رازهای بسیاری كه احاطهاش كرده بود. گاهگاهی به سفر میرفت بدون این كه به من خبر بدهد و بگوید كجا میرود یا چند روزی گوشهگیر میشد، دوست نداشت هیچ كس را ببیند. میگفت خسته است یا ....
درباره ی نویسنده : آلبا د سسپدس روزنامهنگار و نویسنده ایتالیایی-كوبایی آثاری همچون دفترچه ممنوع و از طرف او است. از آن نویسندههایی است كه كار نویسندگی را با روزنامهنگاری شروع كرده و احتمالاً هم به همین دلیل دو ویژگی -یكی محتوایی و دیگری ساختاری- در همه آثارش به چشم میخورد: اول این كه او هیچوقت به عنوان نویسنده تبدیل به دخیلبندی بیخیال نمیشود و همیشه در قبال آنچه مشاهده میكند، نوعی احساس مسئولیت دارد. او در همه آثارش -علیرغم این كه بسیار به عشق میپردازد- عینك نقادی سیاسی و اجتماعی را زمین نمیگذارد و در زمره نویسندههایی قرار میگیرد كه مدام آثارشان آیینه تمامنمای زمانهشان است و زشتیها و پلشتیهای روزگار را به تصویر میكشد. دیگر این كه او نویسندهای سادهنویس است و در آثارش بازیهای كلامی و توصیفهای دور از ذهن به چشم نمیخورد. ما كه بیشترمان آثار او را از طریق ترجمه خواندهایم، اما جستوجویی در منابع لاتین نشان میدهد كه در زبان مادری هم آثار آلبا د سسپدس، آثاری خوشخوان و بهدور از بازیهای كلامیاند.
( داستان كوتاه « بوی خوش سیگار » را از این نویسنده در زیر می خوانید .)
در بهار سال 1944 همراه تعدادی از دوستانم كه آنها نیز در تبعید به سر میبردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، كم غذا میخوردیم و فقیرانه لباس میپوشیدیم. تنها دلخوشی ما اجازهٔ خروج در عصرها بود، زمانی كه بقیه به خاطر حكومت نظامی مجبور به ماندن در خانه بودند، البته این را مدیون كارمان بودیم.
ما روی پلههای میدان كوچك كالاشیون، نزدیك محلهٔ رامپا كپریولی مینشستیم. در آن ساعت شهر مثل بیابان برهوت، متروك بود؛ شهر مردگان درست مثل پومپی. هنگامی كه ماه در آسمان بود همهچیز زیبا به نظر میرسید. مانند بازماندههایی در جزیره بودیم، كنار هم مینشستیم، به دریا چشم میدوختیم و انتظار میكشیدیم. آن میدان كوچك دلگیر و ساكت را به خاطر میآورم. مینشستیم و سیگار میكشیدیم. آن روز عصر پاكت سیگار را از جیب بیرون كشیدم و سیگاری را به آرامی آتش زدم، مثل آدمهایی كه باید به گونهای وقت را بكشند. دوستی كنارم نشسته بود، وقتی بوی سیگار به او رسید ناگهان برگشت و با كنجكاوی پرسید:
– «چه سیگاری میكشی؟»
گفتم: «اولد گلد. امروز چیز دیگری پیدا نكردم. شما هم میخواهید؟» و پاكت را طرفش دراز كردم.
او سیگار را گرفت و مثل این كه تصویری خیالی میبیند به آن نگاهی انداخت، سپس آن را برگرداند و گفت:
– «نه، ممنون»
سرش را به دیوار جایی كه نشسته بودیم تكیه داد و با نفسی عمیق و چشمانی بسته دود سیگارم را به ریههایش فرو برد و گفت:
– «خیلی وقت بود كه دیگر بوی این سیگار به مشامم نخورده بود. درست از زمانی كه در آمریكا زندگی میكردم. تصورش را بكن! آن موقع بیست و پنج ساله بودم. بوی بسیار تندی است.»
در حالی كه سیگار را از او دور میكردم پرسیدم:
– «بوی سیگار اذیتتان میكند؟»
با نگاهی به دوردست گفت:
– «نه، نه» بعد با لبخندی حرفش را تصحیح كرد:
– «نه زیاد. آن موقع خیلی عاشقش بودم. او سیگار اولد گلد میكشید. بوی ملس و غلیظی دارد كه بهسرعت شناخته میشود. من از این بو لذت میبردم چون او میكشید.» پرسید:
– «با حرفهایم خستهات میكنم؟»
همیشه اینگونه سؤال میكردیم و دیگری همیشه جواب میداد نه برعكس. بدون هیچ حرفی موافق بودیم كه هر كس برای همراهانش شرایط صحبت از گذشته را مشتاقانه فراهم كند. حرفش را از سر گرفت:
– «بزرگتر از من بود. سی و سه سال داشت. آن موقع به نظرم زن كاملی میآمد و در واقع این پختگیاش مرا مجذوب خود كرده بود. میگفتند خاطرخواه بسیار داشته اما من باور نمیكردم. او هیچ چیز از گذشتهاش نمیگفت و دربارهٔ زندگی كنونیاش كم صحبت میكرد. این توداری مثل بقیهٔ خصلتهایش مرا تسخیر میكرد. عاداتش به نظرم عالی بود. سعی میكردم همیشه از او تقلید كنم. نوشیدنیهایی را ترجیح میدادم كه او دوست میداشت. حتا با تكیهكلامهایش صحبت میكردم. میخواستم با او ازدواج كنم. فكر میكردم هرگز نخواهم توانست زن دیگری را دوست بدارم، قادر نخواهم بود بدون او زندگی كنم. میدانی چیزهایی كه ما در بیست و پنج سالگی به آنها اعتقاد داریم.»
سرم را با لبخندی بر لب تكان دادم. ادامه داد:
– «وقایع به پایان میرسد و دوباره از سر گرفته میشود. عجیب است كه من هنوز به او فكر میكنم، اگرچه پختهتر شدهام. با وجود تمام حیلهگریهایی كه از زمانه دیدهام هنوز به احساسات ناب و ارزشهای خالص و ابدی معتقدم. این جالب نیست؟ راستی چه میگفتیم؟»
گفتم:
– «او سیگار اولد گلد میكشید.»
ادامه داد:
– «همیشه همین سیگار را میكشید. با وجود این كه افراد كمی این نوع سیگار را دود میكنند من نیز به كشیدن آن عادت كردم تا بتوانم هنگامی كه كنار هم هستیم به او تعارف كنم. زمان زیادی كنار هم بودیم. باورم شده بود مرا دوست دارد. الان معنی بسیاری از چیزها را میفهمم.» ساكت شد و به فكر فرو رفت. پرسیدم:
– «چه چیزهایی؟»
– «نمیدانم. رازهای بسیاری كه احاطهاش كرده بود. گاهگاهی به سفر میرفت بدون این كه به من خبر بدهد و بگوید كجا میرود یا چند روزی گوشهگیر میشد، دوست نداشت هیچ كس را ببیند. میگفت خسته است یا میگرنش عود كرده. من برعكس همیشه خلق و خوی خوبی داشتم. این ظرافت دمدمیمزاجانهٔ مخصوص زنهای اینچنینی است. زنان مجردی متفاوت از دخترانی كه قبلن میشناختم. با آنها به تنیس یا مجالس رقص میرفتیم و همیشه سر حال بودند. او دوست داشت محبت دیگران را به خود جلب كند. من از این امر رنج میكشیدم اما او را گناهكار نمیدانستم، این دیگران بودند كه رهایش نمیكردند. یكی از دوستانم كه مردی پنجاه ساله، متخصصی خبره و بسیار ثروتمند بود عاشقش شد. دوستم چیزی از روابط بین ما نمیدانست. ما سعی میكردیم این روابط را از دیگران پنهان كنیم، چون او شخصیت معروفی بود. دوست من در عشق خود مصر بود و من نمیتوانستم نسبت به او بیتفاوت باشم. در عین حال به بیگناهیش مطمئن بودم. من به وفاداری و عشق درونی او و همچنین به اعتبار دوستی باور داشتم. میدانستم اگر دوستم از عشق بین ما آگاه شود بیش از این پافشاری نمیكند. نمیتوانستم با دوستم كه از من قویتر بود مبارزه كنم، البته نه به این دلیل كه ثروت فراوان داشت بلكه به خاطر بیتفاوتیاش نسبت به رنجی كه در من برمیانگیخت. برایش گل میفرستاد و این تبدیل به كار همیشگیاش شده بود. او عصبی بود. بیش از پیش از میگرن رنج میكشید. حس میكردم بدون توجه من با خطر مواجه میشود و نوبت من است تا از او دفاع كنم. تصمیم گرفتم به دیدن دوستم بروم و با او صحبت كنم.»
سرش را تكان داد و لبخندی به لب آورد. به نظرم این تصمیم منطقی آمد. ادامه داد:
– «به دوستم تلفن كردم و گفتم قصد دیدنش را دارم و او فورن مرا به محل كارش دعوت كرد. سرش شلوغ بود. مجبور شدم منتظر بمانم. سادهلوحانه فكر میكردم این بهترین راه اثبات وفاداریم به معشوقم است. وظیفهام این بود تا از رازمان حتا به قیمت جانم دفاع كنم. آن موقع اینگونه میاندیشیدم. حق داشتم، زندگی لعنتی ما را مجبور به سازشهای بسیار میكند و ما را به نقطهای میرساند كه اكنون در آن هستیم، اینجا تنها در تاریكی. اگر امید به نقطهٔ شروع نبود، زنده نمیماندیم.»
اندكی مكث كرد و دوباره از سر گرفت:
– «نیم ساعت منتظر ماندم. چیزهایی را كه قصد گفتنشان را داشتم تكرار میكردم. فكرم را با تصور گذشت دوستم آرام میكردم، حتمن همدیگر را برادرانه در آغوش میكشیدیم و از هم جدا میشدیم. در چشمانم اشك جمع شده بود و به عمق دوستی بینمان فكر میكردم. واقعن نمیدانم چرا تمام این چیزها را برایت میگویم.»
– «ادامه بده و بعد؟»
– «با رفتار موقرانه و اعتماد به نفس افراد بالغ كه مرا به خود جذب میكرد به استقبالم آمد و از من به خاطر منتظرماندن عذر خواست. دوست داشتم مثل او بودم. اما فكر این كه معشوقم مرا با تمام ناشیگریهای جوانیام دوست میداشت در من حس قدرشناسی برمیانگیخت. من همواره با تردیدهایم در جنگ بودم و رفتار بیثباتم از بیتجربگیام ناشی میشد. در انتخاب لباسهایم اشتباه میكردم. همیشه به دنبال چیز تازهای بودم تا مرا از بقیه جدا كند و شخصیتم را آشكار سازد. برعكس، معشوقم همیشه همان سیگارها را میكشید، غذاهای مشخصی را میخورد. دوستم لباسهای بسیار، اما همیشه از دو مدل داشت. كراواتهایی با رنگهای یكسان میزد. به نظرم آن یكنواختی و اطمینان آنگلوساكسونی سرچشمهٔ اصلی تمام نیرویشان بود و در من حس ستایش بیانتهایی برمیانگیخت. دوستم پرسید: «نوشیدنی میل دارید؟» باید شهامت اعتراف ضعفم را مییافتم و از او میخواستم تا از معشوقم دور شود، اما با وجود آن زن كه در دستان من بود و دوستم در آرزویش میسوخت، حس برتری دلچسبی داشتم. به دنبال جملهای بودم تا بحث را آغاز كنم. خود را قویتر از او حس میكردم چون كسی كه انتخاب شده بود، من بودم. به دوستم با حس ترحم نگاه میكردم. دیگر از رفتارهای موقرانهاش موقع تعارف لیوان نمیترسیدم. روبهرویم نشست و گفت: «خب! گوش میكنم.» حال كه با تو صحبت میكنم همهٔ صحنهها بهوضوح از جلوی چشمانم میگذرد، درست مثل این كه تمام اینها دیروز اتفاق افتاده باشد. دوستم دست در جیب فرو برد و پرسید: «سیگار میكشید؟» و پاكت سیگار را طرفم دراز كرد. اولد گلد بود.»
سكوت بین ما حكمفرما شد. تهسیگاری كه انگشتانم را سوزاند به زمین انداختم و آهسته آن را با كفشم خاموش كردم. صحبتش را از سر گرفت:
– «قبل از آن هرگز ندیده بودم اولد گلد بكشد. از آن زن تنفر داشتم. دوستم گفت: «خب؟» لبخند كمرنگی زدم و گفتم: «خیلی دیر شده. دیگر وقت ندارم.» توضیح دادم نمیتوانم بمانم و این كه صحبت طولانی است. دوستم بار دیگر از منتظرگذاشتنم معذرت خواست و با لحنی مؤدبانه، بیتفاوت و كنترلشده درست مثل معشوقم جواب داد: «البته، كاملن درك میكنم». روی میز كوتاهی كه ما را از هم جدا میكرد چشمم به زرورق زرد و براق پاكت سیگار افتاد. خشم فراوانی در وجودم حس میكردم كه قادر به كنترلش نبودم. میترسیدم آرامشم را از دست بدهم، از جا در بروم و مرتكب اعمال خشونتآمیزی شوم یا این كه نتوانم جلوی سیل اشكهایی را بگیرم كه به چشمانم هجوم میآورد. میخواستم خودم را مسلط به نفس و بالغ نشان دهم. وارد خیابان شدم. یكی از آن خیابانهای بزرگ و همیشه شلوغ نیویورك بود. میل شدید كشیدن سیگار درونم را آشوب میكرد. پاكت سیگار را از جیبم بیرون كشیدم اما خیلی زود منصرف شدم. چیزی جز اولد گلد نداشتم.» آخرین جملاتش را با طعنهٔ تلخی بیان كرد.
– «و آن زن؟»
– «دیگر او را ندیدم، دنبالش هم نگشتم، گفتم كه خیلی جوان بودم، او هم خبری از خودش به من نداد. درخواست بازگشت به ایتالیا دادم و زندگی جدیدی آغاز كردم. حالا این جا هستم.»
با لبخندی گفتم: «به خاطر چند نخ سیگار…»
خندهكنان گفت: «به نظرم هنوز هم بالغ نشدهام؛ در همان مرحله باقی ماندهام. هنوز در درونم شك و تردید، بینظمی، نیاز به درخواست كمك و ارادهای برای رهایی از ناامیدی وجود دارد. امروز هم سعی میكنم تا در مقابل تحقیرها و شكستهای جدید، خود را موقر و خونسرد نشان دهم، درست مثل آن روز در برابر آن سیگارها درون پاكت زرد براق.» و با لحنی كنایهدار اضافه كرد: «اما انصافن سیگار خوبی بود. یكی به من بده.»
سیگار را آتش زد، در سكوت باقی ماندیم و او سیگار كشید. با همان پك اول دیگر آن درخشش را در صورتش ندیدم، چرا كه سیگار روشن را روی سنگفرشهای سیاه میدان انداخته بود.