داستان فرهنگ: « شانس » اثری از مارك توآین « شانس »

40 سال پیش آموزگاری در آكادمی نظامی وول ویچ بودم. من در همان قسمتی بودم كه اسكورزبی جوان امتحاناتش را می گذراند. نسبت به او عمیقا احساس دلسوزی می كردم چون همه بچه های كلاس به سوالات جواب می دادند اما او خدای من او هیچ چیز نمی دانست. ...

1396/12/20
|
14:36

درباره ی نویسنده : اگر در كودكی و نوجوانی ماجراهای تام سایر و هكلبری فین را نخوانده باشید؛ بی گمان سریال كارتونی هكلبری فین را دیده اید. نویسنده ی این داستان های پر ماجرا و شوخ و شنگ كسی نیست جزساموئل لنگهورن كلمنس مشهور به مارك تواین.
این نویسنده كه «ویلیام فاكنر» او را پدر ادبیات امریكا می داند. در سال 1835 در ایالت میسوری به دنیا آمد .
مارك تواین اولین داستان را در 1865 به نام « وزغ جهنده معروف ناحیه كالاوراس» در نیویورك منتشر نمود كه شهرتی ناگهانی برای او بوجود آورد و موجب شد كه مارك تواین راه قطعی داستان نویسی را دنبال كند. این قصه، داستانی است قدیمی و معروف كه مارك تواین آن را تازه گردانیده است و مسابقه ای را نشان می دهد میان معروفترین و جهنده ترین وزغ منطقه متعلق به آسیابانی جوان و وزغ شخص دیگری به نام دنیل وبستر. این داستان به ظاهر ساده، با قلم طنزآمیز و لحن آمیخته با مسخره مارك تواین، به صورت داستانی بسیار زیبا و دلپذیر درآمد و مارك تواین را نویسنده محبوب عامه ساخت. پس از آن، مارك تواین سفر طولانی خود را آغاز كرد و تقریباً سیزده سال در خارج از كشور به سر می برد. «ساده دلان در سفر كشتی» (1869) در واقع سفرنامه ای است كه آمد و شدهای دریایی نویسنده را به ایتالیا و بیت المقدس وصف می كند. مارك تواین، با داستان هاى پرماجراى خود مانند «تام سایر» و «هاكلبرى فین» به نویسنده اى جهانى بدل شد و در سراسر جهان خوانندگان فراوانى یافت.
( داستان كوتاه « شانس » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
ضیافتی به افتخار یكی از سه افسر برجسته ارتش برگزار شده بود. بنابر دلایلی كه به زودی آشكار خواهد شد نام واقعی این افسر را ذكر نمی كنم و او را ژنرال لرد آرتور اسكورزبی، وی، سی، كا و غیره و غیره می نامم. مردی كه تا آن روز هزاران بار درباره او شنیده بودم، سی سال پیش نامش به دلیل میدان های جنگ كریمه به اوج شهرت رسیده بود در آن ضیافت نشسته بود. خوراكم آنجا شده بود نگاه كردن به این نیمه خدا. در صورتش كنكاش می كردم. آرامش، توداری، جذابیت سیما و صداقت از سر و رویش می بارید. او چشم هایی كه سرتاپایش را تحسین می كردند و ستایشی كه از اعماق قلب مردم بیرون می آمد را نادیده می گرفت.

كشیشی كه سمت چپم نشسته بود مرا می شناخت. او نیمه اول عمرش را در اردوگاه ها گذرانده بود و آموزگار مدرسه نظامی “وول ویچ” بود. در همان لحظه نوری در چشم های كشیش دیدم. به سمت من خم شد و در حالی كه به قهرمان جشن اشاره می كرد گفت: او احمقی بیش نیست.

از قضاوت او شوكه شدم. اكر این حرف را درباره ناپلئون یا سقراط گفته بود تا این حد شوكه نمی شدم. دو چیز را خیلی خوب می دانستم: یكی این كه كشیش آدم راستگویی بود و دیگر این كه قضاوتش در مورد آدم ها همیشه درست بود. بنابراین جای هیچ شك و سوالی نبود كه همه دنیا درباره این قهرمان اشتباه می كردند. او احمق بود. بنابراین سعی كردم بفهمم كشیش چگونه این راز را كشف كرده است.

چند روز بعد فرصت پیش آمد و چیزهایی كه كشیش به من گفت این گونه بود:

40 سال پیش آموزگاری در آكادمی نظامی وول ویچ بودم. من در همان قسمتی بودم كه اسكورزبی جوان امتحاناتش را می گذراند. نسبت به او عمیقا احساس دلسوزی می كردم چون همه بچه های كلاس به سوالات جواب می دادند اما او خدای من او هیچ چیز نمی دانست. خیلی شیرین و دوست داشتنی و ساده بود و واقعا ناراحت می شدم وقتی می دیدم آنجا ایستاده و جواب های احمقانه می دهد. با خودم گفتم اگر یكبار دیگر برای امتحان بیاید اخراج خواهد شد. بنابراین او را كناری كشیدم و فهمیدم چیزهایی درباره سزار می داند. از آنجا كه هیچ چیز دیگری به جز آن نمی دانست مثل برده ای مجبورش كردم تا روی تمام سوالاتی كه می دانستم درباره سزار سوال خواهد كار كند. شاید حرفم را باور نكنید اما او امتحان را به خوبی گذراند و دیگران از او تعریف و تمجید كردند. در حالی كه دیگران چیزهای بیشتری نسبت به او می دانستند. بر حسب شانس از او فقط سوال هایی پرسیدند كه كار كرده بود. اتفاقی كه شاید در قرن دوبار بیشتر رخ ندهد. هیچ سوالی خارج از آن هایی كه تمرین كرده بود از او نپرسیدند.

متحیر شده بودم. در تمام مدت امتحان مانند مادری كه كنار بچه فلجش باشد همراهش بودم. او همیشه با معجزه نجات پیدا می كرد.

در آخر به این فكر افتادم تنها چیزی كه ممكن است كارش را تمام كند ریاضی است. بنابراین تصمیم گرفتم كاری كنم راحت تر كارش تمام شود. بنابراین با او تمرین كردم و امتحان گرفتم. امتحان گرفتم و تمرین كردم. فقط سوالاتی را كه می دانستم احتمال آمدنشان در امتحان زیاد بود را كار می كردم. سپس او را روانه سرنوشتش كردم. می دانید نتیجه چه شد؟ اولین رتبه را كسب كرد و مورد تحسین همه قرار گرفت.
به مدت یك هفته هیچ خواب و خوراكی نداشتم. شب و روز عذاب وجدان می گرفتم. كارهایی كه انجام دادم فقط برای خیر بود. حتی در خوابم هم چنین اتفاقات نامعقولی را نمی دیدم. احساس گناه می كردم از این كه داشتم چنین هیولای فرانكشتاینی را می ساختم. در واقع داشتم كله شقی را در مسیری پر از مسئولیت های سنگین و ترفیع های درخشان قرار می دادم. می دانستم كه در آینده در اولین فرصت خودش و تمام مسئولیت هایش را نابود كند.
جنگ كریمه شروع شد. با خود گفتم بدون شك باید جنگی باشد تا از شر این كودن برای همیشه راحت شویم و به آرامش برسیم. منتظر یك اتفاق بزرگ شدم. و آن اتفاق رخ داد. گیج و سر در گم شده بودم. اسكرزبی به عنوان كاپیتان پیاده نظام انتخاب شد. مردان زیادی بودند كه موهایشان را در نظام سفید كرده بودند تا بتوانند به این درجه برسند. چه كسی می توانست حدسش را بزند كه چنین وظیفه خطیری به شانه های ضعیف این مرد ناتوان سپرده خواهد شد. او كاپیتان شده بود و نزدیك موهایم از غصه سفید شود.
به خودم گفتم من مسئول چنین اتفاقی هستم پس باید همراه او بروم و از كشورم در مقابل او محافظت كنم. بنابراین تمام سرمایه ام را كه با سال ها تلاش بدست آورده بودم برداشتم و همراه او رفتم.

و آنجا، اوه خدای من وحشتناك بود. او هیچ چیزی جر اشتباهاتش انجام نمی داد. اما هیچ كس متوجه اشتباهاتش نمی شد. همه كارهایش را بد تعبیر می كردند و اشتباهاتش را به حساب نبوغش می گذاشتند. كوچكترین اشتباهاتش برای درآوردن اشك یك مرد كافی بود و واقعا اشك من را در می آورد و خشونت و عصبانیتم را نسبت به او بیشتر می كرد. تك تك اشتباهاتش به شهرتش می افزود. با خودم می گفتم آنقدر مقامش بالا می رود كه وقتی اشتباهاتش فاش شود مثل خورشیدی از آسمان به زمین می افتد.

او مرحله به مرحله در حال پیشرفت بود و از جسد سربازان برای خودش نردبان پیشرفتش را ساخته بود. تا این كه در یكی از روزهای جنگ سرهنگ كشته شد. قلبم از جا كنده شد چون ازین به بعد اسكرزبی بالاترین درجه را خواهد داشت. شاید تا 10 دقیقه دیگر هیچ كدام از ما زنده نمانیم.

درگیری های جنگ همینطور زیاد می شد و هنگ ما در موقعیت حساسی قرار داشت. یك اشتباه كافی بود تا همه چیز را به باد دهد. در این لحظه حساس اسكرزبی به هنگ دستور داد تا به تپه ای كه هیچ دشمنی در آن نبود حمله كند. با خودم گفتم این دیگر آخر كارمان است.

به آن تپه رفتیم و بدون این كه كسی متوجه این اشتباه شود به بالای تپه رسیدیم. می دانی چه دیدیم؟ ارتش روس. می دانی چه اتفاقی افتاد؟ همه كشته شدیم؟ از هر 100 مورد 99 مورد به چنین بلایی دچار می شدند اما ما نه. روسی ها حتی فكرش را هم نمی كردند كه ارتش ما در این وقت روز به آنجا بیاید و وقتی ما را دیدند تصور كردند كه كل ارتش انگلیس به آنجا آمده بنابراین دمشان را روی كولشان گذاشتند و از آنجا عقب نشینی كردند. در كوتاه ترین زمان ارتش روس شكست خورد و شكست حتمی انگلیسی ها به پیروزی افتخارآمیزی تبدیل شد. مارشال “كن روبرت” كه با حیرت این صحنه را تماشا می كرد اسكورزبی را صدا زد او را در آغوش گرفت و مدال افتخار داد.

و اما اشتباه اسكرزبی این بار چه بود؟ اشتباهش این بود كه دست چپ و راستش را اشتباهی گرفته بود. دستور این بود كه عقب نشینی كنیم و به جناح راست برویم. اما او به جلو و از تپه به سمت چپ حركت كرده بود. شهرتی كه او در این اتفاق كسب كرد در تمام دنیا پیچید و برای همیشه در تاریخ ثبت شد.
اسكرزبی مردی ساده و دوست داشتنی است اما آنقدر احمق است كه حتی نمی داند برای خیس نشدن نباید زیر باران بایستد. تا نیم ساعت پیش هیچ كسی جز خود او و من این را نمی دانستیم. همیشه و هر روز شانس همراهش بود. او سربازی است كه برای یك نسل در جنگ ها پیروز و موفق است. زندگی نظامی او پر از اشتباه است و اشتباهی نبوده كه او را به مقام شوالیه، بارون، لرد یا هر چیز دیگری نرساند. به سینه اش نگاه كن تمام این نشان های افتخار در اثر حماقت هایش بدست آمده است. این نشان ها می گویند بهترین چیزی كه در دنیا می توانی داشته باشی این است كه خوش شانس به دنیا آمده باشی. همانطور كه در ضیافت گفتم باز هم می گویم كه اسكرزبی احمقی بیش نیست.

دسترسی سریع