كنار داس
به زانو درآمد و گفت: - من خیلیها را كشته ام آسمان چون چرخ فلكی دور سرش میچرخید و صدای
زنگی در گوشش میپیچید . او خود را به خانه رسانید و لرزان در حالی كه داس را پشت سرش به زمین میكشیدوارد آشپزخانه شد مولی پشت میز آشپزخانه سیب زمینی پوست میكند.
- مولی!
مولی به چشمان مرطوب او نگاه كرد و همان جا كه نشسته بود دست از كار كشید و منتظر ماند تا شوهرش آنچه را كه میخواند بگوید . او گفت:- اثاثیه مان را جمع كن .
- چرا؟درو با دلتنگی گفت:
- باید اینجا را ترك كنیم
اینجا را ترك كنیم؟
- آن پیرمرد میدانی اینجا چه كار میكرد؟ گندمهایش
مولی و این داس، هر وقت این داس را بكار ببری هزاران نفر میمیرند تو ساقه حیاتشان را درو میكنی.مولی از جا برخاست و كارد را روی میز گذاشت و سیب زمینی ها را كنار زد و گفت:
- ما مدتها سرگردان بودیم تا ماه پیش قبل از رسیدن به اینجا یك غذای خوب نخوردیم میدانی فكر میكنم در اثر كار زیاد خسته شده ای.
- من آنجا در میان گندمزار صداهائی را شنیدم صداهائی غم انگیز كه از من می خواستند دست نگه دارم و آنها را نكشم.
- درو!
او صدای همسرش را نشنید و ادامه داد:
- این یك گندمزار وحشی و پوچ است من به تو نگفتم اما گندمزار واقعی نیست مثل چیزی بیدام است. مولی به او خیره شد چشمانش جز شیشه هائی آبی و سرد چیز دیگری نبودند.
درو گفت:
- تو فكر میكنی دیوانه شده ام اما صبر كن به تو بگویم اوه خدایا مولی كمكم كن من الان مادرم را كشتم .
مولی با لحن قاطعی گفت:
- بس كن .
- من با قطع یك ساقه گندم او را كشتم من مرگ او را احساس كردم متوجه شدم كه چطور ….
مولی با صدائی شكسته و چهره ای هراسان و عصبانی گفت:
- درو خفه شو
او زیر لب گفت:
- اوه – مولی
داس از دستش به زمین افتاد و صدائی كرد مولی آن را برداشت و با عصبانیت در گوشه ای گذاشت و گفت:
- ده سال است كه با تو زندگی میكنم زمانی بود كه هیچ چیز نداشتم و كارمان دعا بود الان تو این همه خوشبختی را نمیتوانی تحمل كنی.
انجیلی را از اطاق نشیمن آورد و به ورق زدن آن پرداخت صدای ورق زدن انجیل مثل صدای به هم سائیدن گندمها بر اثر وزش نسیمی آرام بود. از آن پس مولی هر روز برای او انجیل میخواند. دوشنبه هفته بعد درو به شهر رفت تا اگرنامهای برایش رسیده بود دریافت كند. با مراجعت ب مثل این كه دویست سال پیرتر شده بود. او نامهای را به سوی مولی گرفت و با لحنی سرد و لرزان گفت:
- مادرم درگذشت ساعت یك بعدازظهر سه شنبه – قلبش..…
و بعد از این سخن تمام آنچه درو گفت این بود كه:
- بچه ها را ببر توی ماشین و مقداری هم غذا بردار به كالیفرنیا میرویم .
همسرش نامه را گرفت و گفت:
- درو!
- تو خودت میدونی این جا گندمزار بی حاصلی است میتوانی رشد كردن و رسیدن گندمهایش را ببینی من همه چیز را به تو نگفتم هر روز بخش كوچكی از آن میرسد این منطقی نیست وقتی كه آنها را درو میكنم صبح بعد دوباره جوانه میزنند و رشد میكنند سه شنبه گذشته یك هفته پیش وقتی كه ساقه ای را درو كردم مثل این بود كه عضلات خودم را بریدم من فریاد گوش خراشی را شنیدم صدائی مثل و الان امروز این نامه ….
مولی گفت:
- اینجا میمانیم.
- مولی
- ما اینجا میمانیم جائیكه از نظر غذا، خواب، زندگی راحت و طولانی خیالمان راحت است من دیگر هرگز نمیگذارم بچه هایم گرسنگی بكشند. ناچار قبول كرد.
- باشد اینجا میمانیم.
صبح روز بعد به سر قبر پیرمرد رفت ساقه گندم تازهای همانند آنكه پیرمرد هنگام مرگ در دست داشت درست در وسط آن روئیده بود. او بی آنكه منتظر جوابی بماند به صحبت با پیرمرد پرداخت .
- تو در تمام عمرت در این مزرعه كار كردی چون چاره ا ی نداشتی و یك روز به ساقه رسیده حیات خودت رسیدی دانستی ساقه عمر توست آن را بریدی و به خانه رفتی لباس آخرتت را پوشیدی و با از كار افتادن قلبت مردی. اینطور نیست؟
و این سرزمین را به من واگذار كردی تا هنگام مرگ آن را به دیگری بسپارم . در لحن صدایش هیبت و حرمتی احساس میكرد .
- چه مدتی این روال ادامه مییابد جز آن كس كه داس را به كار میگیرد چه كس دیگری از این موضوع آگاه میشود؟
ناگهان احساس كرد پیر شده است به سر كارش برگشت اندیشه به كار بردن داس ذهنش را اشغال كرده بود دیوانه وار وسط آن روئیده بود. او بی آنكه منتظر جوابی بماند به صحبت با پیرمرد پرداخت .
- تو در تمام عمرت در این مزرعه كار كردی چون چاره ای نداشتی و یك روز به ساقه رسیده حیات خودت رسیدی دانستی ساقه عمر توست آن را بریدی و به خانه رفتی لباس آخرتت را پوشیدی و با از كار افتادن قلبت مردی. اینطورنیست؟
و این سرزمین را به من واگذار كردی تا هنگام مرگ آن را به دیگری بسپارم . در لحن صدایش هیبت و حرمتی احساس میكرد .
- چه مدتی این روال ادامه مییابد جز آن كس كه داس را به كار میگیرد چه كس دیگری از این موضوع آگاه میشود؟
ناگهان احساس كرد پیر شده است به سر كارش برگشت اندیشه به كار بردن داس ذهنش را اشغال كرده بود دیوانه وار و تاب افتادند، آه رضایتآمیزی كشید هرگز نمیشد حدس زد اگر آنها را بریده بود چه اتفاقی میافتاد نفس بلندی كشید، از جای برخاست و داس را برداشت چند قدمی عقب تر رفت مدت زیادی ایستاد و به ساقه ها نگریست .
وقتی كه زودتر از حد معمول به خانه بازگشت بچه ها را بدون هیچ دلیلی بوسید مولی خیلی تعجب كرد هنگام شام مولی گفت:
- صبح زود رفتی؟ هنوز گندمهائی را كه درو میكنی میپوسد.
او سرش را بعلامت تائید تكان داد و گوشت بیشتری برداشت. مولی پیشنهاد كرد كه به اداره كشاورزی نامه ای بنویسید و از آنها بخواهد تا از مزرعه دیدن كنند اما او مخالفت كرد و گفت:
- من تمام عمرم را اینجا میگذارنم هیچ شخص دیگری نمیتواند به كار این گندمزار بپردازد آنها نمیدانند كجا را درو كنند و كجا را نكنند ممكن است بخشهائی را اشتباهاً درو كنند. آنها ممكن است تمام این گندمزار را زیر و رو كنند.
مولی سرش را تكان داد و گفت:
- تنها كاری كه باید بكنند همین است آن وقت تو با بذرتازهای كارت را شروع خواهی كرد او غذایش را نیمه كاره رها كرد و گفت:
- نه نه به هیچ فرد دولت چیزی نمینویسم این مزرعه را هم به دست هیچ غریبه ای نمیدهم همین و بس . و از در بیرون رفت و آن را پشت سرش به هم كوبید. آن روز با دانستن این كه سه تن از دوستانش را كشته است دیگر نتوانست به كارش ادامه دهد. شب پیپش را در ایوان جلوی خانهاش چاق كرد. برای بچههایش داستانهای خندهدار گفت اما آنها زیاد نخندیدند به نظر خسته و افسرده میرسیدند . از او
كنارهگیری میكردند مثل اینكه دیگر بچههای او نبودند.
مولی هم از سردرد مدتی نالید و دور خانه قدم زد و زود به بستر رفت و بخواب عمیقی فرو رفت خیلی مضحك بود مولی همیشه سرشار از نیرو تا دیر وقت شب بیدار میماند.
گندمزار با مهتابی كه روی آن افتاده بود مانند دریائی موج میزد سعی كرد به آن نگاه نكند اگر او دیگر به مزرعه نمیرفت برای دنیا چه اتفاقی میافتاد؟ مردمی كه در انتظار فرود آمدن داس بودند چه میشدند؟ میخواست صبر كند وببنید.
اما وقتی به بستر رفت نتوانست بخوابد انگشتان و بازوانش راتشنه كار میدید. نیمه شب خود را داس در دست درگندمزار یافت خوابآلوده و هراسان در میان آن مثل دیوانه ا ی قدم میزد در میان گندمزار پیران بسیاری خسته و نزار تشنه خوابی ابدی بودند اما با اینكه داس او را به سوی آنها میكشید نمیخواست به این كار تن در دهد به هر ترتیب بود با تلاش فراوان خود را از دست داس رها ساخت وبا انداختن آن به زمین به میان گندمزار فرار كرد و با ایستادن در آنجا به زانو درآمد و گفت:
- دیگر نمیخواهم كشتار كنم اگر با این داس بكارم ادامه دهم روزی مجبور به كشتن مولی و بچه هایم خواهم شد. نه از من نخواه این كار را بكنم .
از پشت سرش صدای بم انفجاری شنید.
چیزی از بالای تپه بسوی آسمان شعله كشید كه چون موجودی زنده با بازوانی سرخرنگ تا ستارگان زبانه میكشید. خانه سفید و كوچكش با درختهای بلوط در شعله های وحشی آتش افتاده بود. فریادزنان و ناامیدانه بر روی پایش ایستاد و به آتش عظیم نگریست و سپس به سوی خانه دوید آتش همه جای خانه را در خود گرفته بود اما هیچ كس در درون خانه فریاد نمیكشید صدای پائی شنیده نمیشد. فریاد زد:
- مولی ، سوسی
اما آتش با خیال راحت همه جا را در كام خود میكشید چند بار دور خانه دوید و سعی كرد راهی برای ورود به درون آن بیابد اما تا سر زدن سپیده و خاموش شدن آن كاری از دستش بر نیامد با اینكه دود و خاكستر همه جا را پوشانیده بود او بدون توجه به اخگرهائی كه هنوز باقی بودند قدم به خرابه های خانه اش گذاشت و خود را به اطاق خواب خانه اش رسانید. مولی در میان تیرهای فرو ریخته و آهنهای كج و معوج چنان خوابیده بود كه گوئی هیچ اتفاقی نیافتاده بود دستان كوچك سفیدش بر اثر جرقه های آتش پوست پوسته شده بود و با اینكه در بستری از آتشهای سوزان دراز كشیده بود سینه اش بالا و پائین میرفت و نفس میكشید بر روی او خم شد، تكان نمیخورد صدایش كرد اما او نشنید او نمرده بود اما زنده هم نبود بگونه هایش دست كشید سرد بود. سرد در میان جهنمی سوزان، نفسهائی ملایم لبان نیم متبسمش را میلرزانید.
بچه ها هم آنجا بودند سالم پشت حجابی از دود در خوابی عمیق غوطه ور.
هر سه آنها را به گندمزار برد صدایشان كرد تكانشان داد اما آنها بی آنكه حركتی بكنند آرام نفس میكشیدند و به خوابشان ادامه میدادند.
فهمید او فهمید كه چرا آنها در میان آتش در خواب بودند و هنوز هم در خواب هستند هر چه بود از قدرت گندمزار وداس سرچشمه میگرفت. عمر هر سه آنها دیروز 93می 1به پایان رسیده بود آنها باید در آتش میسوختند اما از آنجائی كه وی از بریدن ساقههای حیاتشان خودداری كرده بود با وجود آتش گرفتن خانه و فرو ریختن آن آنها هنوز زنده یا در میان مرگ و زندگی بودند. در سراسر دنیا هزاران نفر مانند آنها كه قربانیهای حوادث آتش سوزیها، بیماریها، خودكشیها بودند منتظر، به خوابی مانند خواب افراد خانواده اش فرو رفته بودند آنها نه قادر به زندگی بودند نه میتوانستند بمیرند. فقط به خاطر اینكه او از درو كردن ساقه های رسیده حیاتشان میترسید فقط به خاطر اینكه او از كار كردن با داس خودداری ورزیده بود.
- بسیار خوب او فكر كرد.
- بسیار خوب داس را بكار میگیرم او به بچه هایش نظر انداخت بی خداحافظی با خشم داسش را پیدا كرد و دیوانه وار به میان گندمزار رفت.
در نقطه ای ایستاد فریاد زد:
- مولی
تیغه را به هوا برد و فرود آورد.
فریاد زد:
- سوسی درو.
تیغه داس به هوا رفت و فرود آمد. صدای جیغ هائی در گوشش پیچید وحشیانه به پشته های عظیم گندم حمله برد و بدون انتخاب و توجه ساقه های سبز زرد رسیده را به لبه تیغه داس سپرد تیغه داس در زیر آفتاب به هوا میرفت و در زیر آفتاب نفیرزنان فرو میآمد. بمبها به روی لندن مسكو توكیو فرو میریخت. داس دیوانه وار حركت میكرد. آتش كورههای آدمسوزی بلزن و بوخن والد هر لحظه تیزتر میشد.
تیغه داس خون آلود بود قارچ عظیمی آفتاب وایت سند،هیروشیما و بیكنیی را تیره و تار ساخت ساقه ها چون باران سبزی فرو میریختند كره، هند و چین ، مصر و هندوستان در زیر آتش و خون میلرزیدند ....
و درو اریكسون با داسش همچنان به حركت ادامه میداد و بی آنكه لحظهای بیاساید كار میكرد و كار میكرد و كار میكرد

دسترسی سریع