زن پس از چند دقیقه احساس كرد كه مرد دارد آهسته و با احتیاط چیزی را میجَوَد. زن برای اینكه مرد متوجه بیدار بودنش نشود، مخصوصاً آرام و یكسان نفس كشید. اما مرد آنقدر آرام میجَوید كه زن خوابش بُرد....
درباره ی نویسنده : ولفگانگ بورشرت، شاعر و نویسندهی آلمانی در 20 مه 1921 در هامبورگ به دنیا آمد. هنوز در سنین نوجوانی بود كه به سربازی فراخوانده شد. او را به جبههی شرق فرستادند، و در آنجا بیماری بهسراغش آمد. او را بهدلیل بهسخرهگرفتن هیتلر و اینكه با سخنان ضد جنگ خود روحیهی همرزمانش را تضعیف میكرد، به آلمان فراخواندند. در دادگاه نظامی محاكمه و به مرگ محكوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حكم خود بود تا سرانجام بهدلیل پیشرفت بیماری و اینكه امیدی به زندهماندنش نبود، بخشوده و دوباره به جبهه فرستاده شد. در سال 1942 در حالی كه سخت مجروح شده بود، نمایشنامهی «بیرون، پشت در» را نوشت. در پایان جنگ، با وجود بیماری شدید، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت، و در این مدت به شیوهای واقعگرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستانهای كوتاه و اشعار خود بازگو كرد. او سرانجام در 20 نوامبر سال 1947 در آسایشگاهی در شهر بازل چشم از جهان فرو بست.
داستان كوتاه بورشرت به نام «نان» را میتوان به عنوان مثالی آورد و آن سند و كارنامهی ناظرانی است كه خود در رنج قحطی و گرسنگی به سر بردهاند و در عین حال داستانی است استادانه كه به اختصار و با خونسردی بیان شده، بدون آن كه كلمهای از آن زیاد یا كم باشد. از این راه میتوان پی برد كه بورشرت چه تواناییهای بالقوهای داشته است. این داستان كوتاه بسیار سنجیدهتر از گزارشهایی است كه دربارهی قحطی و گرسنگی سالهای بعد از جنگ نوشته شده و حتی از آنها نیز فراتر رفته است.این داستان كوتاه رو در زیر می خوانید .
« نان »
زن ناگهان از خواب پرید. دو و نیم ِ نیمهشب بود. لحظهای فكر كرد كه چرا از خواب پریده است: «كسی در آشپزخانه خورد به صندلی!» گوشهایش را به سوی آشپزخانه تیز كرد. همهجا ساكت بود. همهجا خیلی ساكت بود و زمانی كه دستش را روی تخت كشید، كنارش هم خالی بود. علت این سكوت را فهمید، چون صدای خُرخُر مرد نمیآمد. از جایش برخاست و پابرهنه از میان راهروی تاریك بهسوی آشپزخانه رفت. یكدیگر را در آشپزخانه دیدند. دو و نیم ِ نیمهشب بود. زن روی یخچال چیز سفیدی دید و چراغ را روشن كرد. آندو روبهروی هم ایستاده بودند و هر یك تنها پیراهنی برتن داشت، دو و نیم ِ نیمه شب در آشپزخانه. بشقاب نان روی میز آشپزخانه بود. زن دید كه مرد برای خود یك قطعه نان بریده است. چاقو هنوز كنار بشقاب قرار داشت و روی میز هم خرده نان ریخته بود. زن هر شب و از روی عادت روی میز را پاك میكرد، هر شب. اكنون روی میز خرده نان دیده میشد، و چاقو نیز همانجا بود. زن سردی ِ كاشیها را بر تنش آرام آرام احساس كرد و چشمانش را از روی بشقاب برگرداند.
مرد گفت: «فكر كردم كه اینجا چیزی هست.» و به اطرافش نگاه كرد. زن در جواب گفت: «من هم چیزی شنیدم» و با خودش فكر كرد كه مرد در شب و با پیراهن، چقدر پیر به نظر میرسد؛ همان اندازه كه سنش است، یعنی شصت و سه سال. مرد در روز گاهی جوانتر به نظر میرسد. مرد هم با خودش گفت: «زن چقدر پیر شده است، به خصوص با پیراهن خیلی پیر جلوه میكند؛ دلیلش شاید آشفتگی ِ مویش باشد. نامرتب بودن زنان در شب، معمولاً به وضعیت موی ِ آنها برمیگردد. مو گاهی آدم را پیر نشان میدهد». «تو باید كفش میپوشیدی، با پای برهنه روی كاشیها حتماً سرما میخوری.» زن به مرد نگاه نمیكرد، چون نمیتوانست قبول كند كه مرد پس از سی و نه سال زندگی ِ زناشویی، حالا دارد به او دروغ میگوید.
مرد دوباره گفت: «فكر كردم كه اینجا چیزی هست». سپس به گوشه و كنار آشپزخانه سَرَك كشید. «من صدایی شنیدم، و بعدش فكر كردم كه اینجا چیزی هست». «من هم صدایی شنیدم، اما ظاهراً كه چیزی نبود.»
زن بشقاب را از روی میز برداشت و خرده نانها را جمع كرد. مرد با صدای لرزان تكرار كرد: «نه، ظاهراً چیزی نبود.» زن به كمك مرد رفت و گفت: «بیا برویم، حتماً از بیرون بوده، بیا برویم داخل رختخواب، روی كاشیهای سرد سرما میخوری.» مرد به پنجره نگاه كرد و گفت: «درست است، حتماً از بیرون بوده، من فكركردم اینجاست.»
زن دستش را بسوی كلید برق دراز كرد و با خود گفت: «فوراً باید چراغ را خاموش كنم، وگرنه نگاهم به بشقاب خواهد افتاد، نباید به آن نگاه كنم.»
زن به مرد گفت: «بیا برویم، حتماً از بیرون بوده، باد كه میوزد، ناودان هم به دیوار میخورد، حتماً ناودان بوده، همیشه همراه ِ باد، سر و صدای آن هم بلند میشود.» و چراغ را خاموش كرد. همانطور كه پاهای برهنهیشان را روی زمین میكشیدند، از میان راهروی تاریك بااحتیاط بهسوی اتاق خواب رفتند.
مرد گفت: «آری، حتماً باد بوده؛ باد تمام شب میوزید.» روی تختخواب كه دراز كشیدند، زن گفت: «باد تمام شب میوزید، حتماً صدای ناودان بوده». «درست است؛ اول فكر كردم كه صدا از آشپزخانه بود، ولی حتماً ناودان بوده.» مرد این را طوری گفت كه انگار داشت خوابش میبرد؛ اما حقیقی نبودن لحن ِ صدایش را زن همیشه احساس میكرد، هنگامیكه مرد دروغ میگفت. زن گفت: «هوا خیلی سرد است، من میروم زیر پتو، شب بخیر.» مرد پاسخ داد: «آری، خیلی سرد است، شب بهخیر.» سپس همه جا ساكت شد.
زن پس از چند دقیقه احساس كرد كه مرد دارد آهسته و با احتیاط چیزی را میجَوَد. زن برای اینكه مرد متوجه بیدار بودنش نشود، مخصوصاً آرام و یكسان نفس كشید. اما مرد آنقدر آرام میجَوید كه زن خوابش بُرد.
غروب ِ روز بعد كه مرد به خانه بازگشت، زن چهار قطعه نان برایش گذاشت. این در حالی بود كه مرد روزهای گذشته تنها سه قطعه نان برای خوردن داشت. زن گفت: «تو چهار تكه بخور، من همهی سهمم را نمیتوانم بخورم؛ تو یك تكه بیشتر بخور؛ راستش برای من زیاد هم خوب نیست.» و از جلوی لامپ كنار رفت. زن دید كه مرد روی بشقاب خَم شده و به آن خیلی نزدیك است. مرد بالا را نگاه نمیكرد. اینجا بود كه زن برایش متأسف شد.
مرد از روی بشقاب گفت: «تو كه نمیتوانی فقط دو تكه نان بخوری». «چرا میتوانم، چون شبها نان به معدهام نمیسازد، بُخور مرد، بُخور». سپس زن زیر لامپ كنار میز نشست.