داستان فرهنگ : مرگ یك كارمند اثری از نویسنده شهیر روس «آنتوان چخوف » « مرگ یك كارمند »

در شبی خوش ، كارمندی به اسم ایوان دمیتریچ چرویاكف كه خود نیز به اندازه ی همان شب ،‌ خوش بود در ردیف دوم تئاتر نشسته و دوربین به چشم سرگرم تماشای اپرت « ناقوسهای كورنیلف » بود. چشم به صحنه دوخته بود و عرش اعلی را سیر میكرد. اما ناگهان …

1396/12/05
|
17:15

درباره ی نویسنده : «آنتوان چخوف »در هفدهم ژانویه سال 1860 در "تاگانرك" به دنیا آمد. ابتدا در مدرسه یونانی "كلیسای امپراطور قسطنطنین" و بعد در مدرسه "گرامر" تاگانرك به تحصیل پرداخت.
چخوف تحصیلات پزشكى خود را در سال 1879در دانشكده پزشكى دانشگاه مسكو آغازكرد. در زمان دانشجویى، براى گذران زندگى خود و خانواده اش ، صدها داستان كوتاه نوشت .
در سال 1886 اولین نمایشنامه اش را به نام «آواز قو» در یك پرده تنظیم كرد و در سال 1877 مسافرتی به جنوب روسیه داشت كه تأثیرات خاص آن سفر در اثر معروفش به نام «استپ» آشكار است.
آثار معروف چخوف در این سال عبارتست از «هنگام سحر» كه مجموعه داستان است و «ایوانف» یك نمایش چهار پرده ای كه هم در مسكو و هم در پترزبورگ به نمایش گذارده شده است.
در سال 1888 با جمعی از دوستان و از آن جمله «ساروین» به كریمه رفت و در آنجا داستانهای معروف «استپ، روشنایی ها، جشن تولد، زنگها» را نوشت و لطیفه ای به نام «خرس» در یك پرده تنظیم كرد.
در سال 1888 جایزه پوشكین (به مبلغ 500 روبل» به وسیله آكادمی علوم امپراطوری به او اعطا شد و در سال بعد عضو جمعیت دوستداران (ادبیات روسی) شد و در همین سال بود كه نمایش «دیو جنگل» را در چهار پرده تنظیم كرد. لطیفه «خواستگاری» را در یك پرده و داستان معروف «افسانه خسته كننده، از دفتر یادداشت یك پیر مرد» را نوشت.
در 1891 «فراریان ساخالین»، «دوئل» و «زنان» را نوشت و سفری به اروپای غربی كرد. در سال 1892 به ایالت نوگورود رفت تا به قحطی زدگان آن ناحیه كمك كند و سازمانی برای امداد به آنها ایجاد كرد و خودش هم از مسكو به ده «میلخوف» نقل مكان كرد و در دهكده مزبور هم به مبارزه بر علیه بیماری وبا كه تازه شایع شده بود پرداخت.
آثار معروفش در این سال عبارتست از داستانهای: اطاق شماره 6- ملخ- زوجه- در تبعید- همسایگان.
در سال 1893، «داستان مرد ناشناس» و یادداشتهای معروف مسافرت به سیبری را تحت عنوان «جزیره ساخالین» منتشر كرد.
داستانهای كوتاه چخوف شهرت بسیاری در جهان دارد . داستان كوتاه « مرگ یك كارمند » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .



در شبی خوش ، كارمندی به اسم ایوان دمیتریچ چرویاكف كه خود نیز به اندازه ی همان شب ،‌ خوش بود در ردیف دوم تئاتر نشسته و دوربین به چشم سرگرم تماشای اپرت « ناقوسهای كورنیلف » بود. چشم به صحنه دوخته بود و عرش اعلی را سیر میكرد. اما ناگهان … راستی در داستانها غالباً به عبارت « اما ناگهان » بر میخوریم. مؤلفان حق دارند این جمله را به كار گیرند چرا كه زندگی پر است از رویدادهای ناگهانی و غیر منتظره! باری … اما ناگهان صورت او پر چین و چروك شد ، چشمهایش به پیشانی اش غلتیدند و نفسش بند آمد و … هاپچی!!! و همان طوری كه ملاحظه میفرمایید ، ایشان عطسه كردند. هر كسی ــ حالا میخواهد دهاتی باشد یا كلانتر یا حتی مدیر كل ــ ممكن است عطسه كند. چرویاكف از عطسه ای كه كرده بود به هیچ وجه احساس شرمندگی نكرد ؛ لب و لوچه را با دستمال پاك كرد و به عنوان مردی مؤدب و با نزاكت ، به پیرامون خود نگریست تا مطمئن شود كه اسباب زحمت كسی را فراهم نكرده باشد. اما درست در همان لحظه ، ناچار شد احساس شرمندگی كند زیرا مردی مسن را دید كه در ردیف اول ــ درست جلو خود او ــ نشسته بود و داشت كله ی طاس و پس گردن خود را با دستكش به دقت خشك میكرد و زیر لب ، غر میزد. چرویاكف در همان نگاه اول ، همردیف ژنرال بریزژالف مدیر كل اداره ی راه را شناخت و با خود فكر كرد: « چه بد شد كه به سر و كله اش تف پاشیدم! گرچه رئیس مستقیم من نیست ، با اینهمه خیلی بد شد … باید از حضورشان عذرخواهی كنم ».
تك سرفه ای كرد ، اندكی به جلو خم شد و دم گوش ژنرال ، به نجوا گفت:
ــ ببخشید قربان … جنابعالی را خیس كردم … تعمد نداشتم قربان …
ــ مهم نیست …
ــ شما را به خدا ، ببخشید … عرض كردم تعمد نداشتم ، قربان …
ــ مهم نیست ، راحت باشید! لطفاً حواسم را پرت نكنید!
چرویاكف ، باز احساس شرمندگی كرد ، لبخند احمقانه ای بر لب آورد و نگاه خود را به صحنه دوخت ؛ گرچه چشمش به صحنه بود اما دیگر عرش اعلی را سیر نمیكرد. اضطراب و نگرانی ، عذابش میداد. در فاصله ی دو پرده ، به طرف ژنرال رفت ، چند دقیقه ای در اطراف او چرخید ، سرانجام بر ترس خود فایق آمد و من من كنان گفت:
ــ جنابعالی را خیس كردم ، حضرت اجل … ببخشید ، ولی بنده … نه آنكه تصور بفرمایید بنده قصد …
ژنرال كه لب زیرینش ، از سر بی حوصلگی مرتعش شده بود گفت:
ــ آه كافیست آقا! بس كنید! … من كه فراموشش كرده ام …
چرویاكف نگاه آمیخته به تردیدش را به ژنرال دوخت و با خود فكر كرد: میگوید « فراموش كرده ام » ولی در نگاهش طعنه موج میزند. نمیخواهد حتی كلمه ای با من حرف بزند. نه ، باید توضیح بدهم … باید متوجه اش كنم كه قصد بدی نداشتم … باید بفهمانمش كه عطسه یك امر طبیعی است وگرنه ممكن است دچار این توهم شود كه به عمد خیسش كرده بودم. تازه اگر هم امشب این تصور را نكند ، فردا به این فكر خواهد افتاد! …
بعد از خاتمه ی نمایش ، به خانه رفت و ماجرای عطسه ی گستاخانه و بی ادبانه ی خود را برای همسرش تعریف كرد. زنش ــ البته به گمان چرویاكف ــ موضوع عطسه را خیلی سرسری تلقی كرد ؛ ابتدا دستخوش ترس و وحشت شد اما وقتی دریافت كه ژنرال بریزژالف ، رئیس دیگران است ، نه رئیس چرویاكف ، آرام گرفت و گفت:
ــ با اینهمه ، برو خدمتش و ازش عذرخواهی كن ، وگرنه ممكن است تصور كند كه از آداب معاشرت ، بو نبرده ای!
ــ با نظرت موافقم … البته عذرخواهی هم كردم ولی خیلی عجیب است كه … جواب درست و حسابی به من نداد … ناگفته نماند كه فرصت هم كافی نبود …

صبح روز بعد ، لباس رسمی نو خود را پوشید ، سر و صورت را صفا داد و به قصد ادای توضیحات ، به خدمت ژنرال شتافت … در سالن پذیرایی ایشان ، مراجعان زیادی نشسته بودند ، خود بریزژالف نیز كه استماع درخواستهای ارباب رجوع را شروع كرده بود در میان آنان دیده میشد. بالاخره نوبت به چرویاكف رسید و ژنرال ،‌ نگاه پرسشگر خود را به او دوخت. چرویاكف ،‌ گزارشگرانه آغاز سخن كرد:
ــ دیشب در تئاتر « آكاردی » ــ البته اگر حضرت اجل ، فراموش نكرده باشند ــ بنده عطسه كردم و … حضرتعالی را نادانسته … خیس … معذرت …
ــ اینكه اهمیتی ندارد … خدا می داند كه حرف هایی می زنید!
سپس رو كرد به ارباب رجوع بعدی و پرسید:
ــ شما چه فرمایشی دارید؟
چرویاكف ، غمین و رنگپریده ،‌ با خود فكر كرد: « نمیخواهد با من حرف بزند! معلوم میشود از دست من عصبانی است! … نه ، این كار را نباید به امان خدا رها كرد … باید توضیح داد … »
و هنگامی كه ژنرال آخرین ارباب رجوع را راه انداخت و قصد خروج از سالن پذیرایی را داشت چرویاكف از پی او راه افتاد و من من كنان گفت:
ــ حضرت اجل! احساس ندامت وادارم كرده است كه با گستاخی خود ، موجبات ناراحتی سركار را فراهم آورم … خود جنابعالی هم مسبوق هستید كه تعمدی در كار بنده نبود!
ژنرال ، قیافه ی گریه آلودی به خود گرفت ، دستی تكان داد و گفت:

ــ شما ، شوخی و لودگی می كنید ، آقا!
و پشت در سالن پذیرایی ، ناپدید شد.
چرویاكف با خود فكر كرد: « آخر من و شوخی؟ من و لودگی ؟ چرا باید فكر كنید كه مسخره بازی در می آورم؟ گرچه مدیر كل است ،‌ اما هنوز هم نمی تواند مطالب جدی را از شوخی ، تمیز دهد. حالا كه این طور شد ، دیگر حاضر نیستم از این لافزن رستم صولت ، عذرخواهی كنم! مرده شوی قیافه اش را ببرد! به خدا قسم كه دیگر عذرخواهی نمیكنم! »
و غرق در همین اندیشه ، به خانه بازگشت … می خواست خطاب به ژنرال ، نامه ای بنویسد اما منصرف شد ــ هر چه فكر كرد نتوانست متن مناسبی برای نامه ی مورد نظرش بیابد. پس ناچار شد روز بعد ، بار دیگر جهت ادای توضیحات ، به حضور ژنرال برود.
هنگامی كه بریزژالف ، پرسشگرانه نگاهش كرد ، او من من كنان گفت:
ــ حضرت اجل ، دیروز ــ برخلاف نظر جنابعالی ــ به قصد شوخی و لودگی ،‌ مصدع نشده بودم … بنده می خواستم از عطسه ی آن شب كه موجبات ناراحتی جنابعالی را فراهم كرده بود ، عذرخواهی كنم … بنده هرگز قصد لودگی نداشتم … مگر بنده جسارت میكنم كه مسخره بازی درآورم؟ اگر بنا باشد افرادی در حد بنده ، لودگی كنند ، هیچ گونه احترامی برای شخصیتها … باقی نمی …
ژنرال كه سراپا میلرزید و صورتش كبود شده بود ، داد زد:
ـ بیرون! برو گم شو!
چرویاكف ، سراپا لرزان ، زیر لب من من كنان پرسید:
ــ چه فرمودید؟
ژنرال ، پای خود را به كف اتاق كوبید و بار دیگر بانگ زد:
ــ برو گم شو!!
چیزی در درون چرویاكف ، گسیخته شد. زار و نزار ــ با حالتی كه گفتی بینایی و شنوایی خود را از دست داده باشد ــ عقب عقب به طرف در خروجی رفت ، پا به كوچه گذاشت و پاكشان به منزل خود مراجعت كرد … وقتی با گامهای نااستوار و غیر ارادی ، به خانه رسید ، بی آنكه لباس رسمی را از تن درآورد ، روی كاناپه دراز كشید … و مرد.

دسترسی سریع