داستان فرهنگ : دو دوست اثر گی دوموپاسان «دو دوست»

صبح یك روز روشن ماه ژانویه بود كه موسیو موریسات ساعت ساز كه در آن هنگام بیكار بود، در حالیكه گرسنه و با شكم خالی دستهایش را توی جیب‌های شلوارش فرو برده بود و داشت در طول بولوار پرسه می زد، ناگهان رخ به رخ با یكی از دوستانش بنام...

1396/11/04
|
16:34

درباره نویسنده: گی دوموپاسان در 5 آگوست 1850 در قصر میرومانسنیل در نزدیكی شهر بندری دیپ فرانسه واقع در ساحل نورماندی متولد شد. گی دوموپاسان در كنار استندال، بالزاك، فلوبر و زولایكی از بزرگترین داستان نویسان قرن نوزدهم فرانسه به حساب می آید. او در طول زندگی نسبتاً كوتاه 43 ساله اش حدود 300 داستان كوتاه و بلند، 6 رمان و نیز 3 سفرنامه، یك مجموعه شعر و مجلدی از چند نمایشنامه خلق كرد. اما نقطه اوج كارهای موپاسان داستان های كوتاه و بلند اوست كه برخی از آنها از شاهكارهای ادبیات داستانی جهانی شمرده می شوند.
(داستان كوتاه «دو دوست » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)
پاریس بسیج شده، در گیر و دار قحطی بود. حتی گنجشك‌ها و موش‌های توی فاضلاب هم كمیاب شده بودند. مردم هر چیزی كه دم دستشان بود میخوردند.
صبح یك روز روشن ماه ژانویه بود كه موسیو موریسات ساعت ساز كه در آن هنگام بیكار بود، در حالیكه گرسنه و با شكم خالی دستهایش را توی جیب‌های شلوارش فرو برده بود و داشت در طول بولوار پرسه می زد، ناگهان رخ به رخ با یكی از دوستانش بنام موسیو ساوژ كه یكی از رفقای زمان ماهیگیری او بود رو برو شد.
قبل از شروع جنگ، صبح هر یكشنبه موریسات در حالیكه چوب ماهیگیری بامبویی در دست و جعبه‌ای حلبی بر پشت داشت عازم ماهیگیری می شد. او سوار قطار آرژنتوا شده، در كولومب پیاده میشد و از آنجا پای پیاده و قدم زنان به ایل مارانتمیرفت. او از لحظه ورود به سرزمین رویاهایش، شروع به ماهیگیری كرده و تا شب در آنجا باقی می‌ماند.
هر یكشنبه او در این منطقه موسیو ساوژ، مرد كوچولوی خپله ای كه در " رو نُتردام دِ لورت" تله گذار بوده و در ضمن ماهیگیر زبر و زرنگی هم بود را ملاقات میكرد. آن‌ها غالبا چوب ماهیگیری در دست و پا‌ها در آب نصف روزی را شانه به شانه در كنار هم میگذراندند و دوستی صمیمانه ای بینشان بوجود آمده بود.
بعضی روز‌ها بدون آنكه صحبت كنند، به مواضع هم سرك میكشیدند. آن‌ها همدیگر را بدون كمك كلمات درك میكردند. آن دو سلیقه ‌ها و احساسات مشابهی داشتند.
صبح روزهای بهاری حول و حوش ده صبح، زمانیكه گرمای اولیه خورشید باعث می شد كه رطوبت سبكی در آب شناور شده و به آرامی پشت دو ماهیگیر علاقمند را گرم كند. موریسات غالبا به همسایه‌اش گوشزد میكرد، هوا اینجا خیلی لذت بخش است، این طور نیست؟
و دیگری در جواب میگفت : من نمی‌توانم چیزی بهتر تصور كنم.
و این چند كلمه برای آنكه آن‌ها همدیگر را درك و ستایش كنند كافی بود.
پاییز‌ها زمانیكه روز رو به اتمام بود، و خورشید در حال غروب، رنگ سرخ خون رنگی را در آسمان غروب می پاشید و انعكاس ابر‌های لاكی كه كل رودخانه را رنگ میكرد به صورت دو دوست می تابید و درختان را كه برگهایشان با اولین تماس سرد زمستانی در حال عوض شدن بودند طلایی میكرد. موسیو ساوژ گاهی به موریسات لبخند میزد و میگفت : "چه منظره باشكوهی!"
و موریسات بدون آنكه از شناور قلابش توی آب چشم بر دارد میگفت : " اینجا خیلی بهتر از بولواره، این طور نیست؟ "
بمحض اینكه آن‌ها همدیگر را شناختند صمیمانه با هم دست دادند. آن‌ها تحت تأثیر فكر ملاقات آن هم در چنین شرایط و موقعیت متغیری قرار گرفته بودند.
موسیو ساویج آهی كشید و نجوا كرد:
"روزگار غم انگیزیست."
موریسات باغم و اندوه سرش را تكان داد.
"و چه هوایی! این اولین روز خوب ساله."
آسمان درحقیقت آبی روشن و بدون ابر بود. آن‌ها متفكرانه و غمگین دوش بدوش هم قدم زدند و موریسات در حالیكه به ماهیگیری می‌اندیشید گفت : چه اوقات خوشی با هم داشتیم.
موسیو ساوژ گفت : چه موقع دوباره می‌تونیم ماهی بگیریم؟
آن‌ها وارد كافه‌ای شدند، با هم یك نوشیدنی نوشیدند و بعد پیاده رویشان را در طول پیاده رو از سر گرفتند.
موریسات ناگهان ایستاد.
او گفت: "میشه یه نوشیدنی دیگه بزنیم؟ "
موسیو ساوژ گفت : " اگه تو بخوای."
و آن‌ها وارد یك مشروب فروشی شدند.
وقتیكه از آنجا بیرون آمدند بخاطر تأثیر الكل بر شكمهای گرسنه اشان نسبتا تلو تلو می خوردند. روز خوب معتدلی بود و نسیم ملایمی صورتشان را نوازش میكرد.
هوای تازه تأثیر الكل بر موسیو ساوژ را كامل كرد. او ناگهان ایستاد و گفت : موافقی ما اونجا بریم؟"
"كجا؟"
"ماهیگیری."
"اما كجا؟"
چرا به محل قدیمی نریم؟ پایگا‌های مرزی فرانسه در نزدیكی كلمب قرار دارند، من كلنل دومولن[7] را می‌شناسم و ما براحتی می توانیم اجازه عبور بگیریم."
موریسات از شوق لرزید.
"عالیه من موافقم."
و آن‌ها از هم جدا شدند، تا چوب و وسایل ماهیگیریشان را بیاورند. یك ساعت بعد آن‌ها شانه بشانه هم قدم زنان در جاده اصلی به پیش میرفتند. در این هنگام به ویلایی كه تحت كنترل كلنل قرار داشت رسیدند. او به درخواست آن‌ها لبخند زد و آن را پذیرفت و آن‌ها در حالیكه با یك رمز عبور مجهز شده بودند، پیاده روی شان را از سر گرفتند.
طولی نكشید كه پاسگاه مرزی را پشت سر گذاشتند، از مسیر كلمب كه عاری از سكنه بود عبوركردند و خودشان را در دامنه تاكستان‌های كوچكی كه رود سن[8] را احاطه كرده بودند، یافتند. ساعت حدود یازده بود.
در مقابل آن‌ها دهكده آرژنتوا قرار داشت كه از قرار معلوم زندگی در آن از جریان افتاده بود. ارتفاعات اورژمان[9] و سنوا[10] بر دشت‌های اطراف اشراف داشتند. دشت بزرگ كه تا نانتره[11] ادامه می یافت خالی بود، نسبتا خالی، برهوتی از خاك قهوه‌ای رنگ و درختان لخت و برهنه گیلاس.
موسیو ساوژ با اشاره به ارتفاعات زمزمه كرد : "پروسی ها[12] آنجا اون بالا هستند." مشاهده منظره دهكده متروكه ترس و بیم مبهمی را در وجود دو دوست پر كرده بود.
پروسی ‌ها ! آن دو هنوز آن‌ها را ندیده بودند، اما در طی ماه‌های گذشته حضورشان را در همسایگی پاریس حس كرده بودند. كه مشغول انهدام، غارت و چپاول فرانسه بودند و قتل عام و قحطی و گرسنگی را برای مردم به ارمغان آورده بودند و در حال حاضر به تنفری كه آن‌ها نسبت به این ملت پیروز ناشناخته احساس میكردند نوعی ترس خرافی هم افزوده شده بود.
موریسات گفت : " فكرشو كردی اگه مجبور شدیم باآن‌ها روبرو شویم، چكار كنیم؟ "
موسیو ساوژ با زنده دلی و خوش قلبی پاریسی كه هیچ چیزی در كل نمی‌تواند آن را از بین ببرد پاسخ داد : " به اونا ماهی تعارف می كنیم."
با اینحال آن‌ها وحشتزده از سكوت مطلقی كه بر دشت سایه انداخته بود، از اینكه در فضای باز و بی حفاظ روستا دیده شوند ابا داشتند.
سرانجام موسیو ساوژ با شجاعت گفت :" بیا، دوباره امتحان میكنیم، فقط باید مراقب باشیم."
و آن‌ها با چشمانی باز و گوش به زنگ راهشان را از میان یكی از تاكستان‌ها از سر گرفتند. دو نفری دولا دولا و خمیده، در زیر پوششی كه درختان مو فراهم كرده بودند سینه خیز جلو میرفتند.
یك تكه زمین لم یزرع باقیمانده بود تا آن‌ها بتوانند از آن عبور كرده به ساحل رودخانه برسند. آن‌ها بحالت دو از این منطقه عبور كردند. بمحض رسیدن به ساحل رودخانه خودشان را در بین نی های خشك پنهان كردند.
موریسات گوشش را به زمین چسباند تا در صورت امكان مطمئن شود كه صدای پایی به سمت آن‌ها در حركت نیست. چیزی نشنید، بنظر میرسید كاملا تنها باشند.
اطمینان و اعتماد بنفس آن‌ها بازگشت و شروع به ماهیگیری كردند.
از سمت روبرو ایل مارانت متروكه و خالی از سكنه، آن‌ها را از ساحل دور پنهان میكرد. رستوران كوچك بسته بود و بنظر میرسید سالهاست تخلیه شده است.
اولین ماهی را موسیو ساوژ گرفت و موسیو موریسات دومی را و تقریباً در هر لحظه یكی از آن دو چوب ماهیگیریش را كه ماهی نقره‌ای درخشانی در انت‌های آن لول میخورد را بالا می آورد. آن‌ها ورزش خوبی داشتند.
آن‌ها صیدشان را بآرامی به داخل كیسه مشبكی كه در جلوی پایشان قرار داشت سر میدادند. شادی سراسر وجودشان را پر كرده بود، شادی زایدالوصف گذران دوباره زمان به شكلی كه مدت‌ها از آن محروم بوده اند.
خورشید اشعه هایش را بر پشت كمر آن‌ها میریخت. نه چیزی می‌شنیدند و نه به چیزی فكر می‌كردند. آن‌ها بقیه دنیا را نادیده گرفته بودند و داشتند ماهی می گرفتند.
اما ناگهان صدای غرشی كه بنظر میرسید از دل زمین می آید زمین زیر پای آن‌ها را لرزاند. غرش توپ‌ها دوباره از سر گرفته شده بود.
موریسات سرش را برگرداند و توانست در مسیر سمت چپ نگاهش در آنسوی رودخانه نمای ترسناك كوه والرین[13] را كه لكه لكه ‌های سفید دود از نوك آن بهوا میرفت را ببیند.
لحظه‌ای بعد لكه ‌ها و رد چندین رگه دود یكی پس از دیگری دیده شد و كمی بعد انفجار تازه‌ای زمین را لرزاند.
شلیك ‌های دیگری صورت گرفت و دقیقه به دقیقه كوهستان نفس‌های مرگباری كشید و لكه ‌های سفید دود كه به آهستگی تا دل آسمان صاف و آرام بالا میرفت در بالای قله و بلندی‌های كوهستان شناور شد.
موسیو ساوژ شانه هایش را بالا انداخت.
" دوباره شروع كردند."
موریسات كه با نگرانی شناور قلاب ماهیگیریش را كه بسرعت بالا و پایین میشد نگاه میكرد، ناگهان همچون مرد آرامی كه از كوره بدر رفته و صبر از كف داده باشد از دست دیوانگانی كه داشتند شلیك میكردند عصبانی شده و خشمگینانه گفت :
" عجب احمقایی هستند كه اینجوری همدیگر را میكشند؟"
موسیو ساوژ گفت : اونا بدتر از حیوان هستند."
و موریسات با یأس و ناامیدی گفت : " و فكر كن تا زمانیكه این حكومت ‌ها وجود دارند اوضاع دقیقاً به همین شكل خواهد بود.
موسیو ساوژ مداخله كرد : " جمهوری اعلان جنگ نمیكرد."
موریسات حرف‌های او را قطع كرد : " تحت حكومت شاه ما در گیر جنگ ‌های خارجی هستیم،تحت لوای جمهوری جنگ داخلی داریم."
و آندو بآرامی با یك حس مشترك عمیق مبتنی بر حقیقت شهروندانی آرام و دوستار صلح شروع به بحث در مورد مسائل سیاسی كردند. و در مورد یك نكته كه آن‌ها هیچگاه آزادی نخواهند داشت توافق نظر داشتند. كوه والرین بدون وقفه غرش میكرد و خانه فرانسوی ‌ها را با گلوله توپ هایش ویران، و زندگی انسان‌ها را با خاك یكسان، رویا‌های شیرین بسیاری را نابود، و امید‌های واهی بسیاری را بر باد داده و شادی آن‌ها را از بین می‌برد و ظالمانه بذر غم و اندوه و محنت را در دل همسران، دختران و مادران دیگر مناطق میكاشت.
موسیو ساوژ گفت : عجب زندگی ای!
موریسات با خنده پاسخ داد : بهتره بگی عجب مرگی!
اما آن‌ها ناگهان از اخطار صدا‌های پایی در پشت سرشان بخود لرزیدند و وقتی كه برگشتند در نزدیكی اشان چهار مرد بلند قد ریشو را مشاهده كردند كه بسان مستخدمین لباس پوشیده و كلاههایی تخت به سر داشتند. آن‌ها دو ماهیگیر را با تفنگهایشان پوشش میدادند.
چوبهای ماهیگیری از دست صاحبانشان سر خورد و توی رودخانه افتاد و بطرف پایین رودخانه توی آب شناور شد.
در عرض چند ثانیه آن‌ها را دستگیر كرده، به دستهایشان دستبند زدند و بداخل قایق انداخته و بسمت ایل مارانت بردند.
در پشت خانه‌ای كه آن‌ها تصور میكردند كسی در آن زندگی نمیكند و خالی از سكنه است در حدود بیست نفری سرباز آلمانی وجود داشت.
آدم غول پیكر پشمالویی كه با پا‌های گشاده و باز بر روی یك صندلی لم داده بود و پیپ گلی بلندی میكشید آن‌ها را با زبان فرانسوی سلیس مخاطب قرار داد.
" خوب آقایان شانس خوبی در ماهیگیری داشتید؟"
سپس یكی از سربازان كیسه پر از ماهی را كه با دقت و مراقبت بهمراه آورده بود را در جلوی پای افسر خالی كرد. افسر پروسی لبخند زد : " می بینم كه بد نیست اما ما چیزای دیگه‌ای داریم كه در باره آن‌ها صحبت كنیم. بمن گوش بدید و نترسید."
" باید بدونید كه از نظر من شما دو نفر جاسوسانی هستید كه به اینجا فرستاده شدید تا تحركات من را گزارش كنید. طبیعیه كه من شما را دستگیر كرده و تیر باران كنم. شما وانمود میكردید كه ماهی میگیرید. بهتره كه قصد واقعی تان را بیان كنید. شما بدست من افتادید و باید نتیجه‌اش را ببینید، این جنگه !"
" اما چون شما از طریق پست ‌های دیده بانی پاسگاه‌های مرزی به اینجا اومدید باید رمز عبوری برای بازگشتتان داشته باشید. اون رمز را بمن بدهید و منم شما را آزاد میكنم كه بروید."
دو دوست كه تا سر حد مرگ رنگ پریده شده بودند ساكت كنار بكنار هم ایستاده بودند. تنها لرزش مختصر دستهایشان بود كه كه هیجان و احساسشان را بروز می‌داد.
افسر آلمانی ادامه داد: "هیچكس از اینموضوع با خبر نخواهد شد، شما با آرامش به خانه هایتان بر میگردید و این راز با شما از بین خواهد رفت. اگر از این موضوع خوداری كنید معناش مرگه، مرگ فوری، انتخاب با شماست."
آن‌ها بی حركت ایستاده بودند و لب از لب باز نمی‌كردند.
افسر پروسی كه كاملا آرام بود با دست به سمت رودخانه اشاره كرد و ادامه داد : " فقط فكر كنید كه در عرض پنج دقیقه ته آب باشید، پنج دقیقه. فكر می كنم قوم و خویشی داشته باشید."
والرین كوه هنوز می غرید.
دو ماهیگیر ساكت باقیماندند. افسر آلمانی برگشت و به زبان خودش فرمانی صادر كرد. او سپس صندلی اش را كمی حركت داد تا در نزدیكی زندانی‌ها نباشد. در اینحال یك دوجین مرد تفنگ بدست جلو آمدند. و در بیست قدمی آن‌ها حالت گرفتند.
آلمانی گفت : " من بشما یك دقیقه، نه یك ثانیه بیشتر فرصت میدم."
پس از آن از جایش بلند شد، به سمت دو فرانسوی رفت و بازوی موریسات را گرفت، او را بكناری كشید و با صدایی آهسته به او گفت :
"زود باش، رمز عبور، دوستت چیزی نخواهد فهمید، من وانمود میكنم كه پشیمان شده و دلم برحم اومده."
موریسات یك كلمه هم پاسخ نداد.
سپس افسر پروسی موسیو ساوژ را به همان صورت به كناری كشید و پیشنهاد مشابهی ارائه داد.
موسیو ساوژ هیچ پاسخی نداد.
آن‌ها دوباره شانه بشانه و در كنار هم قرار گرفتند.
افسر فرمانی صادر كرد. سربازان تفنگهایشان را بالا بردند.
در این هنگام نگاه موریسات به كیسه پر از ماهی كه در چند پایی او روی علف‌ها قرار داشت افتاد.
اشعه‌ای از نور خورشید باعث شده بود كه ماهی كه هنوز تكان میخورد مثل نقره برق بزند. قلب موریسات شكست و علیرغم تلاش برای كنترل خودش چشمانش پر از اشك شد. او با لكنت گفت : " بدرود موسیو ساوژ."
و ساوژ پاسخ داد : " بدرود موسیو موریسات."
آن‌ها با هم دست دادند. بخاطر ترس و وحشتی كه خارج از اراده و كنترل آن‌ها بود و وجودشان را فرا گرفته بود. دو ماهیگیر از سر تا به پا میلرزیدند.
افسر فرمان داد: " آتش."
دوازده شلیك همزمان مانند این كه یك گلوله شلیك شده باشد، صورت گرفت.
موسیو ساوژ بلافاصله از روبرو بزمین افتاد. موریسات كه بلند قدتر بود كمی تلو تلو خورد و اینسو و آنسو شد و با چهره‌ای كه بسمت آسمان بود و خون از سوراخی در سینه كتش فوران میكرد بر روی دوستتش افتاد.
افسر آلمانی فرمان جدیدی صادر كرد.
سربازان پخش شدند و بلافاصله با چند تكه طناب و تكه سنگ‌های بزرگ بر گشتند، آن‌ها را به پا‌های دو دوست بستند و سپس آندو را به كنار رودخانه بردند.
كوه والرین كه قله‌اش حالا در دود پوشیده و محو شده بود همچنان می غرید.
دوسرباز یكی از سر و دیگری پا‌های موریسات را گرفتندو دو نفر دیگر هم همین عمل را با ساوژ انجام دادند. بدن‌های آندو را با دستان نیرومند خود با قدرت توی هوا تاب دادند و به فاصله‌ای دورتر پرتاب كردند، بطوریكه پیكر‌های آن‌ها قوسی را شكل داده، با شدت بداخل جریان آب رودخانه افتادند.
آب با شدت تمام از هم شكافت و به اطراف پاشیده شده، كف كرد و گرداب كوچكی تشكیل داد و سپس دوباره آرام شد. موج‌های كوچك با صدا به ساحل میخوردند.
رگه هایی از خون بر روی سطح آب پدیدار شد.
افسر آلمانی كه در تمامی این مدت آرام بود با شوخ طبعی ترسناكی گفت : " حالا نوبت ماهیهاست."
سپس به سمت خانه راه افتاد.
ناگهان نگاه او به تور پر از ماهی افتاد كه فراموش شده توی علف‌ها افتاده بود. آن را برداشت و بررسی كرده خنده‌ای سر داد و فریاد زد : " ویلهلم."
سربازی كه پیش بندی به تن داشت به احضار او پاسخ داد و افسر پروسی صید آن دو مرد مرده را بسمت او پرتاب كرد و گفت : "این ماهی‌ها را تا زنده هستند فوراً برای من سرخ كن. اونا غذای خوشمزه‌ای میشن" و سپس پیپش را دوباره روشن كرد.

دسترسی سریع