گمانم برای ژنرال شدن یك تن كاغذ لازم بود نمیدانم شاید هم نیم تن. مقدارش را دقیقاً نمیدانم اما اول كار جمع كردن كاغذ لازم برای ژنرال شدن سخت به نظر نمیرسید. ازكاغذهای ولوی زیر دست و پا شروع كردم.
درباره ی نویسنده : ریچارد براتیگان نویسنده و شاعر معاصر آمریكایی بود كه آثار او اغلب به دلیل كمدی سیاه و طنز و هجو موجود در آنها شناخته شده میباشد. وی كار خود را با سرودن شعر و پخش آنها در خیابانها و ارسال برای ناشران شروع كرد صاحبنظران آثار ریچارد براتیگان را از نمونههای بارز و ابتدایی پستمدرنیسم میدانند. وی را نویسندهای مشتاق و با قوه تخیل زیاد توصیف میكنند. از میان آثار داستانی ریچارد براتیگان كه به فارسی ترجمه شدهاند میتوان به صید قزلآلا در آمریكا، در قند هندوانه، در رویای بابل، پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد و اتوبوس پیر و چند داستان دیگر اشاره كرد.
( داستان كوتاه « سرجوخه » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم. سالهای اول جنگ جهانی دوم كه درتاكوما به مدرسه ابتدایی می رفتم، بسیج عمومی بازیافت كاغذ راه انداخته بودند كه همه چیزش به ارتش شباهت داشت. خیلی جالب بود و كارها را اینطورتقسیم كرده بودند: اگر بیست و پنج كیلو كاغذ تحویل میدادی سرباز میشدی، با حدود سی و پنج كیلو كاغذ سرجوخه. پنجاه كیلو كاغذ به نوار سرگروهبانی ختم میشد.
هر چه وزن كاغذ بالا میرفت درجه اعطایی ارتقا می یافت، تا آنكه به ژنرالی میرسید. ...
گمانم برای ژنرال شدن یك تن كاغذ لازم بود نمیدانم شاید هم نیم تن. مقدارش را دقیقاً نمیدانم اما اول كار جمع كردن كاغذ لازم برای ژنرال شدن سخت به نظر نمی رسید. ازكاغذهای ولوی زیر دست و پا شروع كردم. همه اش شد یكی دو كیلو. راستش ناامید شدم. نمیدانم از كجا به سرم زده بود كه خانه پر از كاغذ است. تصور می كردم كه كاغذ همه جا ریخته. خیلی تعجب كردم كه كاغذ هم میتواند آدم را گول
بزند.
كم نیاوردم و اجازه ندادم این موضوع مرا از پادرآورد. همه توانم را جمع كردم و خانه به خانه راه افتادم و دنبال كاغذ گشتم و از این و آن می پرسیدم اگر كاغذ باطله و اضافه دارند بدهند كه توی بسیج كاغذ شركت كنند تا ما جنگ را ببریم و نیروی دشمن را مضمحل كنیم.پیرزنی به حرفهای من با دقت گوش داد بعد یك نسخه ازمجله لایف را كه تازه تمام كرده بود به من داد. در را بست ومن پشت در مات و مبهوت مجله را در دست گرفته بودم وآن را نگاه میكردم. مجله هنوز گرم بود.
خانه بغلی كاغذی نداشت كه بدهد دریغ از یك پاكت پستی باطله. آخر بچه دیگری قبل از من جنبیده بود. توی خانه بعدی كسی نبود.
خوب یك هفته همینطور گذشت. در به در، خانه به خانه،كوچه به كوچه و كو به كو رفتم و سرانجام آنقدر كاغذ جمع كردم كه درجه سربازی به من دادند. نوار مشكی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه رفتم. گندش بزند. توی محل كلی افسر و ستوان و سروان داشتیم. خجالت می كشیدم آن نوار
لعنتی را به لباسم بدوزم. باید هر روز جلو آن بچه ها پا جفت میكردم. نوار را انداختم ته كشو گنجه لباس و جورابهایم را ریختم روی آن.
چند روز بعد را با دلخوری و آزردگی دنبال كاغذ گشتم وبختم گفت كه یك بسته كولیرز از زیرزمین یكی پیدا شد.
همین بسته كافی بود كه به درجه سرجوخگی ارتقا پیدا كنم.البته درجه های سرجوخگی هم رفت زیر جورابها بغل دست درجه های سربازی.
بچه هایی كه بهترین لباسها را می پوشیدند و كلی پول توجیبی داشتند و هر روز ناهار گرم میخوردند به درجه ژنرالی رسیده بودند.
آنها میدانستند كجا كلی مجله هست و پدر و مادرشان ماشین داشتند. شق و رق قیافه میگرفتند و سینه سپر
میكردند و توی زمین بازی مانور میدادند و درجه هاشان را به رخ این و آن می كشیدند. موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصبها راه میرفتند.
دیری نگذشت كه به شغل باشكوه نظامیگری خاتمه دادم.یعنی روز بعدش. از شیفتگی كاغذ رها شدم و به جایی رسیدم كه در آن شكست چك برگشتی یا سابقه بد مالی وبدحسابی بود یا نامه فدایت شوم كه ماجرایی عشقی را مختومه میكرد با تمام كلماتی كه وقتی طرح میشد مردم را میآزرد