راه از جاده ی اصلی میپیچید و به سوی تپهها بالا میرفت . اسبها به سختی ارابه را میكشیدند و پسرها پائین آمدند و پیاده به راه افتادند . جاده خاكی بود . روی تپه، نیك برگشت و به ساختمان مدرسه نگاه كرد . ا
ارنست همینگوی در 21 ژوئیه 1899 در اوك پارك ایالت ایلینوی متولّد شد. پدرش كلارنس یك پزشك و مادرش گریس معلّم پیانو و آواز بود.
ارنست تابستانها را به همراه خانوادهاش در شمال میشیگان به سر میبرد و در همان جا بود كه او متوجّه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد. سبك ویژهٔ او در نوشتن او را نویسندهای بیهمتا و بسیار تأثیرگذار كرده بود. در سال 1925 نخستین رشته داستانهای كوتاهش، در زمانهٔ ما، منتشر شد كه به خوبی گویای سبك خاص او بود. خاطراتش از آن دوران كه پس از مرگ او در سال 1964 با عنوان «عید متغیر» انتشار یافت، این كتاب برداشتی شخصی و بینظیر از نویسندگان، هنرمندان، فرهنگ و شیوه زندگی در پاریس دههٔ 1920 است.
در سال 1926 اولین رمان او بر پایه تجربههای بدست آمدهاش از اسپانیا با نام «خورشید هم طلوع میكند» به چاپ رسید.
داستان كوتاه «ده تا سرخپوست» اثری از این نویسنده را ر زیر می خوانید .)
چهارم ژوئیه ” بود و نیك (Nick) شب، دیر وقت، با ارابه ی جو گارنر(Joe Garner) و خانوادهاش به خانه برمیگشت كه توی راه از كنار نه تا سرخپوست مست گذشتند . یادش بود كه نه تا بودند چون جو گارنر كه در هوای گرگ ومیش ارابه میراند دهانه ی اسبها را كشیده بود و پائین پریده بود و سرخپوستی را از كنار شیار چرخ بیرون كشیده بود . سرخپوست خوابیده بود و صورتش روی خاك بود . جو سرخپوست را كشید كنار بوتهها و برگشت به ارابه .
جو گفت : ” با این یكی شدن نُه تا، همین گوشه كناران ”
خانم گارنر گفت : ” سرخپوستا ”
نیك با دو تا پسرهای گارنر در صندلی عقب بود . از آنجا بیرون را نگاه میكرد كه سرخپوستی را كه جو به كنار جاده كشیده بود ببیند .
كارل پرسید : ” بیلی تیبلشو (Billy Tableshaw) بود ؟ ”
– ” نه ”
– ” شلوارش مثل شلوار بیلی بود ”
– ” همه ی سرخپوستا از این شلوارا میپوشن ”
فرانك (Frank) گفت : ” تا حالا پاپا رو ندیده بودم پیاده بشه و پیش از اینكه من چیزی رو ببینم برگرده . خیال كردم داره مار میكشه ”
جو گارنر گفت : ” گمونم امشب شب ماركُشون سرخپوستاس ”
خانم گارنر گفت : ” این سرخپوستا ”
به پیش میرفتند . راه از جاده ی اصلی میپیچید و به سوی تپهها بالا میرفت . اسبها به سختی ارابه را میكشیدند و پسرها پائین آمدند و پیاده به راه افتادند . جاده خاكی بود . روی تپه، نیك برگشت و به ساختمان مدرسه نگاه كرد . چراغهای پتوسكی(Petoskey)را میدید و از آن طرف خلیج كوچك تراورس (Traverse) را و چراغهای اسكله ی اسپرینگز (Springs) را . بچهها دوباره سوار ارابه شدند .
جو گارنر گفت : ” باس این یه تیكه راه رو، شن بریزن ” راه از میان بیشه میگذشت . جو و خانم گارنر نزدیك هم روی صندلی جلو نشسته بودند . نیك وسط نشسته بود و پسرهای گارنر كنارش نشسته بودند . جاده صاف شده بود .
– ” همینجا بود كه پاپا ” راسو بوگندو ” رو زیر گرفت ”
– ” بالاتر بود ”
جو بی آنكه سرش را برگرداند گفت : ” فرق نمیكنه كجا بود، هر جا واسه اینكه یه راسو بوگندو رو زیر كنی جای خوبیه ”
نیك گفت : ” دیشب دوتاشونو دیدم ”
– ” كجا؟ ”
– ” پائین دریاچه، كنار شنها پی ماهی مرده میگشتن ”
كارل گفت :”شاید راكون (Racoon) بودن ”
– ” راسو بوگندو بودن . گمونم دیگه راسو رو بشناسم ”
كارل گفت : ” باس یه دختر سرخپوست بگیری ”
خانم گارنر گفت : ” كارل، این حرفا رو بذار كنار ”
– ” خب، اونام بوی راسو رو میدن ”
جو گارنر خندید . خانم گارنر گفت : ” نخند جو، نمیذارم كارل ازین حرفا بزنه ”
جو پرسید : ” نیكی، یه دختر سرخپوست تور زدی؟ ”
– ” نه ”
فرانك گفت : ” خیلی پاپا . پرودنس میچل (Prudence Mitchell) رفیقشه ”
– ” نه اینجور نیس ”
– ” هر روز میبینتش ”
نیك كه توی تاریكی میان پسرهای گارنر نشسته بود از اینكه پرودنس میچل را به او میبستند ته دلش خوشحال بود . گفت : ” نه، رفیق من نیس ”
زنش چیزی زیر گوشش گفت و جو خندید .
فرانك پرسید : ” واسه چه میخندید ؟ ”
خانم گارنر گفت : ” گارنر، نگیها ” و جو دوباره خندید .
جو گارنر گفت : ” نیكی میتونه پرودنس رو بگیره، دختر خوبی سراغ دارم ”
خانم گارنر گفت : ” این شد حرف ”
اسبها روی شن به سختی راه میرفتند . جو توی تاریكی اسبها را شلاق میزد .
– ” یالا بكشین . فردا مجبورین ازین بیشترو بكشین ”
از سرازیری تپه یورتمه رفتند و ارابه یكوری شد . كنار خانه، همه پیاده شدند . خانم گارنر قفل در را باز كرد و تو رفت و چراغ به دست بیرون آمد . كارل و نیك اسبابها را از پشت ارابه پیاده كردند . فرانك جلو نشسته بود كه ارابه را به انبار ببرد و اسبها را ببندد . نیك از پلهها بالا رفت و در آشپزخانه را باز كرد . خانم گارنر داشت بخاری را روشن میكرد . نفت را ریخته بود روی چوب .
نیك گفت : ” خداحافظ خانم گارنر، ممنون كه منو آوردین ”
– ” چیزی نبود، نیكی ”
– ” خیلی بهم خوش گذشت ”
– ” اینجا باش . نمیمونی یه شامی بخوریم ؟ ”
– ” بهتره برم . گمونم بابام منتظرمه ”
– ” خب، پس برو . به كارل بگو بیاد خونه، میگی ؟ ”
– ” خیلی خب ”
– ” شب بخیر، نیكی ”
– ” شب بخیر، خانم گارنر ”
نیك به مزرعه رفت و به طویله سر كشید . جو و فرانك داشتند شیر میدوشیدند .
نیك گفت : ” خیلی بهم خوش گذشت، شب بخیر ”
جو گارنر صدا زد : ” شب بخیر نیك، نمیمونی پیش ما شام بخوری ؟ ”
– ” نه، نمیتونم . میشه به كارل بگین مادرش كارش داره ؟ ”
– ” خیلی خب، شب بخیر نیك ”
نیك پابرهنه از كوره راه كنار طویله، كه از میان چمنها میگذشت، به راه افتاد . كورهراه صافی بود و شبنمها پاهای برهنهاش را خنك میكرد . وقتی چمنها تمام شد از چپری پرید و از گردنهای سرازیر شد، پاهایش از گل باتلاق پوشیده شده بود، آنگاه از بیشهای خشك گذشت تا سرانجام روشنی كلبه را دید . از میان پنجره پدرش را میدید كه پشت میز نشسته است و در نور چراغ مشغول خواندن است . نیك در را باز كرد و رفت تو .
پدرش گفت : ” خب، نیكی، خوش گذشت ؟ ”
– ” عالی بود پدر . تعطیل خوبی بود ”
– ” گرسنته ؟ ”
– ” معلومه ”
– ” كفشاتو چیكار كردی ؟ ”
– ” تو ارابه گارنر جا گذاشتم ”
– ” بیا تو آشپزخونه ”
پدر نیك با چراغ جلو رفت . ایستاد و سرپوش جای یخ را برداشت . نیك هم آمد . پدرش بشقابی با یك تكه جوجه سرد، و سبویی شیر را روی میز جلوی نیك گذاشت . چراغ را هم گذاشت روی میز .
پدرش گفت : ” چند تا كلوچه هم هس . با این سیر میشی ؟ ”
– ” این زیاده ”
پدرش روی صندلی كنار میز نشست و سایه بزرگی روی دیوار آشپزخانه انداخت .
– ” كی توپبازی رو برد ؟ ”
– ” پتوسكی . پنج به سه ”
پدر غذا خوردن نیك را پائید و لیوانش را پر از شیركرد . نیك شیر را سركشید و با دستمال دهانش را پاك كرد . پدرش برای كلوچه رفت طرف رف و تكه ی بزرگی را برای نیك برید . كلوچه ی شاتوت بود .
– ” بابا، تو چه كار كردی ؟ ”
– ” صبح رفتم ماهیگیری ”
– ” چیزی به تور زدی ؟ ”
– ” فقط سگماهی ”
پدرش نشسته بود و كلوچه خوردن نیك را میپائید .
نیك پرسید : ” بعدازظهر چه كار كردی ؟ ”
– ” رفتم گردش ، طرف خونههای سرخپوستا ”
– ” كسی رو هم دیدی ؟ ”
– ” سرخپوستا همهشون رفتهبودن شهر”
– ” هیشكی رو ندیدی ؟ ”
– ” رفیقت پرودی رو دیدم ”
– ” كجا بود ؟ ”
– ” دختره با فرانك وشبرن (Wash Burn) تو جنگل بودن كه سررسیدم
– ” از كجا فهمیدی اونان ؟ ”
– ” دیدمشون ”
– ” فكر كردم گفتی ندیدیشون ”
– ” اوه، چرا، دیدمشون ”
نیك پرسید : ” كی باهاش بود ؟ ”
– ” فرانك وشبرن ”
– ” چیز بودن- چیز بودن- ”
– ” چی بودن ؟ ”
– ” خوشحال بودن ؟ ”
– ” گمونم آره ”
پدر از پشت میز بلند شد و از در سیمی آشپزخانه رفت بیرون . وقتی برگشت نیك هنوز به بشقابش خیره مانده بود . گریه میكرد .
پدرش چاقو را برداشت كه كلوچه ببرد . – ” بازم میخوای ؟ ”
نیك گفت : ” نه ”
– ” خوبه یه تیكه هم بخوری ”
– ” نه، دیگه نمیخوام ”
پدرش میز را جمع كرد .
نیك پرسید : ” كجای جنگل بودن ؟ ”
– ” پشت خونهها ” نیك به بشقابش خیره شده بود . پدرش گفت : ” نیك، بهتره بری بخوابی ”
– ” خیله خب ”
نیك به اتاقش رفت، لباسش را كند و رفت توی رختخواب . صدای پدرش را كه توی اتاق نشیمن راه میرفت میشنید . دراز كشیده بود و صورتش روی بالش بود . فكر میكرد : ” دلمو شكست، اگه اینجوره حسابی دلمو شكست ”
كمی بعد شنید كه پدرش چراغ را فوت كرد و رفت به اتاق خودش . شنید كه در بیرون بادی از لای درختها آمد و احساس كرد كه سرما از میان در سیمی تو میآید . مدت زیادی با صورتی به روی بالش دراز كشید و بعد فكر پرودنس از یادش رفت و آخر سر خوابش برد . نیمههای شب كه بیدار شد صدای باد را لای درختهای شوكران بیرون كلبه و صدای موجهای دریاچه را كه به ساحل میخورد ، شنید و باز به خواب رفت . صبح توفان سختی بود و آب دریاچه بالا آمده بود و نیك خیلی وقت پیش از آنكه یادش بیاید كه دلش شكسته است، از خواب بیدار شده بود