داستان فرهنگ : « انگور فرنگی » اثری از آنتوان چخوف « انگور فرنگی »

ما دو برادریم یكی من، ایوان ایوانویچ و دیگری نیكلای ایوانیچ كه دو سالی از من كوچك‌تر ست. من درس خواندم و دامپزشك شدم اما نیكلای از همان نوزده‌سالگی پشت میز نوكری دولت نشست.

1396/12/13
|
17:48

درباره نویسنده : آنتون پاولوویچ چِخوف داستان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس برجستهٔ روس است. او در زمان حیاتش بیش از 700 اثر ادبی آفرید.
او را مهم‌ترین داستان كوتاه‌نویس برمی‌شمارند و در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی نیز آثار برجسته‌ای از خود به‌جا گذاشته‌است و وی را پس از شكسپیر بزرگترین نمایش‌نامه‌نویس می‌دانند. چخوف در 44سالگی بر اثر خون‌ریزی مغزی درگذشت.
( داستات كوتاه « انگور فرنگی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)

از صبح زود ابرهای تیره بارانی سراسر آسمان را پوشانده بود. دامپزشك ایوان ایوانویچ و آموزگار دبیرستان بوركین از پیاده روی در دشتی كه به نظرشان بی انتها می‌آمد خسته شده بودند؛ بوركین گفت: دفعه پیش، وقتی ما در خانه كدخدا پركوفی جمع بودیم شما می‌خواستید داستانی برایمان تعریف كنید.
- بله، من می‌خواستم سرگذشت برادرم را برایتان تعریف كنم.
ایوان ایوانویچ آهی كشید و پیپش را روشن كرد. می‌خواست داستانش را شروع كند كه ناگهان باران گرفت.بوركین گفت: باید سرپناهی پیدا كنیم. بیایید برویم پیش آلیوخین، نزدیك است.
- برویم.


هوا نمناك و زمین پر گل و راه رفتن در آن هوای سرد سخت بود. ایوان ایوانویچ و بوركین كاملاً خیس شده بودند و لباس‌هایشان به بدنشان چسبیده بود و باعث ناراحتیشان بود و پاهایشان از گل‌هایی كه به چكمه‌هایشان چسبیده بود سنگینی می‌كرد و هنگامی كه به انبارهای اربابی نزدیك شدند آنقدر ساكت بودند كه انگار رنجش و دلخوری‌ای بینشان پیش آمده است. بزودی به خانه آلیوخین رسیدند.
آلیوخین كه در انبار مشغول كار بود با دیدن آن‌ها خوشحال شد و از آن‌ها خواست به خانه بروند. پلاگه‌یا خدمتكار آلیوخین در را به رویشان باز كرد. زن جوان آنقدر زیبا بود كه هر دویشان مات و مبهوت سر جایشان ایستادند و به یكدیگر نگاه كردند. آلیوخین بدنبال آن‌ها به خانه آمد و گفت: آقایان، هیچ نمی‌توانید تصورش را بكنید كه از دیدن شما چقدر خوشحالم. هیچ انتظارش را نداشتم. بعد رو به خدمتكار كرد و گفت: پلاگه‌یا لباس خشك و تمیز برای مهمان‌ها بیاورید. راستی خوبست كه خود من هم لباسم را عوض كنم. اما اول باید خودم را بشویم. چون به نظرم از بهار تا حالا خودم را نشسته‌ام. آقایان میل دارید تا اینجا را آماده می‌كنند برویم آبی به تنمان بزنیم. صاحب‌خانه در حین درآوردن لباس‌هایش می‌گفت: بله مدتی است كه من شست شو نكرده‌ام. این آبگیر را پدرم ساخته و همانطور كه می‌بینید خوب و تمیز است، اما من حتی برای شست و شو هم وقت ندارم. ایوان ایوانویچ شنا می‌كرد و دلش نمی‌خواست از آب بیرون بیاید. بوركین و آلیوخین لباس پوشیده بودند و می‌خواستند بروند و او همچنان شنا می‌كرد و شیرجه می‌رفت. بالاخره او را صدا كردند و هر سه به خانه برگشتند و به طبقه بالا رفتند. خدمت‌كار زیبا آرام، آهسته و لبخندزنان آرام به طرفشان
آمد و چای و مربا تعارفشان می‌كرد، آن وقت بود كه ایوان ایوانویچ شروع به گفتن داستان خود كرد.

- ما دو برادریم یكی من، ایوان ایوانویچ و دیگری نیكلای ایوانیچ كه دو سالی از من كوچك‌تر ست. من درس خواندم و دامپزشك شدم اما نیكلای از همان نوزده‌سالگی پشت میز نوكری دولت نشست. پدر، شش دانگی ملك برایمان باقی گذاشته بود اما بعد از مرگش ملك را به جای بدهكاری‌های پدر ازمان گرفتند. با وجود این دوره بچگی ما در ده به آزادی و خوشحالی گذشت.

- شما خوب می دانید كه هر كس اگر یك دفعه در زندگیش ماهی خاویار صید كند یا در فصل پاییز پرواز كلاغ‌ها را را در هوای صاف و سرد بالای دهكده ببیند دیگر به زندگی شهری رغبتی ندارد و تا دم مرگ زندگی آزاد روستایی او را به سوی روستا می‌كشاند. به همین دلیل هم برادرم از كار در اداره دولتی كسل و خسته می‌شد. برادرم آدم خوب و مهربانی بود. من دوستش داشتم، اما هیچ وقت نمی‌توانستم با آرزوی او كه تمام عمر گوشه‌نشینی در كنج روستا آبود موافقت كنم. خود را در خانه روستایی زندانی كردن، این زندگی نیست، بلكه خودپرستی و تنبلی است. یك نوع زندگی تارك دنیایی است، آن هم بدون رنج و سختی.

- نیكلای وقتی در دبیرخانه اداره دولتی مشغول كار بود همه فكر و ذكرش این بود كه در خانه روستایی سوپ سبزی خودش را كه بوی مطبوعش در خانه می‌پیچد بخورد، روی علف سبز بنشیند، در آفتاب بخوابد و ساعت‌های دور و دراز نزدیك در روی نیمكت بنشیند و دشت و جنگل را تماشا كند. تنها خوشحالی و غذای روحش كتاب‌های كشاورزی و هر نوع سفارشی بود كه در اینباره در تقویم‌ها منتشر می‌شد. دوست داشت روزنامه هم بخواند اما فقط آگهی‌های فروش تكه‌ای زمین قابل كشت و چمنزار و خانه روستایی و رودخانه و باغ و آسیاب و استخر با آب روان را می‌خواند. بارها می‌گفت: “ زندگی در روستا خوبی‌های خودش را دارد. روی ایوانت می‌نشینی و چای می‌خوری، و شنا كرن مرغابی‌ها در استخر را تماشا می‌كنی، عطر گل‌ها همه جا را گرفته و انگور فرنگی رشد می‌كند و می‌رسد.

سال‌ها گذشت، او را به منطقه دیگری منتقل كردند، دیگر پا به چهل سالگی گذاشته بود و باز هم همیشه آگهی‌های روزنامه‌ها را می‌خواند و پول جمع می‌كرد. بعد شنیدم بدون هیچ گونه احساس مهر و محبتی زن گرفته است. زنش بیوه‌ای بدقیافه و پیر بود. تنها حسنش این بود كه درآمدی داشت. او زن را نیمه‌سیر نگه می‌داشت و درآمد او را به نام خودش در بانك می‌گذاشت. زندگی زن آنقدر سخت بود كه هنوز سه سال از ازدواجش با برادرم نگذشته بود كه مرد. البته نیكلای حتی لحظه‌ای هم این فكر ناراحتش نكرد كه سبب مرگ زن شده. پول مثل ودكا آدم را احمق می‌كند. در شهر ما تاجری بود كه پیش از مرگش دستور داد برایش بشقابی از عسل بیاورند. آنوقت پول‌ها و بلیطهای بخت‌آزمایی‌اش را با آن عسل خورد تا دارایی‌اش بدست كسی نیفتد. بگذریم. برادرم پس از مرگ زنش شروع به جست و جو و انتخاب زمین و ملك كرد. او با كمك دلال و رشوه زمینی به مساحت 112 هكتار با خانه اربابی و جای خدمتكاران و چمنزار بزرگی خرید. ولی آن ملك باغ میوه و انگور فرنگی و استخر و مرغابی نداشت.سال گذشته من بدیدنش رفتم. بعد از ظهر به آنجا رسیدم. هوا گرم بود. به طرف خانه رفتم. سگ حنایی رنگ و چاقی بطرفم آمد، می‌خواست واق واق كند اما انگار پشیمان شد. زن آشپز گفت كه ارباب دارد استراحت می‌كند. وقتی پیشش رفتم دیدم در رختخواب دراز كشیده. پیر و چاق و شكم گنده شده بود. گونه‌ها و دماغش ورم كرده بود. یكدیگر را در آغوش گرفتیم و اشك خوشحالی و غم ریختیم كه زمانی جوان بودیم و حالا دیگر مویمان سفید شده و به مرگ نزدیك تر شده بودیم. برادرم لباس پوشید و مرا برای نشان دادن ملكش برد. پرسیدم: خوب، تو چطور اینجا زندگی می‌كنی؟ گفت: بد نیست. خدا را شكر، زندگی‌ام خوبست. می‌دیدم كه او دیگر آن كارمند بیچاره ترسوی گذشته نیست. به زندگی آنجا خو گرفته و خوشحال بود. سیر می‌خورد، در حمام شست و شو می‌كرد، شكم می‌آورد و چاق می‌شد. ایوان ایوانویچ گفت: حالا كاری به او نداریم صحبت بر سر خود منست. می‌خواهم تغییر و تحولی را كه در آن مدت كوتاه كه در ملك او گذراندم در من ایجاد شد را برایتان تعریف كنم. شب، موقع خوردن چای آشپز بشقابی پر از انگور فرنگی برایمان روی میز گذاشت. این انگور فرنگی را نخریده بودند. اولین محصول همان بیست بوته‌ای بود كه برادرم خریده و در زمین خود كاشته بود. نیكلای ایوانویچ لبخندی زد. لحظه ای در ساكت و با چشم پر از اشك به تماشای انگور فرنگیش پرداخت. از شوق و هیجان زبانش بند آمده بود. بعد دانه‌ای در دهان گذاشت و با ذوق و نشاط كودكانه‌ای نگاهی به من انداخت و گفت: چقدر خوشمزه است! آنوقت با حرص و ولع شروع كردن به خوردن و گفتن: آخ، چه خوشمزه است! بخور، امتحان كن! من هم دانه ای در دهان گذاشتم، پوست كلفت و ترش بود. اما به قول پوشكین، روشنی فریب گرامی تر از تاریكی حقیقت است. من مرد خوشبختی را می‌دیدم كه آرزوی قلبش برآورده شده و به هدف زندگیش رسیده و آنچه را كه می‌خواسته بدست آورده و از خود و سرنوشتش راضی است. همیشه تفكر و اندیشه من در باره خوشبختی انسان‌ها نمی‌دانم چرا با احساس غم و اندوه آمیخته می‌شد ولی آن لحظه با دیدن این مرد خوشبخت احساس دردناكی شبیه و نزدیك به ناامیدی به من دست داد. ایوان ایوانویچ از جا برخاست و به گفتارش ادامه داد: من در آن شب پی بردم كه خود من هم آدم راضی و خوشبختی هستم. من هم موقع ناهار و هنگام شكار به دیگران می‌آموختم كه چگونه باید باور و ایمان داشته باشند، چگونه باید مردم را اداره كرد. من هم می‌گفتم كه دانایی روشناییست فرهنگ ضروریست اما برای مردم ساده، فقط سواد خواندن و نوشتن كافیست. می‌گفتم آزادی نعمتی است مانند هوا و بی آن زندگی ممكن نیست. اما هنوز باید صبر كنیم. بله من این را می‌گفتم. اما حالا می‌پرسم: صبر برای چه؟ از شما می‌پرسم صبر برای چه؟ بخاطر چه؟ بخاطر كه؟ چه فایده از انتظار وقتی كه دیگر نیرویی برای زنده ماندن باقی نمانده است و با وجود این زندگی لازمست و می‌خواهیم زنده باشیم و زندگی كنیم! صبح زود از پیش برادرم برگشتم و از آن روز دیگر ماندن در شهر برایم غیر قابل تحمل شد. خاموشی و آرامش شهر رنج و عذابم می‌دهد. من دیگر پیر شده‌ام و به درد نبرد و پیكار نمی‌خورم، حتی نیروی بیزاری و قهر و تنفر برایم باقی نمانده است. فقط روحم زجر می‌كشد، برآشفته می‌شوم و افسوس می‌خورم. شب‌ها فكرهای زیادی به سرم می‌زند و نمی‌توانم بخواخوب بخوابم ...آه اگر جوان بودم!

ایوان ایوانویچ هیجان‌زده شده بود و در اتاق قدم می‌زد. ناگهان به آلیوخین نزدیك شد و گاه یك دست و گاه دست دیگرش را می فشرد و التماس كنان می‌گفت: آسوده دل ننشینید، نگذارید دل و جانتان به خواب برود! تا جوانید و نیرومند و آماده، از نیكوكاری خسته نشوید! خوشبختی شخصی وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد اگر زندگی دارای معنا و هدفی است آن هدف و معنا آسودگی و رفاه شخصی نیست، بلكه چیزی خردمندانه و عالیست. تا می‌توانید نیكوكاری كنید! هر سه آن‌ها در گوشه‌های مختلف اتاق جدا از هم نشسته و خاموش بودند. آلیوخین دلش برای خواب پر پر می‌زد. او ساعت دو از خواب بیدار شده بود بدنبال كارهای كشاورزی رفته بود و چشم‌هایش از خستگی داشت بسته می‌شد اما چون می‌ترسید كه مهمان‌ها در غیبت او داستان شوخ و خوشمزه ای تعریف كنند از جایش بلند نمی‌شد. او سعی نمی‌كرد عمیق بشود و سر دربیاورد كه آنچه ایوان ایوانویچ حكایت كرد عاقلانه و عادلانه بود یا نه، برایش همین بس بود كه صحبت در باره علوفه و قیر و بلغور نبود. به همین دلیل خوشحال بود و می‌خواست كه صحبت ادامه یابد... اما بوركین از جا بلند شد و به آلیوخین شب بخیر گفت. ایوان ایوانویچ هم از جا بلند شد و به طرف جای خواب خود رفت. خاموش و آهسته لباسش را در آورد و دراز كشید و بعد از لحظه‌ای گفت: خدایا ما گناهكاران را ببخش.

دسترسی سریع